🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شانزدهم
#دانلودکده_امیران
انروز به یک رستوران خیلی خوب رفتیم .
مسیر بیرون محوطه رستوران تا داخل ،با سنگریزه پر شده بود . و با گلدان های زیبایی مسیر را برای مشتریان مشخص کرده بودند.
داخل هم دور تا دور تخت چیده بودند که روی هر کدامشان قالی زیبایی خودنمایی میکرد .
چند میز و صندلی هم وسط رستوران گذاشته بودند . انتهای رستوران هم یک آبنمای زیبایی بود که عدهای جمع شده بودند و عکس میگرفتند.
بعد از اینکه ناهار مان را خوردیم ، امیرصدرا به مهتاب گفت :
_ راستی من یه خونه دیدم .امروز اگه وقت داری بیا بریم ببینیم .
_مبارک باشه ولی من بیام چیکار؟ !
_اگه خونه بگیرم دیگه نیازی نیست تو خوابگاه زندگی کنی .
_ دعوا راه میفته . من از این وضع زندگیم راضیم.
زیر چشمی نگاهشون میکردم. حرفهای عجیب غریب می زدند. امیر صدرا با چشم به من اشاره کرد و به مهتاب گفت:
_حالا بعدا با هم بیشتر حرف میزنیم.
معلوم بود جلوی من معذب هستند.
_مهتاب جون من غذام تموم شده .خودم با دربست میرم .شما هم برید به کارتون برسید.
_نه عزیزم این چه حرفیه صبر کن باهم میریم
امیر_بله صبر کنین میرسونمتون.
_خیلی زحمت کشیدین .بابت ناهارم ممنون. ولی من میرم شما هم راحت با مهتاب به کارتون برسین.
_چقدر شما تعارفی هستین. در ضمن میخواستم بگم شما هم با ما بیاین خونه رو ببینین. بالاخره سلیقه دو تا خانوم از سلیقه یه مرد بهتره.حالا چی میگین؟
مهتاب: خوبه. نرگس تو چی میگی؟
_من دیگه چی بگم .باشه بریم.
_پس پاشین زودتر بریم که شما هم به کارتون برسین.
خانه در یک ساختمان ۱۰ طبقه قرار داشت که یکی از واحدهای ۱۰۰ متریاش را پسندیده بود.
در ابتدا از یک راهرو عبور کردیم و وارد واحد شدیم. پذیرایی بزرگ و نورگیری داشت. در سمت راست اشپزخانه ای اپن و بزرگ قرار گرفته بود و سمت دیگر هم دو اتاق به همراه سرویس بهداشتی و حمام در کل خانهی خوبی بود.
_خونه قشنگیه مبارکتون باشه.
سمت مهتاب برگشتم و گفتم:
_ دیوونه چرا نمیخوای اینجا زندگی کنی؟ من بودم با کله قبول میکردم .من نمیفهمم چرا مخالفت می کنی؟
_نرگس بعدا بهت میگم .تو از خیلی چیزها خبر نداری.
_امیر : مهتاب !نرگس خانم راست میگن. تو بیا اینجا خودم یه تنه جلوی حرف همه وایمیایستم.
_وقتی میگم نه .یعنی نه.
این را گفت و سریع از خانه بیرون رفت .با تعجب نگاهی به امیر کردم. او هم شانه ای بالا انداخت و رفت. وقتی من و امیر به ماشین رسیدیم مهتاب نبود.فکر میکردیم آنجاست اما نبود.
همان موقع پیامی به گوشیم آمد. مهتاب نوشته بود نیاز به کمی هوای آزاد دارد و خودش به خوابگاه بر می گردد.
وقتی این خبر را به امیر گفتم. گفت: مثل اینکه نباید اصرار میکردیم .لطفاً مواظبش باشین.
_باشه. ولی من چطور میتونم همدردی کنم وقتی چیزی نمیدونم؟
_وقتش برسه خودش همه چیزو میگه.
فعلا با اجازه .
از هم جدا شدیم و من پیاده تا خوابگاه رفتم .
از همان دوران مدرسه پیادهروی را دوست داشتم .
وقتی وارد اتاق مان شدم هنوز مهتاب برنگشته بود. نیلوفر هم اتاقیمان که به شهرشان رفته بود وتاره برگشته بود ، چمدانش را جمع و جور می کرد، با دیدن من جلو آمد و سلام کرد . کمی با هم خوش و بش کردیم.
ساعت ۸ شب شده بود اما هنوز خبری از مهتاب نبود. هر چقدر هم به گوشیش زنگ میزدم خاموش بود. نگران شده بودم.
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛