🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_هفدهم
کتاب مقابلم باز بود اما فکرم صد جا. تمرکز نداشتم. ساعت حدودهای ۹شب بود که پیامی از مهتاب رسید .از من خواسته بود سر مسئول خوابگاه را گرم کنم تا بتواند به داخل بیاید. جواب دادم :«چند لحظه صبر کن .الان میام»
اگر مسئول خوابگاه ،مهتاب را میدید حتما کارت دانشجوییاش را میگرفت.پس بهترین راه این بود، یک دعوا راه بیندازیم تا مهتاب وارد شود. از نیلوفر کمک گرفتم. با هم جلوی همان اتاقی که سرپرست خوابگاه استراحت می کرد، سر و صدا راه انداختیم .تا می توانستیم بلند حرف میزدیم تا همه دورمان جمع شوند .با ازدحامی که در راهرو به راه انداخته بودیم .سرپرست از اتاقش بیرون امد و با سوتی که همیشه در گردن داشت ،سوت زد و همه ساکت شدند. راه باز کرد و جلو آمد. با آن صدای جیغ مانندش گفت :
_چه خبر اینجا؟؟ این سر و صداها برای چیه؟ نیلوفر :خانوم این نرگس همش به وسایلای من دست میزنه.
سرپرست رو به من کرد و گفت:
_ چرا دست میزنی به وسایلش؟
_ آخه همچین میگه وسایل، انگار به چی دست زدم. فقط با حولهاش دستم و خشک کردم. نیلوفر: اِ اِ اِ تو نبودی اونروز جورابای منو پوشیدی؟
_ خب نخوردمش کِ... پوشیدم بعدشم بهت پس دادم. تازشم، شستم و تحویل دادم .
از همانجا دیدم که مهتاب آهسته و بی صدا به سمت پله ها رفت. خیالم راحت شد.به نیلو چشمکی زدم که دعوا را تمام کند.
_ اگه قول بده که دیگه به وسایلم دست نزنه من کارش ندارم.
_ قول بده خانم صالحی .
_باشه
توی دلم به این دعوای مسخرهای که راه انداخته بودیم. میخندیدم.
سرپرست: دیگه نبینم سر این چیزای مسخره دعوا کنینا؟؟ نه تنها شما. با همتونم. الانم برید تو اتاقاتون. نیم ساعت دیگه خاموشیِ.
همه که رفتند. منو نیلو هر کدام جدا از هم به سمت اتاقمان رفتیم .وقتی وارد اتاق شدم مهتاب با همان لباسهای بیرون روی تختش خوابیده بود. خواستم به سمتش بروم اما نیلو گفت :
_خوابیده. گفت که بیدارش نکنیم .حالشم زیاد خوب نبود.
منصرف شدم و به سمت تخت خودم رفتم. ذهنم پر از سوال بود اما باید تا فردا منتظر میماندم تا با مهتاب حرف بزنم .
کتاب هایم را باز کردم تا برای امتحان فردا بخوانم.
امتحانم را فقط در حد اینکه نمره قبولی بگیرم نوشتم .منتظر بودم مهتاب برگهاش را بدهد تا با هم از سر جلسه بلند شویم .وقتی برگه را به مراقب داد، من هم پشت سرش بلند شدم.
همینطور کنار هم قدم میزدیم اما مهتاب یک کلمه هم حرف نمیزد .گویا روزه سکوت گرفته بود .صبرم تمام شد و گفتم :
_مهتاب چرا چیزی نمیگی؟ از دیروز تا حالا معلوم نیست چت شده .
_چی بگم؟
_ هرچی دوست داری . ناسلامتی رفیقیم.
_ بریم توی این پارک یجا بشینیم.تا برات بگم. روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم. دستم را زیرِچانهام گذاشتم و به مهتاب زل زدم .
_من سراپا گوشم. بگو چی شده که اینقدر به هم ریختی...
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛