5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🤍
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🤍
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نکاتی مهم دربارۀ عمل جراحی زیبایی
💬اصلِ انجام عمل جراحی برای زیبایی چه حکمی دارد؟
🔹آیا عمل جراحی زیبایی برای زنان توسط پزشک مرد جایز است؟
💠 #استاد_محمدی_شیخشبانی
#احکام
🍃انتشار محتوا در راستای جهاد تبیین با شما
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
حجاب و عفاف🧕🏻
🍃نام مادر عین عشقه 🍃دین به زیر دین عشقه 🍃میگن عاشقای زهرا 🍃دین شهادتین عشقه❤️ ایام_فاطمیه🏴 سید_مجید
مهدی جان !!
بیا واز قاتل مادر سوال کن ...🥀
زهرا چه کرده بود که او را کتک زدند..❤️🩹
یا زهرا (س)یاشهیده..❣️
#ختم_شبانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🤲🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
آهای خانمی که آرایش میکنی 💅
آهای خانمی که لباس کوتاه میپوشی👚
آهای خانمی که موهات رو میریزی بیرون🙎♀
آهای خانمی که بی حجابی...💃
آهای خانمی که پوششت اصلا مناسب نیست و ...🤭
آهای خانمی که افتخار میکنی به بی حجاب بودنت💁♀
هیچ می دونی یه محسن حججی سرش رو مثل امام حسین داد تا روسری ها از سر خانم ها نیوفته؟🧕
یه سردار سلیمانی دادیم که حجاب باشه...چادر باشه...؟
میدونی چند جوون جونشون و آینده شون رو دادن به خاطر ما...
میدونی چند تا دختر حسرت آغوش پدر تو دلشون مونده تا ما زندگی کنیم؟؟؟
فردای قیامت چی میخوای جواب شهدا رو بدی؟ ؟
اون موقع شرمندگي فایده ای نداره هااا😔
نگی پشیمونم؟؟. نگی اشتباه کردم...
چون فرصت جبران داری....
کپی با ذکر صلوات ازاد
حجاب و عفاف🧕🏻
✅️چند تذکراز شهید محمود مهمان نواز ..🌷🕊
💟ادامه وصیتنامه شهید محمود مهمان نواز 🌷
🌿و چند تذکر با برادران: برادران عزیزم تا می توانید برای اسلام کار کنید و آن چه که مسلم است آن کاری در نزد خدا ارزش دارد که پاک باشد از هرگونه آلودگی «ریا، فخر فروختن به دیگران و نظم امرکم»
🌿برادرانم از مردمی باتقوا باشید و از وصیت علی(ع) است که «اوصیکم بتقوا الله و نظم امرکم» و هم چنین خواهرانم: حجاب تان را با تمام معنی حفظ کنید و چون زینب زنده کننده خون شهید باشید و هدف شهید را به جهانیان ابلاغ کنید.
و تو ای پدرم و مادرم: ای شمایی که بنده را از شیره جان تان بزرگ کردید و چه زحماتی که برای من کشیدید و من نتوانستم که جبران زحمات شما کنم لذا از شما درخواست عفو می کنم و نیز تا می توانید
برای برپایی اسلام کار کنید که در آن دنیا روسیاه نباشید و هم چنین با خانواده ام در تربیت کودکان کمک کنید و آن چه مسلم است خدا آنان را بزرگ می کند و روزی می دهد و پدر و مادر یک وسیله ای بیش نیستند.
والسلام علی من التبع الهدی
دوستار امام و اسلام و جمهوری اسلامی
حاج محمود مهمان نواز (نوش آباد)
#امام_زمان
#زندگی_نامه_شهیدان
#شهیدمحمودمهمان_نواز
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮ @zendgy_namy_shahidan
╰═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╯
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرداری
احترام عجیب علما به همسرهایشان
آیت الله حق شناس ۵۰ سال پایش را جلوی همسرش دراز نکرد
#حجاب
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
حجاب و عفاف🧕🏻
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۷۴ تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو ا
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۷۵
با کنجکاوی پرسیدم:
_من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم.
او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت:
_راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه..
وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره.
حرفهاش رو قبول داشتم.ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده گفتم:
_در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟
این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟با صدای بغض آلود گفت:
_چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟
من خوشحال از اعتماد او گفتم:
_نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم!
او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن:
_من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود. وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟
🍃🌹🍃
آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!!
با ناباوری گفتم:
_حااااااج مهدوی؟
فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد..
مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه.گفتم:
_یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟
فاطمه آهی کشید و با بغض گفت:
_خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هیئت امنا میخوان براش استین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه…
🍃🌹🍃
بغضش شکست...من هنوز در شوک بودم…این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.پرسیدم:
_این اتفاق واسه چندسال پیشه؟
فاطمه آهی کشید و گفت:
_هفت سال پیش!
_خخ..ب ..بعدش چیشد؟
دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت:
_رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم.
چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم:
_چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟
فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:
_آره…ما خیلی وقت بود همو میخواستیم.. منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم.
با کنجکاوی گفتم.:
_خب پس چرا الان حامد..؟!!
او سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
_چی بگم؟؟!! همه چی برمیگرده به اون تصادف لعنتی.. تولد الهام بود..میخواستم به هر ترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه.. چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده. ولی من گوشم بدهکار نبود.. کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم..
فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد.
_رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم. ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره و راحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر..پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه. همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم…الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم: زن عمو هرچی شد با من.. طفلی این دختر پوسید تو این خونه.. میخوام ببرمش.اصلا خودم پشت فرمون میشینم.اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم..
👈 ادامه_دارد....
🌷رمان رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « ف_مقیمی »
کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌟