مرد غذایش که تمام شد، دستش را زیر لباس عربی گرفت و از جا برخاست. امام مجتبی در آستانهی در او را دید و لبخند زد: زیر لباس چه پنهان داری؟
مرد عرض کرد:
نزدیک مدینه وقتی گرسنگی بر دلم چنگ انداخت بود، پیرمردی را بر نخلستانی مشغول دیدم. طلب نان کردم. چاهی را نشانم داد و گفت قرص نانی در کنارش دارد. میان سفرهی سفیدی قرص نان خشک و خشنی یافتم که دندانهایم تاب جویدنش را نداشت. چون دید که نانش به مذاقم خوش نیامد، نشانی مهمانخانهی شما را داد. دارم این غذا را برای او میبرم.
امام به مهمانسرا و سفره اشاره کرد و فرمود: این دستگاه همه از اوست، برای پدرم. اما برای خود بهرهای نمیخواهد.
#کریم_ابن_الکریم
#لنگر_آسمان_ستون_زمین
زهرا کاردانی
@hejab_fereshteha