eitaa logo
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
3.1هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
73 فایل
﷽ حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است🌱 [برای تعقل و تفکر آزاد اندیشانه ؛حول مسئله عفاف و حجاب گرد هم آمده ایم ] بگوشیم @fendreck @Sarbaaz_mahdi313 کپی باذکرصلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍂 بہ‌خـود مےبالـم ‌ازعشقـت ‌ولے‌ همـواره ‌میپرسـم چہ‌ در ما یـافتے آقـا ڪہ مـا را عاشقـت ڪردے..؟!🌿 صلی الله علیڪ یا ایاعبدالله 🤲🌤 🕯🥀 🖐🏻🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨ 🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🍂وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🥀وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🍂وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤍🍃'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اعتراضات مردم ترکیه بابت توهین به حجاب 🔹کشف حجاب و روسری سوزی در سریال ترکیه‌ای که موج گسترده ای از اعتراضات اسلام‌گرایان را در پی داشته است. 🔹چرا که این سریال در حال سیاه نمایی علیه خانواده های مذهبی است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━✼🍃🌹🍃✼━┅┉┈
مداحی آنلاین - این دل دوباره دارد حال و هوای زینب - کرمانشاهی.mp3
5.63M
🔳 (س) 🌴این دل دوباره دارد حال و هوای زینب 🌴امشب دلم گرفته از غصه های زینب 🎙 امیر_کرمانشاهی اللهم عجل لولیک الفرج
.❣️. حسین جانم!!! تپش قلب مرا گر شنوی . . اسم تونبضِ نفس هایِ من است :)❤️‍🩹 حسین جان اگرعمری نبود که دوباره ضریحت را بغل کنم‌‌.. بدان !! که از عمق وجود دوستت داشتم .. روحی ونفسی فِداک یا ابا عبدالله..😭 ◽️.....♥️):
🧕🏻حجاب و عفاف🧕🏻
زنگ در زده شد و لحظه‌ای بعد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد و
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۶۳ و ۶۴ و بعد اشاره به دندانش کرد و گفت: 🔥_این نصف دندان من که شکسته، نتیجه هنرنمایی آقا پسر هست، تازه این لبم چنان شکاف خورد که... محمود که متوجه پچ‌پچ فتانه شد چشم غره ای به او رفت و برای بار دوم امر کرد تا فتانه چای و پذیرایی بیاورد. فتانه به خاطر نصف و نیمه ماندن حرفاش عصبانی شد، با لحنی خشک گفت: 🔥_چشم الان میارم و از جا بلند شد. اما مریم خانم ذهنش درگیر شده بود، درست است اثر شکاف و زخمی در لب فتانه نبود اما دندان شکسته او قضیه اش چی بود؟ آیا واقعا روح الله او را به این روز درآورده بود؟ و چرا؟! مریم خانم به دو مرد پیش رویش چشم دوخته بود و با تعجب به بحث آنها گوش میکرد، حالا بحث از تحقیقات هم گذشته بود و آقا محمود سعی داشت همین الان تا تنور داغ است، نان را بچسپاند و دست آقای مقصودی را در دست گرفت و همانطور که لبخند ملیحی میزد گفت: _ببین آقای مقصودی، من میخوام امروز تمام کارها اوکی بشه و این وصلت را انجام شده فرض کنیم، راستش من مجذوب خانواده شما و متانت دخترتون شدم و مطمئنم تمام دنیا را بگردیم، دختری بهتر از دخترخانم شما برای روح الله پیدا نمیکنیم، از طرفی روح الله هم پسر مؤمن و متعهدی هست، مرد کار هست، درس دین خونده، حلال و حرام و خدا و پیغمبر سرش میشه، در یک کلام یعنی میتونه دختر شما را خوشبخت کنه، پس حالا که قدم رنجه کردین و تشریف آوردین همین جا یه مهریه تعیین کنید و به قول معروف یه صورتجلسه هم بنویسیم و تمامش کنیم. فتانه که با ظرف میوه از در اتاق داخل آمد با شنیدن این حرف، انگار خشکش زد و مریم خانم هم چنین حالی داشت، هیچ کدامشان به مخیله شان خطور نمیکرد که بحث به اینجا بکشد. مریم خانم با حرفهایی که از فتانه شنیده بود، دودل بود و نمیخواست دخترش را ندیده و نشناخته دست پسری بدهد که چند بار زن بابایش که حکم مادرش را داشت کتک زده بود، برای همین با ایما و اشاره به همسرش فهماند که قبول نکند. اما آقامحمود دست بردار نبود، انقدر گفت و گفت تا آقای مقصودی شل شد، آقای مقصودی برای اینکه طرف کوتاه بیاید مهریه بالایی گفت که فتانه جا خورد و گفت: 🔥_ششصد و خورده ای سکه؟! چه خبره آقا؟! مگه عروس، شاهزاده تشریف دارن؟! یه طلبه ساده است، حالا اگر خانم دکتر بود دیگه چی مهریه میگفتین والاااا... محمود چشم غره ای به فتانه رفت و گفت: _برو کاغذ و قلم بیار.. فتانه اوف بلندی کرد و بیرون رفت و اینقدر طولش داد که آقای مقصودی چند بار عنوان کرد که باید برود. بالاخره قلم و کاغذ رسید و آقا محمود علی رغم مخالفت فتانه، یک صورتجلسه بر وفق مراد پدر عروس نوشت و جالبه هر دو مرد پای این برگه را امضاء کردند. مریم خانم که به این موضوع حس خوبی نداشت با اشاره به همسرش به او فهماند که وقت رفتن است و با بلند شدن آقای مقصودی، همه از جا بلند شدنددر همین حال مجید و سعیده هم وارد اتاق شدند، انگار از طرف فتانه مأمور به کاری بودند که از شانس بدشان وقت خداحافظی آمدند. آقای مقصودی و همسرشان از در خانه بیرون آمدند و به طرف ماشینشان که آن طرف کوچه پارک کرده بودند رفتند. مریم خانم که خیلی عصبانی بود، به محض بسته شدن در رو به همسرش گفت: _آخه این چه کاری بود کردی؟! یعنی دستی دستی دختر خودت را سوختی، مگه نشنیدی زن بابای پسر چی گفت؟! میگفت اونو زده... در همین حین از پشت سر صدای کلفت مردی بلند شد: _سلام...به به جناب،خوش آمدین آقای مقصودی برگشت طرف مرد و با دیدن چهره آشنای او لبخندی زد و گفت: _سلام از ماست، حالتون چطوره؟! مریم خانم با تعجب نگاه کرد و گفت: _ایشون کی هستند؟ آقای مقصودی همانطور که دست مرد را در دستش میفشرد گفت: _ایشون برادر فتانه خانم هستند، دایی روح الله هم به نوعی محسوب میشن، دفعه قبل برای تحقیق پیش ایشون هم اومدم. مرد لبخندی زد و بدون مقدمه رو به مریم خانم گفت: _ببینید روح الله طلاست...طلای بیست هست قدرش را بدونید و تو را خدا تا میتونید از این خانه و فتانه دورش کنید و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: _درسته فتانه خواهرم هست، اما در حق این پسر خیلی ستم کرد، هر چی روح الله بزرگوارانه برخورد میکرد، فتانه دریده تر میشد، انشاالله به مبارکی به پای هم پیر بشن‌... 💤هال پر نور تر از همیشه بود، انگار اشعه‌های درخشان خورشید ، درخشان تر از همیشه از پشت پنجره به داخل میتابید. اثری از مبل‌ها نبود و به جای آن پتوهای مخملین کنار دیوار به چشم میخورد، پتوهایی سبز با پشتی‌هایی به همین رنگ در کنار دیوار دو طرف هال چیده شده بود،
ناگهان در هال باز شد، عطر عجیبی به مشام رسید،عطری که تا به حال نمونه اش را حس نکرده بود، انگار عطر بهشت بود که در اینجا پراکنده شده بود. مریم خانم در انتهای هال نشسته بود و در کنارش همسرش به در هال خیره شده بود. انگار نور شدیدتر شد و اینبار اشعه های خورشید نبود که میدرخشید، چهره هایی نورانی وارد هال شدند، دوازده مرد که لباس روحانیت به تن داشتند و از عمامه های سیاه رنگی که بر سر داشتند، مشخص بود که از سادات هستند، شش نفر از انها یک طرف هال و شش نفر دیگر روبه روی آنها طرف دیگر هال نشستد، در این هنگام پیرمردی با چهره ای ملکوتی و نورانی در حالیکه عصایی کنده کاری شده در دست داشت وارد شد، آن دوازده مرد به احترام ورود این پیرمرد نورانی از جای برخواستند، مریم و همسرش هم ایستادند. پیرمرد بر تنها کرسی که در صدر مجلس گذاشته بودند نشست و رو به مریم و آقای مقصودی گفت: _آمده ایم به خواستگاری دخترت... شوری دیگر در جان مریم بانو پیچید و ناگهان از خواب پرید، درحالکیه هنوز آن بوی عطر عجیب در مشامش بود و آن چهره های نورانی در خاطرش مانده بود. صدای اذان صبح به گوشش رسید، از جا بلند شد.... انگار آقای مقصودی زودتر از او بیدار شده بود، به سمت سرویس ها رفت و وضو گرفت، وارد هال شد نگاهی به دور و برش کرد، چقدر آن خواب واقعی بود، همین هال بود منتها خبری از پتو های مخملین و پشتی نبود. آقای مقصودی اشاره ای به همسرش کرد و گفت: _من نمازم را خوندم، بیا روی این سجاده بخون ،جمش نمیکنم. مریم بانو لبخندی زد و گفت: _ممنون.. آقای مقصودی به سمت آشپزخانه رفت که با صدای همسرش میخکوب شد: _آقا! فاطمه را به روح الله بده... 👈 ادامه_دارد.... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۶۵ و ۶۶ فتانه توی خانهٔ آقای عظیمی بزرگ، آقامسلم، که برادر آقا محمود بود و ساکن قم بودند، مانند مرغ سرکنده راه میرفت و هی خود خوری میکرد، گاهی می ایستاد و رو به آقا مسلم که بزرگ خاندان بود میکرد و میگفت: 🔥_ببین شما به عنوان بزرگتر باید جلوی این وصلت را بگیرید، من بوی خوشی از این اوضاع نمیشنوم، اگر روح الله این دختره را بگیره، عاقبتش همون عاقبت محمود هست که زنش ولش کرد و رفت، دختری که مهریه اش۶۱۴ سکه باشه، معلومه که به خاطر رسیدن به این سکه‌ها میره دادگاه و مهریه را میذاره اجرا و گور بابای شوهر... و بعد خیره در چشمان آقامسلم با لحنی ملتمسانه ادامه داد: 🔥_خواهش میکنم اگر راه داره جلوی این ازدواج را بگیرید. آقا مسلم همانطور که دانه های تسبیح سیاه رنگ دانه درشت را با دستش تندتند جابه جا میکرد، سری تکان داد و گفت: _لااله‌الاالله، چی میگی زن داداش؟! الان اون دختر عقد کردهٔ روح الله هست، یک هفته پیش که بی سرو صدا رفتین محضر و عقدش کردین، می‌بایست این فکرا را بکنید و این حرفها را بزنید، الان دیگه وقتی نیست اینجور حرفا زد. فتانه که انگار میخواست به هر ترتیبی شده به خواسته‌اش برسد، مانند بچه‌ای لجباز پایش را به زمین کوبید و‌گفت: 🔥_من نمیدونم بایددد جلوی این وصلت را گرفت، حالا چه جوری؟! من نمیدونم، شما که درس خونده اید و سری توی سرا دارید،باید بهتر بدونید، والا قرار شد بعد عقد محضری یه بله برون ساده بگیریم، خانم خانما رفته بیش از صد تا مهمون دعوت کرده، نمیدونم سفره عقد سفارش داده و از همه بدتر رفته تو بهترین آرایشگاه شهر که خدا تومن پول میگیرن نوبت گرفته، آخه این پسرهٔ یک لا قبا از کجا آورده خرج قرت و فرت این دختره بکنه هااا؟! آقا مسلم نگاهی از سر تاسف به فتانه کرد و گفت: _ببین خوب دختره حتما آرزو داره، مهمون دعوت کردن تو خونه خودشونه، مگه اومدن رو سر تو که اینقدر جلز و ولز میکنی؟! بعدم عقد رسمی کردن، الان این دو تا زن و شوهرن نمیشه مجلس را به خاطر حرفای تو بهم زد..!! فتانه که از شدت عصبانیت چشمانش سرخ شده بود، فریادی زد و گفت: 🔥_من میگم باید بهم بخوره، باید بخوره، اینا هنوز یک روز هم با هم نبودن پس زن و شوهر حساب نمیشن.. در همین حین روح الله که قامت مردانه‌اش در کت و شلوار طوسی رنگ مردانه تر شده بود و بوی ادکلنش فضا را پر کرده بود داخل شد و گفت: _باید برم آرایشگاه دنبال فاطمه، خیلی وقته آماده شده، حیرونه، گناه داره... فتانه که با این حرف عصبانیتش بیشتر شده بود، جلوی روح الله ایستاد و یقه لباسش را محکم گرفت و گفت: 🔥_به درک که حیرونه، گناه من دارم، گناه پدر بدبختت داره که نمی‌فهمه چه بلایی قراره سرش بیاد و دو روز دیگه باید مهریه این خوشگل خانم را بده.. روح الله که انگار تمام عالم بر سرش خراب شده بود، میخواست حرفی بزند که محمود از پشت سرش بیرون آمد و رو به فتانه گفت: _به تو ربطی نداره ضعیفه، برو کنار تا دندونات را توی دهنت را خورد نکردم..!!! فتانه که از لحن محمود ترسیده بود، خودش را به انتهای هال کشید و همانطور که دندانی بهم می‌سایید زیر لب گفت: 🔥_نشونتون میدم یک من ماست چقدر کره داره، اگر گذاشتم زندگی اینا رنگ و روی زندگی آدمیزاد داشته باشه، فتانه نیستم..! فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو ساعت از زمانی که قرار بود دنبالش بیایند، گذشته بود و هنوز خبری نبود، اینقدر استرس کشیده بود که شک نداشت الان رنگ و رخ همچون این ساعت زرد و طلایی، به زردی میزد. نگاه خیرهٔ آرایشگر و شاگردانش،بدتر از همه چیز او را اذیت میکرد، انگار با نگاهشان به او می گفتند: _برو دیگه، ما خسته ایم و گاهی حس می کرد که با تمسخر دربارهٔ او در گوشی صحبت میکنند. فاطمه خیره به عکس خودش در آینه روبه رو شده بود که زیباتر و غمگین تر از همیشه به او چشم دوخته بود، او مطمئن بود که هر چه هست زیر سر فتانه هست،چون برخورد او را در محضر دیده بود و پشت چشم نازک کردنش هم شاهد بود، تمام اینها باعث دلسردی فاطمه میشد اما وقتی به روح الله و چهره مظلوم و لیخند مهربانش فکر میکرد، تمام دلسردی ها زایل میشد. فاطمه غرق در افکارش بود که صدای یا الله در فضا پیچید، با هیجان از جایش بلند شد، این صدا جز صدای روح الله نمی توانست باشد. روح الله با دسته گلی پر از غنچه های صورتی رنگ که دورش را با توری زیبا قاب گرفته بودند و پاپیونی بلند به شکل پروانه به طرف فاطمه آمد، فاطمه که در لباس سفید و بلند عروسی، قدش بلندتر و زیباتر به نظر میرسید، مانند پری دریایی شروع به لبخند زدن کرد و زیر لب گفت:
_الهی قربونت بشم که به فکر دسته گل هم بودی. عروس و داماد سوار بر پرایدی سفید رنگ که روح الله به عاریت گرفته بود شدند و به طرف خانه عروس خانم حرکت کردند. بوی عود و کندر و اسپند با بوی ادکلن داماد در هم آمیخت و صدای کل کشیدن از همه طرف بلند شد. فاطمه از زیر چادر حریرش اطراف را نگاه میکرد و نگاهش روی فتانه قفل شد، انگار که نه به عروسی بلکه به عزا آمده بود، فاطمه یک لحظه با دیدن چهره اخمو فتانه، دلش لرزید، اما فشار آرامی که روح الله به بازوی او داد و گرمی آغوش همسرش، او را در عالمی دیگر کشانید. فاطمه و روح الله روی مبلی که جلوی سفرهٔ نقره ای رنگ عقد بود، نشسته بودند و در آینهٔ بختشان، غرق در نگاه یکدیگر شده بودند. وقت، وقت دادن هدیه اقوام بود. نوبت اول را به اقوام عروس دادند، زهرا خواهر فاطمه جلو آمد تا هدایا را جمع کند، هرکس در خور توانش تکه ای طلا چشم روشنی برای عروس و داماد گرفته بود،یکی انگشتر و یکی النگو، یکی سکه و یکی پلاک طلا.. اقوام عروس سنگ تمام گذاشتند،زهرا کادوها را داهل کیف کوچک سفید رنگ با زنجیر نقره ای که متعلق به عروس بود گذاشت و غافل از این بود که فتانه چشم از این هدایا برنمیدارد و شمارش همه‌شان را دارد حالا نوبت اقوام داماد بود، قبل از اینکه کسی نزدیک برود فتانه سر در گوش زیور دختر شمسی کرد و گفت: 🔥_برو تو هدایای قوم و خویشا را جمع کن و با صدای بلند بگو... زیور از خدا خواسته دست شراره را که دخترکی ریز نقش بود در دست فتانه گذاشت و گفت: 🔥_حواست به شراره و بقیه بچه ها باشه من الان میام.. زیور جلو رفت و زهرا را به کناری زد، اقوام روح الله یکی یکی جلو می آمدند و هدیه‌شان را میدادند و زیور هم باصدای بلند به همه اعلام میکرد اما در کمال تعجب تمام هدایا را در کیفی که فتانه به او داده بود، چپاند و بعد از پایان کار کیف در کمتر از آنی ناپدید شد و روح الله خوب میدانست که این هدایا هم دنباله رو آن پولهای بی زبانی بود که مادرش برایش کنار گذاشته بود و فتانه با لطایف الحیل از چنگش درآورده بود.. 👈 ادامه_دارد.... 🔴رمان واقعی تجسم_شیطان ✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی» ➕️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
قرائت‌ هرشب ‌دعای ‌فرج ‌به ‌نیت‌ ظهور...🤲 🕊 🦋 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🍃🥀تسلای قلب نازنین آقا صاحب الزمان عج ،سلامتی ورفع موانع ظهورشون اِجماعاً...صلوات:) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃 🍃❤️ا یاالله؛یارحمن،یارحیم؛ یامقلب القلوب؛ثبِّت قلبی علی دینِک.....🌱.......💚🍃