🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_ششم_
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...
دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
_چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! ... با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
خنده اش گرفت ...😃
_اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟
_علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلند تر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...😬
_ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...😃
_قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
_دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چای رفتم کنارش نشستم ...
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... 😒 آخر سر گریه همه دراومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...😔 تا بهشون نگاه میکردم ... مثل صاعقه در میرفتن ...
_اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😊
_جدی؟😳
لای چشمش رو باز کرد ...
_رگ مفته ... جایی برای فرار کردن هم ندارم ... 😃
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم در گوشش ...😁😉
_پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
وبا خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄