دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وهشتم ﷽ حورا: ملینا سرش را جلو آورد و گفت: «اون پیرزنه رو ببین چقدر خپله فک
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_ونهم
﷽
حورا:
بیا دیگه...پیاده شو
ملینا این جملات را با اعتراض میگفت درحالی که مقابل درِ اتوبوس ایستاده بود و لبهایش را رو به جلو جمع کرده بود. سرم را بلند کردم و با دیدن ایستگاه مترو، از جا بلندشدم. وارد
ایستگاه که شدیم برای خواهرم مقداری خوراکی خریدم تا کمتر بتواند حرف بزند و حواسم را پرت کند. سوار قطار که شدیم ملینا را نشاندم و خودم کنار شیشه ایستادم.
چشم هایم را بستم دست کشیدم روی شیرازه ی کتاب، در دلم با محمد حرف زدم:
« برام بگو، چیزی بگو که راضی بشم »
شبیه فال حافظ پس از لمس صفحات کتاب با انگشتانم، کتاب را بازکردم:
درِ اتاق را زد:
_بفرمایید
+سلام آقا پیکر
_سلام از ما ست آقا ممد خواهش میکنم بفرما بشین
+خیلی ممنون
_ممدجون راستش دیگه من خسته شدم میخوام دوکلمه مردونه باهات حرف بزنم.
+بفرمایید آقا پیکر گوشم با شماست.
_ممدجان تو از وقتی هفت، هشت سالت بود اینجا کار میکنی درسته؟
+بله اقا همینطوره که شما میگید.
_از همون موقع من فهمیدم تو بچه باهوشی هستی الانم با اینکه خیلی جوونی اما گذاشتم که سرکارگر باشی.
+آقا پیکر من از شما نخواستم که سرکارگر باشم. بعدشم اگه فکر میکنید...
_پسرجان حرف من یه چیز دیگه ست. اتفاقا خیلیا مخالف بودن که بهت مسئولیت بدم اما چون کارت درسته و لیاقتشو داری خیلیم خوشحالم که بالاسر بچه هایی...خلاصه میخوام بگم تو این مدت هیچ
شده من حقی از تو رو ناحق کنم؟
+نخیر اصلا، شماهم برا من صابکار خوبی بودین و هستین
_پس پسرجان براچی منو اذیت میکنی؟
+من؟ من شمارو اذیت می کنم؟ خدا نکنه آقا پیکر چرا این حرفو میزنید؟
_خودت بهتر میدونی ممدآقا اصلا به من بگو اینکه بچه ها موقع کار شاد باشن بده؟
+نه والا چه بدی داره؟!
_خب مرد حسابی چی تو گوش اینا خوندی که دیگه رادیو گوش نمیدن ترانه گوش نمیدن؟
+خب لابد دلشون نمی خواد آقا پیکر
-شما منو چی فرض کردی؟ وقتی اون کاغذو بالاسر هوشنگ دیدم ، برق از سرم پرید.
+کاغذ؟...آهان منظورتون آیه قرآنه، ببینم آقا پیکر مگه بده که جلو چرخش آیه قرآن گذاشته؟ اتفاقا خودش می گفت تو این دو سه هفته چندتا سوره قرآنو حفظ کرده شما که باید خوشحال باشی کارگرات همه بچه مسلمونن...
_بنده مگه خودم مسلمون نیستم؟ اما هرچیزی آقا یه جایی داره آخه پسرجون مگه اینجا مسجده؟ اینجا کارگاست بچه ها باید موقع کار ترانه گوش بدن شاد باشن تا بهتر کارشون پیش بره همین.
+یعنی وقتی جلوی هوشنگ عکسای ناجور فلان هنرپیشه باشه، بهتر کارمیکنه؟ درسته آقا پیکر؟ اصلا شما چرا همون موقع اعتراض نمیکردی؟ یه بار شد بگی مگه اینجا سینماست که پوستر فلان هنرپیشه رو چسبوندی؟...
_ممدآقا با من بحث نکن. اِ...با این کارات داری همه بچه ها رو هوایی میکنی مگه نمی بینی هفته ای یه بار این پاسبان اکبریه میاد اینجا!
+خب بیاد
_مثل اینکه شما اصلا نمی دونی کجا داری زندگی میکنی اوضاع مملکت چجوریه. یا اینکه خودتو زدی به اون راه! خب مرد حسابی وقتی پاسبون اکبری ببینه همه این بچه ها ریش گذاشتن رادیوشون
خاموشه تسبیح دستشونه خو شک میکنه دیگه اونوقت فکرمیکنی به مافوقاش گزارش نمیده؟
+آقا پیکر من واقعا از شما تعجب میکنم. ببین من میدونم که شما آدم زحمت کشی بودی و این
کارگاهتم مفت به دست نیاوردی اما واقعا از اینکه مقابل مسلمونی این بچه ها جبهه گرفتی ...
_پسرجان ممدجان من میگم هر چیزی جای خودش
+باشه خوشبختانه چندماه دیگه من میرم سربازی شما از شر من خلاص میشی اما خودتونم بهتر از من میدونی که اوضاع اینجوری نمی مونه یه سؤالی ازتون میکنم آقا پیکر...
_چه سؤالی بابا؟
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Namaz02-48k.mp3
19.16M
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
قسمت2️⃣
*رعایت ادب اولین گام نماز خوب
*شباهت نماز، به رژه نظامی
*آثار وجود عظمت خداوند در دل
*فلسفه «الله اکبر» در نماز
*عظمت، عامل محبوبیّت
*مشکل جهان مسیحیت
*خدای فاقد عظمت در عرفان های وارداتی
*راه بهتر شدن نماز
🎵استاد پناهیان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
#چی_شد_چادری_شدم
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍
👉🏻 @f_v_7951
منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩
🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
🍃#چرا_چادری_شدم؟
امروز دوتا خاطرهی کوتاه براتون داریم :)
خاطره 1️⃣
سلام
من وقتی ۴سالم بود. عاشق چادر شدم و خیلی روی چادرم حساس بودم.
الان دقیق یادم نمیاد، اما مادرم میگه وقتی خیلی کوچیک بودم تو تولدم یکی بهم چادر داد. منم از بین همه کادوهام چادرم رو دوست داشتم. و با اخلاقیات مادر و خانواده حجاب و دین خود رو نگه داشتم.
💕 ۱۱سالمه از کاشمر (خراسان رضوی)
خاطره 2️⃣
سلام
من اولین باری ک رفتم مقبره شهدای گمنام متحول شدم❤️ نمیدونم چی شد! یهو شکه شدم. بعد از اون هروقت ک میخواستم چادرم رو بزارم زمین یا مانتویی برم بیرون، مقبره شهید جلو چشمام نقش میبست و اسمی ک نوشته بود شهید گمنام
❣️ 18 سالمه از شیراز😊
ــــــــــــــــــــ
ارسال خاطرات: @f_v_7951
🎓 @hejabuni | دانشگاهحجاب 🎒
#گزارش
#بینالملل
♨️اندر حکایت فضای مجازی
⬅️ بر اساس یک مطالعه جدید از مرکز تحقیقات "پیو" اکثر نوجوانان آمریکایی می گویند که مورد آزار و اذیت آنلاین قرار گرفته اند 😳 و دختران نوجوان بیشتر مورد هدف انواع خاصی از آزار و اذیت سایبری قرار می گیرند.
⬅️ این مطالعه آزار و اذیت سایبری را بهعنوان نامگذاری توهینآمیز، انتشار شایعات نادرست، دریافت تصاویر نامربوط و ناخواسته، پرس و جوی مداوم درباره مکان یا کاری که انجام میدهند توسط شخصی غیر از والدین، تهدید فیزیکی یا اشتراکگذاری تصاویر برهنه از آنها بدون رضایت آنها تعریف کرد.
⬅️ 59%از نوجوانان در ایالات متحده می گویند که آنها شخصاً آزار سایبری را نیز تجربه کرده اند.😤
⬅️ در حالی که به طور کلی دختران و پسران می گویند که با نرخ های مشابه (60% از دختران، %59از پسران) مورد آزار و اذیت سایبری قرار گرفته اند، محققان دریافتند که دختران بیشتر هدف متلک ها و شایعات آنلاین هستند.😱
🌐 منبع: https://www.google.com/amp/s/goodmorningamerica.com/amp/news/story/majority-american-teens-cyberbullied-pew-study-finds-58110675
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ♨️ فرهنگ و تمدن غرب قتل، عامل اصلی مرگ مادران باردار است! نتیجه تحقیقاتی در آمریکا
🔴به روز باشیم
⭕️ این هم سلاح های قاچاق کشف شده در خوزستان!
بحث بر سر ترکیه نیست، دشمنان ایران از همه سو در حال ارسال سلاح هستند.
باز هم مدافعان امنیت را با سنگ بزنید و فحش ناموسی بدهید و بگویید اینها مردم معترض را به گلوله بستند.
این آتش دامن شما را خواهد سوزاند اگر از جهالت بیرون نیایید.
👤 Hamed Sarrafpour
🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_ونهم ﷽ حورا: بیا دیگه...پیاده شو ملینا این جملات را با اعتراض میگفت درحالی
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_ام
﷽
حورا:
فشار ناگهانی جمعیت باعث شد کتاب در میان دستانم به وجودم بچسبد و روی قلبم فشرده شود. سرم را بلند کردم و به اطراف چرخاندم. داد زدم: «ملینا کوشی؟»
پاسخی نشنیدم. سعی کردم روی نوک پاهایم بایستم بلکه خواهر بازیگوشم را پیدا کنم. یکدفعه دستی گوشه لباسم را کشید. سر خم کردم و خواهرم را دیدم که یک جفت کش خرگوشی در دستانش است و نگاهش را به پشت سرش میاندازد. سری تکان دادم و نگاه ملامت باری به او انداختم. ایستگاه بعد که جمعیت کمتر شد از جیب شلوارم پول بیرون آوردم و به زن فروشنده ای که پشت سر ملینا ایستاده بود، دادم. بعد رو به ملینا گفتم: « دو ایستگاه بعد باید پیاده بشیم. »
ملینا بی توجه به من سعی میکرد موهای فر و کوتاهش را در کش جمع کند اما باعث خنده ی من شد. کش را از او گرفتم و گفتم: «شبیه کلم بروکلی شدی... »
و در مقابل اخم عمیق ملینا، سعی کردم خنده ام را جمع کنم. موهای بور و فر ملینا را دو طرف سرش گوجه کردم و لبخند رضایتی زدم. ملینا جلو درب قطار ایستاد و به انعکاس تصویرخود خیره شد. بعد سرش را بالا گرفت و با گوشه چشم به جمعیت نگاهی انداخت.
منهم فرصت کردم دوباره به کتاب برگردم:
_چه سؤالی بابا؟
+شما تاحالا با خانمتونو دخترخانمتون رفتین سینما؟
_سینما؟چه حرفا میزنی بچه! معلومه که با بچه هام سینما نمیرم. ناسلامتی آدم غیرت داره اون وقت
با زنش پاشه بره سینما؟
+خدا پدرتو بیامرزه شما بهتر از من میدونی که تو این مملکت چی میگذره اون از سینماش اون از رادیو تلوزیونش که از صبح تا شب تبلیغ بی حجابی میکنه، بماند که کافه ها و کاباره هاش زده رودست
کشورای غربی...
_کجا؟
+میرم سر کارم. اما اگه شما نخوایین همین الان از کارگاهتون میرم اصلانم فکر نکنید من از شما
دلخور میشم.
_من هیچ وقت نمی خوام تو از کارگاهم بری پسرجان
+فقط فکر کن آقا پیکر اگه به جای این بچه های نمازخون کارگرات هر روز بعد از تعطیل شدن میرفتن سراغ کافه و پیاله فروشا و مواد فروشا که داره روزبه روز تعدادشون زیادتر میشه، اونوقت فکر میکنی که کارگاهت رونق میگرفت؟ ...با اجازه
_لااله الا الله...
«میگم بی خود نیست همه کارگرا شیفته این پسر شدن واقعا حرفاش آدمو سحر میکنه... فقط خداکنه سروکارش با آدمای رژیم شاه نیفته این روزا این ساواکیای بی پدر به هیچکی رحم نمی کنن...دانشجو،
روحانی، بچه محصل، هیچ فرقی براشون نداره، خدایا خودت شرشونو از سر این مردم کم کن!»
یکدفعه قطار ایستاد و پیاده شدیم.
تمام آن روز هیچ اتفاقی نتوانست مانع فکر کردنم به محمد شود. انگار یک جور دیگر شده بودم.
نمی دانستم چرا فقط شبیه همیشه نبودم. کنار آدمها قدم میزدم، از میان خیابانها عبور میکردم اما روزمرگی هایم از من دور شده بودند. اینکه چه کسی ظاهرم را تحسین کند یا مرا در ذهن خود ملامت کند، دیگر برایم مهم نبود.
لباسهایی که پشت ویترین های رنگارنگ آویزان بود، حتی لجبازی های گاه و بیگاه خواهرم، جر و بحث های همیشگی با مادر و غر غرهای که زیرلب از پدرم داشت، همه و همه برایم رنگ باخته بودند. حالا حسی داشتم شبیه لمس ابرها، لطیفِ لطیف، تازه ی تازه! چیزی که گمان می کردم تنها در عشق میشود پیدایش کرد... اما مگر قبلا عاشق نبودم؟ پس این خودِ تازه ی من چطور راه را تا من پیدا کرده بود؟ و این درک اگر عشق نبود چه بود؟ و اگر عشق بود پس گذشته من چه بود؟
روز چادر شب به سر کشید و ماه، رخ خود را تمام و کمال به زمین نشان داد. سکوت خانه را در آغوش کشیده بود و من در وسط حیاط انگار درست وسط حیات خود به تماشای ماه ایستاده بودم. با خودم فکر کردم ماه چقدر منحصربه بفرد است هرچند درخشش خود را از خورشید گرفته باشد. انوار نقره فام آن انگار دالانی از آسمان تا دل زمین بازکرده بود.
حالا دیگر میدانستم آدمهایی که عادی زندگی نمی کنند چیزهایی میدانند که بقیه نمی دانند.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
1_783484273.mp3
20.95M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد(18)
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه زن بجز زیبایی چی داره؟
واقعیت هایی از پرونده های موجود در کشور که نتیجه عدم رعایت حریم حیا و عفاف است.😏
قابل توجه کسانی که تأکید دارند حیا و حجاب چه اهمیتی دارد که به آن بپردازیم، فقط اقتصاد!😐
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔰سفارش به تشکلهای دانشجویی
🔺رهبرانقلاباسلامی: من سفارش میکنم یکی از نکاتی که دانشجویان خواهر در تشکّلها دنبال کنند، مسئلهی زن در غرب باشد.
#روز_دانشجو
🗓 ۱۳۹۶/۰۳/۱۷
@Khamenei_Reyhaneh
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#روز_دانشجو💡
دانشجو!
همان صاحبِ قلمِ تیز،
فکرِ خلاق
و ذهنِ دغدغهمند...
#تولیدی | #استوری | #پروفایل
🌻@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_سی_ام ﷽ حورا: فشار ناگهانی جمعیت باعث شد کتاب در میان دستانم به وجودم بچسبد و ر
#رمان_مسیحا
#قسمت_سی_ویکم
﷽
حورا:
شب از نیمه گذشته بود ولی خوابم نمیبرد.
نور گوشی را چرخاندم در اتاق. چشمم خورد به کتاب او!
باخودم فکر کردم بی دلیل نبوده که به او مسیح کردستان می گفتند! کتاب را بازکردم. تمام صفحاتش را به عقب برگرداندم.
از اول شروع به خواندن کردم:"بسم الله الرحمن الرحیم"
تا تمام شدن آن دیگر کتاب را نبستم. صدای اذان را که شنیدم از جایم بلند شدم.رفتم طرف پنجره اتاقم پرده را کمی کنار زدم. گلدسته های مسجد را دیدم که از دور در دل شب مثل ستاره های راهنما می درخشند. از خودم پرسیدم: «چطور تا الان مسجد به این نزدیکی رو ندیده بودم!؟ »
و از ذهنم گذشت: «به تو هم میگن مسلمون!؟ »
نشستم روی تخت. حس عجیبی داشتم. تا آن زمان از خدا خجالت نکشیده بودم. اذان را کلمه به کلمه با گوشهایم لمس کردم. رفتم طبقه پایین بوی گل محمدی ریه ام را معطر کرد.
صدای حمد خواندن پدرم را که شنیدم، جلوی اتاق او ایستادم. به در تکیه زدم و پدرم را تماشا کردم که چطور تنها خالق هستی را عبادت میکند. یادم افتاد وقتی تازه نه ساله شده بودم، پدرم مرا را بوسید و در گوشم گفت: «از این به بعد جلوی کسی سجده میکنی که تو رو از همه چیز و همه کس بی نیاز میکنه، تو الان اونقدر بزرگ و خانم شدی که برای حرف زدن با خدا انتخاب بشی... »
همیشه شنیده بودم، خدا مهربان است، عادل است اما دلم میخواست از کسی بپرسم آیا خدا عاشق هم هست؟!
نمازِ پدرم که تمام شد رفتم کنارش نشستم. پدرم با دیدنم لبخند قشنگی زد و دوباره مشغول ذکر شد. کمی نزدیک تر پدرش نشستم و گفتم:
-بابایی یه کتاب جلد چرمی تو کتابخونه بود به اسم... دریچه مخفی....که در مورد خدا یه سوالایی توش بود...
+خب؟
-اسم نویسنده روش نبود
+حتما نمیخواسته اسمشو بنویسه
-آخه پس چطوری چاپ شده بدون اسم نویسنده؟
+چاپ نشده
-ولی یه نسخه اش تو کتابخونه ست
+تنها نسخه اش
-بابا...نکنه...خودت نوشتیش؟!!!...بگو دیگه بابا...نویسنده کتاب دریچه مخفی خودتی آره؟
+آره
- آخه تو خیلی...
+خیلی چی؟
-آدم مذهبی هستی ولی این کتابه یه جورایی...
+اینا سؤالاییه که خودم وقتی بچه بودم از مادرم می پرسیدم
-ولی....چطوری؟! آخه...
+دخترم تو فکر میکنی من از اولش اینقدر محکم بودم؟ فرق من با آدمایی که با کوچکترین شکی خم میشن اینه که رفتم دنبال جواب سؤالام اما نه از هرکسی! کتابخونه بزرگمونو میبینی؟
-اوهوم
+بیشتر کتاباشو وقتی دنبال جواب بودم خریدم. اولین سؤالامو از مادرم پرسیدم بعد از معلمام، نوجوون که شدم رفتم سراغ امام جماعت محل و یه لیست سؤال جلوش ردیف کردم اونم چیزی گفت که باورم نمیشد.
-چی گفت؟
+از یه جایی به بعد با کمال تواضع و صداقت گفتش که جواب این سوالاتو نمیدونم باید کتاب بخونی
-اولین کتابی که بعدش خوندی چی بود بابا؟
+یه چیزایی بود از قرآن که نمی فهمیدم. حقیقتش بچه ها تو مدرسه برام شک ایجاد کرده بودن، به
سفارش حاج آقا رفتم از کتابخونه مسجد یه جلد تفسیر نمونه بگیرم بخونم البته اون جلدی که
میخواستم کسی قبل از من برده بود و من تفسیر المیزان رو برداشتم. اونجا بود که با یه آدم فوق العاده
آشنا شدم کسی که راه پرپیچ و خم عرفانو مکاشفه های عجیب و کارهای خارق العاده رو سپری کرده بود....
-کی؟ چطوری باهاش آشنا شدی؟
+نویسنده اون تفسیرقرآن بود، سیدمحمدحسین طباطبایی، رفتم سراغ کتاباش، اشعارش و نوشته هاش
هیجان انگیز بود اسم یکی از کتاباش حسابی جلبم کرد:"عطش"
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
1_708161218.mp3
21.07M
فایل صوتی/سخنرانی
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
با بیان استاد
#علیرضا_پناهیان
قسمت3️⃣
*فلسفه ی تکراری بودن نماز
*آثار نماز مؤدبانه
1. حقارت دنیا در چشم انسان
2. استقلال شخصیت
3. سایر فواید...
*نماز متفکّرانه
*نماز، راه خودسازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓