🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_چهارم
به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد :
فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من
ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم !
ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ...
+ نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟
مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد .
ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟
+سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر....
فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم ....
ـ آره حسنـــــا ؟
+ نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ...
ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ...
فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون
خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون
موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست ....
+ خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ...
ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه .
حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟
فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم
مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ...
فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ...
ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت :
اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی ..
حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم !
ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ
پدر و مادر فاطمه و سجاد ، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود .
همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند .
مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم
ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ...
ـ قربون تو برم من
مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ...
حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت :
وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ...
فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما
حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟
فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ...
همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو....
&ادامه دارد ...
🌹#زهرایی_شو🌹
#من_زهراییم
#حجاب_وعفاف_زهرایی
🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻 .
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
「⃢🦋➺@hejab_o_efaf
┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈