سلام و ادب خدمت دوستان عزیز ✋
انشاءالله با یه #رمان دیگه همراه شما مهربانان خواهیم بود.☺️
نام رمان: #مبارزه_با_دشمنان_خدا
نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
ژانر: #مذهبی
خلاصه کوتاه از رمان: پسری نوجوان از تبار عربی ها، برای نابود کردن شیعیان به ایران میآید، اما پیچ و خم های مسیر و لطف #شاه_خراسان اسیرش میکند تا اینکه...
❗️توجه: #اینرمانواقعیاست ،و نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را بصورت رمان نگارش کرده است،❗️ به دلیل کوتاه بودن رمان، هروز یک پارت تقدیم نگاه زیبای شما عزیزان میشود. با ما همراه باشید.🌹
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و عفاف
سلام و ادب خدمت دوستان عزیز ✋ انشاءالله با یه #رمان دیگه همراه شما مهربانان خواهیم بود.☺️ نام رمان
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_اول
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان
داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه.
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم، و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی
که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند.
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات "بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود.
من توی تمام جلسات، مبلغ های عربستانی شرکت می کردم و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان
برم.
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم.
" کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه "
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم،
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم.
سفری برای نابودی دشمنان خدا.
در حال آماده سازی مقدمات بودیم، با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم،و یکی از بزرگ
ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت.
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان، اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم:
_من شاید 16 سال بیشتر ندارم،اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و
مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم.
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم،تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد.
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت:
_خوب تو که این همه راه می خوای به
خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟
برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی اشتباهات و نقاط ضعف و قوتشون رو ببینی..
#ادامه_دارد...
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و عفاف
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_اول اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_دوم
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد. این مسیر خیلی سخت تر بود، اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره، من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در
مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم.
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم،"من باید به ایران میومدم اما چطور؟؟
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون
مطالعه می کردم، تا اینکه بالخره یه ایده به ذهنم رسید.
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران، از طرف کشورم به حوزههای علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم، تا بالخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد .
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم،وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم، دوری برام سخت بود اما گفتم:
_خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که..
به کشورم برگشتم از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم.
شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط
نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم.
بالخره روز موعود فرا رسید، وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی
رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده. هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد. حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم.
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که سرنوشت من، دیگه توی دستام نبود.
از بدو امر و پذیرش در ایران ،سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم،با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم.
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد، تا اینکه یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد...
#ادامه_دارد...
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
حجاب و عفاف
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_دوم تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم ت
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_سوم
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینکه، یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم، #عمر_کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند .
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد، به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت.
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن،من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم، هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم، 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد، وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم، سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
****
دفتری رو که محاسن شیعیان و مردم ایران رو توش نوشته بودم، آتش زدم ،هر برگ آن رو که می سوزوندم استغفار می کردم که چطور شیطان منو گول زده بود و داشت کم کم دلم نسبت به این کفار نجس نرم می شد.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم، دیگه هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد، تا نسل آنها رو نابود نکنم و کودک هاشون وهابی نشن؛ دست از مبارزه برنمی دارم.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم رو جمع کردم و رفتم سمت ترمینال،حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم.
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم رو انتخاب نکرده بودم، مشهد یا قم؟ ... خودم رو به خداسپردم.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم رو پرسید با صلابت گفتم:
_ قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم...
#ادامه_دارد...
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄