🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_بیست_و_سوم
مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ،امیرصدرا هم اومده .
این جمله را گفت ولی دیگر خیلی دیر شده بود .من با چادری که از سرم افتاده بود جلوی در رفته بودم . امیرصدرا یک لحظه سرش را بالا آورد اما خیلی زود چشم بست و سرش را برگرداند . میدانستم به مسئله محرم و نامحرم اهمیت میدهد . چادر را روی سرم مرتب کردم و از مقابل در کنار رفتم و تعارف کردم که به داخل بیاید . وقتی از مقابلم گذشت . اخم بدی روی صورتش بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با مامان ،به سمت پذیرایی هدایت کردم و به آشپزخانه برگشتم تا سینی شربت را ببرم.
مامان_نگفته بودی برادرشم میاره ؟
تک خندهای کردم و گفتم:
_شما هم مثل من اشتباه حدس زدی. برادرش نیست عموی مهتابه که باهاش اومده . ولی منم نمیدونستم که قراره بیاد داخل .
_که این طور ،بیا این شربت هارو ببر تا من به بابات زنگ بزنم بیاد خونه .
_نمیشه شما ببری ؟
_ چرا ؟
_ با این چادر نمیتونم خودمو جمع کنم . شما ببر من زنگ میزنم .
_اره به نظرم بهتر بری یکی از تونیکهایی که داری و بپوشی. فقط زود بیا که مهتاب احساس تنهایی نکنه.
با سر تایید کردم . بعد زنگ زدن به بابا به اتاقم رفتم . خیلی سریع باید تصمیم میگرفتم که کدام لباس را بپوشم. اول میخواستم یکی از مانتو های کوتاهم را بپوشم . اما بعد منصرف شدم . دلم نمیخواست امیرصدرا درباره ی من فکر بدی کند و مهتاب را به خاطر داشتن همچین دوستی سرزنش کند.
کمی فکر کردم تا یادم آمد مانتویی که محمد پارسال برایم خریده بود ،بهترین گزینه است.
کمی کمد را زیر و رو کردم تا پیدایش کردم .
وقتی برگشتم مهتاب با مامان مشغول صحبت بود و امیرصدرا هم با علی حرف میزد.
چند دقیقه ای گذشت و محمد و بابا هم به جمع مان اضافه شدند. مهتاب را به اتاقم بردم تا راحت باهم حرف بزنیم.
_بفرما دیگه اینجا راحت میتونی چادرت و دربیاری.
با نگاهش تمام وسایل اتاقم را از نظر گذراند و روی قاب عکسی که من و بابا کنار ساحل گرفته بودیم و من روی میز آرایشم گذاشته بودم ،ثابت ماند.
_اصلا شبیه بابات نیستی.
_ اره میدونم . بیشتر شبیه خالههامم . این عکس و خیلی دوست دارم . دوسال پیش تو کیش گرفتیم .
_ قشنگه ولی لبخندت به مامانت رفته .تو هم میخندی مثل مامانت ،چال میوفته رو گونهت.
_تو چی ؟ شبیه مامانتی یا بابات؟
نفس عمیقی کشید و روی تختم نشست. گوشیاش را در آورد .
_من شبیه مامانمم. البته قبل از بیرون اومدنم از خونه .
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را دیدم . انگار مهتاب بود اما چندسالی جا افتاده تر. صورتی گرد وموهای بلوندی داشت. چشم هایش کشیده و روشن بود. در عکس مهتاب لباس بازی پوشیده بود و کنار مردی که بیشک پدرش بود نشسته بود. در عکس چند دختر و پسر هم بودند که پشت سر شان ایستاده بودند.
_تولد خودته؟
_اره .اخرین تولدی بود که کنار هم بودیم.
_نمیدونم ولی همیشه حس میکنم وقتی یاد گذشته میوفتی ،غمگین و ناراحت میشی.
با ورود مامان ،حرفم را قطع کردم . همیشه که مهتاب میخواست گذشته را تعریف کند ،اتفاقی میافتد که نمیشد.
برایمان میوه و شیرینی آورده بود . یکی از چادر های مجلسی اش را هم آورده بود تا به مهتاب بدهد . بعد از تشکر مهتاب از مامان ، و رفتن او، مهتاب از کیفش بسته ای کادو شده بیرون کشید و گفت :
_ اینم عیدی شما .
_چرا زحمت کشیدی . من شوخی کردم باهات که گفتم عیدی میخوام .
_ اگه نمی گفتی هم من برات گرفته بودم.
فوری کاغذ کادو را باز کردم .روسری زیبایی بود به همراه یک پاکت نامه .
_این پاکت دیگه چیه؟
_به نظرم بذار تو خلوت خودت بازش کن.
پاکت را روی میز تحریر گذاشتم تا بعد بخوانمش.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠