eitaa logo
حجاب و عفاف🧕🏻
3.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
10.2هزار ویدیو
76 فایل
﷽ حـجاب بوته خوش بوی گل عفاف است🌱 [برای تعقل و تفکر آزاد اندیشانه ؛حول مسئله عفاف و حجاب گرد هم آمده ایم ] بگوشیم @fendreck @KhademAllah7 @Maghadam1234 کپی باذکرصلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌴فنــــــــدرســک🌴🇮🇷: طمعی در آن نیست، سیراب می‌شوم. وقتی بلندمی‌شوم، می‌خواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمی‌دانم آخرحرفم چیست‌ سکوت می‌کنم و می‌روم. پدر این‌جابایدباشدکه نیست.تا صبح راه می‌روم. می‌نشینم. دراز می‌کشم، با پتو به حیاط می‌روم،چشمانم را می‌بندم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم،اما فایده ندارد.تااین مدت تمام شود و پدربیاید. بداخلاقی‌ام داد علی را بلندمی‌کند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله‌ی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند،سعید و مسعودکه می‌آیند، مادر نمی‌گذارد قضیه را متوجه شوند؛ولی بودنشان برای روحیه‌ی من خوب است. پدر که می‌آید، سنگین از کنارش می‌گذرم. چقدر این سبزه شدن‌هاو لاغرشدن‌های بعد از ماموریتش زجرم می‌دهد‌.دایی و خانواده‌اش همان شب می‌آیند.این بار رسمی‌تر ازقبل. از عصردراتاقم می‌مانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور می‌کنم؛ با سهیل و تمام خاطره‌هایش. چای را دوباره علی می‌برد.در اعتصابم.‌.. حرف سرمن است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر‌ لبه‌ی چادرم را آرام مثل گلی باز می‌کنم ومی‌بندم. ده بار این کار را می‌کنم. دایی رادوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه می‌آورد... یعنی تمام هدیه‌هایش هدفمند بوده است؟ زن‌دایی‌ام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه می‌افتد که این هم بی‌غرض نبوده! باید با سهیل حرف بزنم‌. این را دایی درخواست می‌کند. مادر سکوت می‌کند و پدر رو می‌کند به من: _لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا! میلم به هیچ نمی‌کشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟به پدر نگاه می‌کنم. اصلا فرصت نشدکه چند کلمه‌ای با من گفت‌ و‌ گو کند. دایی این‌ بار می‌گوید: _ لیلا جان!دایی! چند کلمه‌ای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم وبیایم‌‌. روابط بین خانواده را دارم به هم می‌زنم با این حال مزخرفم.بلند می‌شوم و سهیل هم بلند می‌شود. می‌روم سمت اتاق کتاب‌خانه. البته همه‌ی این‌ها را علی برنامه‌ریزی می‌کند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمی‌کند. در کتاب‌خانه راکه می‌بنددحس بی‌پناهی پیدا می‌کنم‌. به کمد کتاب‌هاتکیه می‌دهم تاشاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: _ دختر عمه!من همون سهیل سالی یکی دوبار هم‌بازی کوچه‌های طالقانم‌.عوض نشدم که این‌طور رنگت پریده. کودکی‌ام به سرعت از مقابل چشمانم می‌گذرد؛ هم‌بازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر این‌جایش را نکرده بودم. می‌گویم: _ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه. _ مگه ازدواج خرابش می‌کنه؟ _ نه، ازدواج برای من هنوز مسئله‌ی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی می‌زند و می‌گوید: _ همین امشب دونفری طرح مسئله می‌کنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس‌. نگاهم را بالا نمی‌آورم تا صورت سهیل را نبینم ونخواهم که بنویسم؛ اما بی‌اختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت.صورت سفید و خواستنی‌ای دارد.چشمانم گه‌گداری در مهمانی‌ها دیده و رو گرفته بود‌. _ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون می‌خواستم وقتی می‌آم، همه چیز رو اندازه‌ی شأن تو فراهم کرده باشم‌. می‌خواستم هیچ سختی و غصه‌ای کنارم نکشی. متوجهی که؟ یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده ام و خودم هیچ گزینه ای را به ذهن و دلم راه نداده ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می آورم. - لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه این که الان هم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده ات رو به بچه های دیگه می دیدم. نمی خواستم وقتی می برمت سرزندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می تونم این قول رو بهت بدم. سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می کند و راه حل می دهد. تلخ می شوم و می گویم : - این طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر وخ برادرا دور بودم، اما واقعا برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره. - پدرت قابل احترامه، اما به هرحال اولویت خانواده است که من نمی خوام سرش بحث کنم. من هم بحث نمی کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصا لحظه هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم . سهیل دست روی نقطه ضعف من گذاشته است. کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش به دلم راه می آید و بی هیچ اعتراضی تمام شدن گفت و گو هایمان را قبول می کند. تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سوهایم هست. ️🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈
🇮🇷🌴فنــــــــدرســک🌴🇮🇷: 🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از قول نامه ماشین هر سه به دعوت سجاد به نزدیک ترین بستنی سرا رفتند . گارسون آمد و سفارش ها را گرفت ، سجاد رو به امیرحسین گفت : شنیدم داداشت اومده ! + آره ، یک هفته ای هست . ـ بسلامتی ، بیارش مسجد با جمع ما آشنا بشه ، شنیدم رفیق هادی ماست ، آره ؟ + آره هم کلاسی بودن تا دبیرستان دیگه بعدش محمد تهران قبول شد رفت ولی آقا هادی شما اصفهان موندن ظاهرا البته در ارتباط بودن ، عروسی خواهرتون هم اومد ـ آره ، الان یادم اومد راست میگی ، قد بلنده چشم آبیه نه ؟ + آره ، البته محمدرضا هم همین مشخصات داره ولی عروسی آقا هادی نبود ـ چه خبر از محمدرضا ؟ + خوبن الحمدالله ، بچش دو ماه پیش بدنیا اومد ـ آره شنیدم زنگ زدم بهش تبریک گفتم ، بهش گفتم وقتی زن گرفتم میام خونتون الان مامان و بابام که مشهد هستن ، فاطمه هم که گیر آسید هادیه وقتی این حرف را زد نگاهی به مرصاد کرد که بشدت اخم هایش را در هم کشیده بود . ـ آقا مرصاد شما چه خبر ؟ + ما هم سلامتی ‌، دانشگاه خونه مسجد بسیج ، همین فعلا. ـ خوبه ، الهی شکر . امیر حسین : راستی مرصاد ؟ + بله ؟ ـ من یه چیزی کشف کردم . + چی ؟ ـ خرج داره این طوری نمیگم دادا . + نگو ـ آخه تو چرا اینقدر بی حالی مرصاد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت حرف های سجاد به مذاقش خوش نیامده بود ، با اینکه حاج رسول پدر سجاد و فاطمه بهترین رفیق پدرش و شریک او در فرش فروشی کسی که وقتی همه به پدرش پشت کرده بودند پای رفاقتش ایستاد و به کمک رفیقش آمد و از اصفهان زادگاهش نقل مکان کرده بود ، مهدا را عروس خودش می دانست اما مرصاد دوست نداشت سجاد همه چیز را تمام شده بداند ، دوست داشت برای بدست آوردن خواهرش مردانگیش را نشان دهد ، نمی توانست اجازه دهد خواهر و بهترین دوستش را به راحتی به او بسپارد . با صدا زدن های سجاد به خودش آمد : مرصاد جان کجایی برادر ؟ ـ ببخشید حواسم نبود + تلفنمه ، فاطمه ست ظاهرا قرار داشتین . ـ بله.. بله ، فراموش کردم از اینکه چرا به فاطمه گفته بود برای خرید سجاد هم با آنها می آید پشیمان شد ، میخواست او را از هر چه به مهدا مربوط میشد دور نگه دارد ، نمیدانست این تعصب از کجا آمده اما ... موبایل سجاد را از او گرفت و به فاطمه گفت : سلام فاطمه خانوم ، خسته نباشید . شرمنده یادم رفته بود گفتین ساعت ۱۱ کلاستون تموم میشه . ـ نه بابا این چه حرفیه میدونم شما مردا بهم میگیرین حواستون پرت میشه مرصاد با خودش گفت حواس پرتی را درست می گویی تک دختر حاج رسول ولی حواسی که پیش خواهرمه نه این جمع مردانه ... ـ من داخل کتابخونه میشینم وقتی رسیدین ، زنگ بزنین میام پایین . + باشه چشم . ـ چشمتون بی بلا ، من مزاحم جمع دوستانتون نمیشم ، فعلا . خدانگهدار . ـ مراحمید ، خداحافظ . گوشی را به سجاد داد و گفت : آقا سجاد ، شما امیرحسین رو میرسونین بی زحمت ؟ امیرحسین : نه من مزاحمتون نمیشم با یه تاکسی چیزی میرم . مرصاد : خودت لوس نکن ، یکم آقا سجاد هم نگه دار خونتون من بیام دنبالشون سجاد : خب میخوای من بیام دنبال تو ؟ برو ماشین بذار خونه شاید مادرت لازم داشته باشه ـ نه فقط قراره برم دنبال دخترا ، مامانم لازم نداره . + باشه ، پس امیرحسین بیا بریم هم تو رو برسونم هم محمدحسین و بعد از چندسال ببینم ‌ ـ قدمتون سر چشم ‌، مرصاد پس من رفتم فعلا . + برو بسلامت . &ادامه دارد ... 🌹🌹 🧕🏻حجـــــاب و عفــــاف🧕🏻   . ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈ 「⃢🦋➺@hejab_o_efaf ┈┉┅━❀🌺❀━┅┉┈