eitaa logo
حجاب و عفاف
43.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.7هزار ویدیو
24 فایل
ادمین های کانال خواهران @sadate_emam_hasaniam @yazahra_67 @shahid_40 و همچنین تبادل وتبلیغ👇 @yazahra_67 وتبادل حمایتی نداریم 💐حجاب بوته ی خوشبوی گل عفاف است🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋️🖤 صـــاحب عـزای مــاتــم کـــرب‌وبـلابيــا تنهــا اُميــدخلــق جهــــان «يـــــأبـــــن فـــــٰاطمهۜ» بيــش أز هــزارســـال¹⁰⁰⁰؛ تُــو خـــون گـــريه کـرده‌ای ای خون جـگــرقــامَــــت؛ زِينـــب بيــــآ بيـــــآ۔۔۔! أللَّھُـمَ عـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💌 🦋 دختران مسلمان! مواظب حجاب خود باشید که این مهم‌ ترین چیز است. در اجتماعِ ما کسی به فکر رعایت حجاب و اخلاق نیست، ولی شما به فکر باشید و زینبی برخورد کنید. ♥️شهید احمد مشلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 ✨ بانو جان سیاهی چادر تو لبخند را در پی دارد...🤍 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💌 🥀 بی راه نرو ساده ترین راه حسین است...♥️ 👩‍🍳 ✾‌🌱•https://eitaa.com/banovanhonarmand313 *✿࿐ྀུ༅✿ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿐ྀུ༅✿*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️در برابر بی حجاب‌ها در مجلس عزای سیدالشهدا چه کنیم 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از "خاك" هم مضايقه كردند كوفيان... آقا بماند رويِ زمين تا سه چهار روز😭😭 💔 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هروقت‌میرفتیم‌گلزار‌شهدا، منومیبرد سرمزارِ رفیق‌شهیدش"شهیده‌مریم‌فرهانیان" یہ اشاره بهش‌میکرد و بهم میگفت: ببین‌مامان ؛ میبینی دختراهم شهید میشن؟!💔 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
نماهنگ شب های جمعه.mp3
4.74M
شب های جمعه آخه چه سری داره دلهامون میگیره..😭💔 🥀 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
میگن هرکی تو این کانال رفتـه امضـایِ کربلآشـو گرفتـه ↓💛🕌🌿 • •https://eitaa.com/joinchat/577045020C117bf99715 https://eitaa.com/joinchat/577045020C117bf99715
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️سلام امام زمانم آقــــٰـاجـــــٰآن.. عٰالــم به شـــوق آمَدنـــــت ندبه خـــــوٰان تــُـوست... ●چِشـــــم انتـــــظٰار تـــُــو ؛ حرم« عـمه جـــان »تـــوست... یـٰا ایــن دِل شِکــسته ی مــا را، صَبـــــور کُـــــن... یـــا أز بــرٰای زِینــب کبُــری ظُهــور کـُــــن... أللَّھُـمَ عـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🤲🥀 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
یا اباعبداللّٰه! تو تنها غمی هستی که آدمی برای به سینه کشیدنش مُشتاق است 🖤 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
کشته شدن عادت ما . . و شهادت کرامت ماست!✋🏻❤️‍🩹 -امام سجاد علیه السلام؛ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت : +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت. منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم : عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم. پشتشم چاییمو خوردم . یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ . سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم. سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی. به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود. از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن. عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن . رو تختشون دراز کشیدم. کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون. دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود . حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت. تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!!!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا ...؟؟ به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت . همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد. از حرفش خندم گرفته بود. اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت : +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم . مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت . برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن . میزشون شش نفره بود. عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش . ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ همچنین مامانم کنارش . مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود. صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم.... سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه... اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ... چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت : فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی _لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟ جوابش و ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ... بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن ! احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دختر منطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت ... گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُ و باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم. هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم ! (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد ) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق.. زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت. من در کمال حیرت عاشق شده بودم، عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد.. مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره یه امتحان خیلی سخت... با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313               ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
هرزمان (عج) رازمزمه‌کند همزمان‌ (عج)‌ دست‌های‌‌‌‌‌مبارکشان‌‌‌‌‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌برای‌آن‌جوان‌ میفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادت کسانی‌که‌حداقل‌روزی یک‌بار را زمزمه می‌کنند؛)♥️🌱! "بخونیم‌‌‌‌‌باهم " 🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا