eitaa logo
عفاف وحجاب
499 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
184 فایل
ارایه مطالب ناب در زمینه عفاف و حجاب و قران ادرس سایت : http://zahraiyan.ir/ ویدیو های جذاب را در کانال ما در اپارات دنبال کنید https://www.aparat.com/zahraiyan لینک کانال دوم : @kanonemahdavi ارتباط ادمین ها: تبلیغات و تبادل: @zahrayan313 @YaZahra14213
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از کنجکاوی زیاد نتوانستم تحمل کنم و به سمتشان رفتم. مثل قاشق نَشُسته وسط حرفشان پریدم و گفتم : _مهتاب رفتی یه کیک بگیری چقدر طولش دادی ! مهتاب که پشتش به من بود برگشت و با تعجب نگاهم کرد. رویم را سمت مردی که کنار مهتاب بود کردم و گفتم: _ ببخشید، سلام، نرگس هستم ،دوست مهتاب جون . پسر جوان با دیدن من سرش را پایین انداخت و سلام کرد. دوباره به سمت مهتاب برگشتم و گفتم : _ای ناقلا .نگفته بودی نامزد داری. مهتاب به خودش آمد و جواب داد : _ اگه اجازه بدی منم حرف بزنم، میگم بهت. به همان پسر جوان اشاره کرد و گفت: _ ایشون امیر‌صدرا عموی بنده هستن. اومده بود دنبال من که بریم بیرون. داشتم می‌گفتم تو هم همراه من هستی که خودت اومدی. از تصوری که درباره مهتاب و عمویش کرده بودم کلی خجالت کشیدم .آخر به آن پسر جوان نمی‌امد عمو باشد . نگاهی به عمویش انداختم .سرش را پایین انداخته بود و دستش را روی دهانش گذاشته بود .معلوم بود خودش را کنترل می‌کند که نخندد. برای جبران سوتی که داده بودم فوری گفتم: _که اینطور. باشه پس من میرم تو هم زود برگرد. و سمت امیرصدرا برگشتم و گفتم: _ از آشناییتون خوشحال شدم . و خداحافظی کردم مهتاب: باشه برو منم زود میام که با هم درس بخونیم. هنوز چند قدم نرفته بودم که مهتاب صدایم کرد: _جانم چیزی یادت رفته؟ _نه عموم میگه بیا تو هم با ما بریم. _کجا بیام! منِ غریبه ،بین شما دو نفر چیکار دارم؟ _غریبه کجا بود. دوست منی دیگه. بعدشم یه ناهار می‌خوایم بخوریم . _آخه میدونی توی اولین دیدار با عموت سوتی به این بزرگی دادم . روم نمیشه. خنده کوتاهی کرد و گفت : _دیوونه.! به خاطر این نمیای ؟ اینکه مشکلی نداره تا حالا چندبار شده منو امیرصدرا را اشتباها نامزدهم دونستن. _راست میگی؟ _کاسَتو بیار ماست بگیر . آره بابا. تقصیر منم شد که تا حالا چیزی بهت نگفته بودم . امیرصدرا :خانم ها بیایْد بریم دیگه مگه گشنه‌تون نبود ؟ مهتاب دست منو کشید گفت : _اومدیم و یواش زیر لب طوری که من فقط بشنوم گفت: بیا بریم تا این عموی شکموی من نظرش عوض نشده. تا به حال نشده بود که درباره خانواده مهتاب بپرسم .با اتفاق آن روز کنجکاو شدم که بیشتر درباره مهتاب و خانواده‌اش بدانم. امیر صدرا جلو تر از ما می رفت و ما هم پشتش حرکت می کردیم. از همان عقب شروع به آنالیز کردم. قد متوسطی داشت و تقریباً لاغر بود. برعکس مهتاب چهره‌ی گندم‌گونی داشت و چشم و ابرو مشکی بود. یک پیراهن آبی روشن با کت شلوار زغالی رنگی به تن داشت. با این که در آذرماه بودیم اما او به غیر از کت چیز دیگری نپوشیده بود. مثل من گرمایی بود. معلوم نبود ماشینش را کجا پارک کرده بود که نمی‌رسیدیم .بعد از اینکه از چند کوچه پس کوچه گذشتیم ،گفتم : _مهتاب پس این عموت کجا پارک کرده؟ فکر نمیکردم امیر صدرا بشنود به همین دلیل به جای مهتاب جواب داد: ببخشید من این اطراف کار داشتم مجبور شدم ماشین و جای دیگه‌ای پارک کنم. کمی مکث کرد و با دست ماشینش را نشان داد: _اوناهاش رسیدیم. جایی را که نشان داد با چشم دنبال کردم. یک ماشین آزرای مشکی رنگ بود. فکر نمیکردم اینقدر وضعش خوب باشد. مهتاب :ماشینت رو عوض کردی؟! _آره مجبور شدم. حالا بهت میگم . بفرمایین سوار بشین . در جلو و عقب را برای من مهتاب باز کرد . به نظرم عمویش شخصیت جالبی داشت .اما یک فکری توی ذهنم افتاده بود که تا نمی‌پرسیدم راحت نمی شدم. اینکه چرا مهتاب توی خوابگاه زندگی میکنه؟ اصلاً اگه خانواده هم نداشته باشه عموش که هست با اون زندگی کنه. توی دست عموشَم که حلقه ندیدم. پس زن نداره . همین‌طور در فکر بودم که دیدم مهتاب برگشته عقب و منو صدا میکنه : _نرگس میگم برای ناهار کجا بریم؟ _نمیدونم من که تهران جایی بلد نیستم هرجا خودتون صلاح میدونید . _خب پس بریم جایی که سنتی باشه. رو به امیر‌صدرا کرد و گفت: برو همون جای همیشگی. ادامه دارد .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛