eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
975 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
‹♥️✨› ميگن‌بہ‌خدا نزديك‌شو هرچۍبخواۍبهت‌ميده اين‌يہ‌سياستہ بہ‌خداكہ‌نزديك‌ميشۍ ديگہ‌هيچۍنمۍخواۍ ‹ ✨♥️⇢
‹💚✨› بسم‌رب‌المھد؎...❁‌! حب‌حسین‌عاقبتم‌را‌به‌خیر‌کرد خیرش‌تویی‌اگر‌که‌بیایی‌امام‌من..💚! ‹ ✨⇢ › ‹ 💚⇢
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › #رمان_دو_مدافع🕊 #پارت_15 به من که رسید دستش را دراز
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 که با دیدن یک انگشتر، لنگه انگشتر عقیق سید برای خریدنش پا پیش گذاشتم. مدل زنانه همان انگشتر عقیق را گرفتم. انگشتر نقره با سنگ عقیق زمردی رنگ... * دستی به انگشترم کشیدم و لبخندی زدم. این انگشتر، انگشتری بود که تمام روزهای تنهاییم، تمام روزهایی که علی نبود و پوزخند ها و زخم زبان ها غریب آشنا آزارم می داد به من قوت قلب می داد و انگیزه های بزرگ برای نگه داشتن حجابم بود... با شنیدن صدای تلفن،زود از جایم بلند شدم که صدا ایلیا را بیدار نکند... شماره ریحانه روی صفحه نقش بسته بود. من_سلام ریحانه جان. ریحانه_سلام زن داداش .خوبی؟ من_قربونت برم.ممنون.توخوبی؟مامان و بابا خوبن؟ ریحانه_خوبیم همه...داداش علی خوبه؟ایلیا جیگر طلای عمه چطوره؟ لبخند زدم و نگاهم را به ایلیای غرق در خواب دوختم... من_خوبه عمع جون.علی هم خوبه.سلام میرسونه. ریحانه کمی صدایش را پایین اورد و گفت: ریحانه_بهارامشب قراره بیان...شما میاین دیگه؟ من_اره میایم. ریحانه _وااای استرس دارم بهار بعد نهار بیایا...بیا لباس اینامو ببین خب؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 از وقتی نوید ،پسر بزرگ عمه شهربانو (عمه بزرگ علی) بحث خاستگاری را جلو کشیده بود ریحانه بالای هزار بار لباس ساده و شیک صورتی رنگش را نشانم داده بودوبالای صد بار هم از همه تاییدیه گرفته بود اما ریحانه است دیگر...!چه میشود کرد؟ ریحانه_الو؟بهای هستی؟ من_اره عزسزم هستم.ناهار علی و ایلیا رو دادم میام فدات شم. ریحانه_خدانکنهههه!بهار میگما علی زود نیاد! من خجالت میکشم... من_باشه خانم!علی غروب میره هیات...نمیدونی چهار شنبه ها تا هفت هیاته؟ ریحانه_ا ! یادم نبود! صدای ریحانه ریحان گفتن مادر جون از اونور خط بلند شد... من_ریحانه بدو برو که پیدات کنه... ریحانه کوتاه خندید... ریحانه_من رفتم ...یا علی. من_علی یارت عروس خانم. با اینکه منو ریحانه همسن بودیم اما حس میکردم هنوز ریحانه برای ازدواج بچه است... روحیه من کجا و شیطنت های خاص ریحان کجا؟ بر خلاف تصوراتم از ریحانه، او دختری با روحیه بشاش و پر انرژی بود که البته این خصوصیات فقط در خانه شامل حال او می شد و خارج از خانه جز کلماتی مانند متین و سنگین و رنگین چیزی نمیشد به او نسبت داد... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 ***** با ریحانه خیلی جور شده بودم اما هنوز به او حس خوبی نداشتم و حس می کردم این صمیمیت آنطور که باید، نیست... حس می کردم ریحانه در مقابل روحیه ی شاد من زیادی ضدحال و رسمی است اما خیلی زود با آدم جور میشد به طوری که برای پنجشنبه مرا به خانه شان دعوت کرده بود، اما برای رفتن کمی مردد بودم... با آن همه خرید که به خانه برگشتم دهان باده باز ماند... می خواست فضولی کند و در تمام کیسه های خرید کنکاش کند اما نگذاشتم. به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. فهمیدن باده برابر با فهمیدن کل خاندان بود... ساعت ها در اتاق نشستم و خیره ماندم به وسایلی که خریده بودم... با امروز دو روز بود که به دانشگاه نرفته بودم. گوشی مرا میان انبوهی از لباس‌های رنگارنگ بیرون کشیدم. ۱۰ تماس بی پاسخ از نیلوفر، ۸ تماس از ارغوان، ۵ تماس از احسان و چیزی که بیشتر از همه در این میان خود نمایی می کرد ۳۲ تماس بی پاسخ از فربد بود و چند صد تا اس ام اس... همه را پاک کردم... سیم کارت را بیرون کشیدن و شکستم. من عوض شده بودم پس منشاء مشکلات هم باید عوض میشد. صبح فردا برای خودم سیم کارت گرفتم ورود به خانه برگشتم که برای تحویل عظیم فردا آماده شوم. وارد اتاقم که شدم صدای اذان بلند شد... در اتاق را بستم و قفل کردم. وضو گرفتم و مجبور شدم با چادر مشکی نماز بخوانم. نماز کمی عجیب بود... لاقل برای من... باید فلسفه عجیب این دولا راست شدن ها را می فهمیدم... شب با دلی آشوب به خواب رفتم و صبح زودتر ازبلند شدن صدای گوشی ، چشم باز کردم. سر جمع ساعت هم چشم روی هم نگذاشته بودم. کل شب خیره به سقف به صبح متفاوت امروز و ورود متفاوت طرح از همیشه ام به دانشگاه فکر میکردم. با صدای آلارم موبایل ،در جایم نیم خیز شدم و دستم را روی صفحه گوشی کشیدم. کل آماده‌شدم سی دقیقه هم نشد... تیپ ساده و مشکی زدم و با ذوقی وافر، جعبه چادرم را از نایلونش بیرون کشیدم. در جعبه را که باز کردم عطر نبودن را زیر بینیم حس کردم... انگشت اشاره ام را آرام روی پارچه لطیف مشکی چادر کشیدم و غرق در لذت شدم... این چادر، زیباتر از چیزی بود که فکرش را می کردم. چادر را آرام برداشتم و با هزار مشقت روی سرم تنظیم کردم. با آن مقنعه حجاب مشکی و قاب چادر دور صورتم، بی نظیر شده بودم... به چهره دختر داخل آینه خیره شدم... تضاد میان چهره ام همه چیز را زیباتر می کرد... تضاد مقنعه و چادر مشکی، با پوست سفیدم... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 جالب بود! بدون هیچ آرایشی، خاص تر و زیباتر از همیشه شده بودم. زیر لب صلوات فرستادم و در اتاقم را باز کردم. صدای ترق تروق داخل اتاق پخت نشان از بودن مامان، خانه ساکت و بی غرغر نشان از خواب بودن باد و صدای شرشر دوش حمام نشان از بودن پدر میداد... بدون وقفه شکلات کوچکی از جا شکلاتی روی کانتر برداشتم و از خانه بیرون زدم. همان مرا نبینند بهتر است...! بند کیفم را روی شانه محکم کردم سوئیچ ماشین بهامین( برادرم)را از جیبم بیرون کشیدم. امروز با ماشین او میرفتم... چه میشد مگر؟! او که نبود... حالا یک صفر کیلومتر شمار ماشین این طرف و آن طرف...! به جای بر نمی خورد، می خورد؟؟ در را که بستم حس کردم چادرم نیست! رو که برگرداندن دیدم که بعله! لبه چادرم میانه در ماشین گیر کرده و چادر از سرم کشیده شده است. در ماشین را باز کردم چادرم را داخل کشیدم و با هزار ضرب و زور آن را سر کردم. ماشین را روشن کردم و از پارکینگ بیرون زدم. به دانشگاه که رسیدم ماشین را در پارکینگ پارک کردم. با دست های خیس از عرق حاصل از استرس عجیبی که داشتم در را باز کردم و بعد از جمع کردن چادرم از ماشین پیاده شدم. دستی به چادرم کشیدم... همه چیز خوب بود. با تپش قلب شدیدم ،راه ورودی را در پیش گرفتم. به حراست که رسیدم، خانم علیپور لحظه ای از دیدنم مات ماند... این بهار کجا آن دختر بی حجاب با صورتی نقاشی شده کجا...؟ حیاط دانشکده پر از دانشجو بود و ارغوان نیلوفر هم کنار ایکیپ سابق در جایگاه سابق، زیر درخت بید مجنون ایستاده بودند. رو برگرداندم تا مرا نبینند. وارد دانشکده که شدم نفسی عمیق کشیدم. تا اینجا که خوب پیش رفتم. وارد کلاس که شدم کسی نبود وکیف زرشکی نیلوفر روی نیمکت های ردیف آخر کلاس خودنمایی می کرد ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 کیفم را روی تک صندلی خودش که برایم خالی گذاشته بود گذاشتم و نشستم. سرم را روی میز گذاشته بودم و غرق فکر بودم که با شنیدن صدای افتادن چیزی سربلند کردم. خدا؟ حتماً احسان باید اولین نفری می بود تغییرم را میدید؟! احسان مات و مبهوت خیره مانده بود به من و کیفش هم نقش زمین شده بود... بهترین کار بی توجهی بود. من که دیگر ربطی به گذشته ام نداشتم! خیلی خون سرد سرم روی میز برگشت و دوباره غرق در افکارم شدم که به دقیق نکشیده، صدای جیغ های پیاپی ارغوان در کلاس پیچید... سرم را بلند کردم و خیره ماندم به چهره ارغوان و نیلوفر و احسانی که با اخم پشت سرشان ایستاده بود... " شیطونه میگه بزنم... لا اله الا الله...!" نیلوفر بهت زده فقط نگاهم میکرد و ارغوان یکسره حرف میزد... ارغوان_ احمق شدی بهار؟!! شوخیه دیگه مگه نه‌؟؟؟ داری بابت چرت و پرت های احسان ادا در میاری بخندیم آره؟ الووو! چرا لال شدی بهار؟!!! با تواما... از جا بلند شدم و رو به رویش ایستادم. به خاطر سر و صدای ارغوان، بقیه بچه ها هم وارد کلاس شده بودند. من_ ارغوان شوخی نیست. من عوض شدم. ارغوان برگرداند و جلوی همه و گفت: ارغوان_ حالم از ظاهر جدیدت به هم میخوره. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
enc_16792403087933019747709.mp3
3.02M
🌹سفر به حریم عشق🌹 🗓تاریخ حرکت6تیرماه 1402 برگشت 14تیرماه مدت سفر 9 روزه ( بارفت و برگشت ) 3 شب نجف هتل فاصله کمتر از 10 دقیقه پیاده تا حرم 3 شب کربلا هتل فاصله کمتراز 10 دقیقه پیاده تا حرم 1 روز زیارت کاظمین ، سید محمد و سامرا. زیارت دوره:زیارت طفلان مسلم ، مسجد سهله، مسجد کوفه و... هتل با غذای ایرانی و کادر ایرانی پذیرایی بین راهی درتمام مسیرسفر شام ، ناهار و صبحانه رفت شام و برگشت ناهار رستوران کرمانشاه گذرنامه هنگام اعزام 6 ماه اعتبار داشته باشد مبلغ : 5 میلیون و 500 هزار تومان ثبت نام 09126143046 https://eitaa.com/gha110
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚 «اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً» ‌‌『اللّٰھُمَ‌؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج‌بہ‌حق‌زینب‌ڪبࢪے‌...』 کسانی منتظر فرج هستند،که‌برای‌خداودر‌ راهِ‌خدا منتظرِ‌آن‌‌حضرت‌باشند؛ نه‌برای‌برآوردن‌حاجات‌شخصیِ‌خود. 📚 درمحضربھجت، ج۲، ص۱۸۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❏جـٰآنۍ‌ودِلۍاِۍ‌دِل‌وجـٰآنَم‌هَمِہ‌«طُ»..♥🍃 ‌ اِمـام‌زَمانَـم! نامَـت‌‌کِہ‌‌مِۍآیَدآرام‌‌مِیـشَم گویِۍجـُز‌تـو‌هِیـچ‌نِیسـت‌مَـرا سوگَـند‌بِہ‌نامَـت‌‌کِہ‌تو‌آرام‌مَنۍ...! 🤍🍃 🕊¦↫