eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
183 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_685043054.mp3
5.13M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت" (2) ♥️" عاشقانه ای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔴حضرت زهرا(س) زن تاریخ بشر هستند و حضرت زهرا(س) در متن و صحنه ی سیاست رخ داد.دردهای حضرت زهرا(س) ناشی از او بود؛ درک او از که مردم داشتند برای خودشان می ساختند.. 🔻علت حضرت، مردم بوده است. @Clad_girls 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻حضرت زهرا سلام الله رو چه جوری به بچه‌هامون معرفی کردیم⁉️‼️ 🗣استاد غلامی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
شام هجران تو تشریف به هرجا ببرد در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد ❤️ | | 🥀@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فقط 13 سال داشت معلم گفته بود نباید به خانم های نامحرم نگاه کند و او از آن روز در پی خریدن چشم پاک میگشت از خانه بیرون رفت نگاهش خیره به زمین و خیالش عاری از هرگونه ناپاکی بوی عطری دلش را مست کرد پسرک خواست برگردد یادش افتاد .... نه! موهایی پریشان به جثه ی کوچکش برخورد کرد او فقط چشم پوشاند... نگاهش به زمین بود... چه ناخن های زیبایی! قرمز،نارنجی،سرخابی،طلایی،اکلیلی پسرک تاب نداشت گوشه ی خیابان ایستاد و چشمهایش را بست اشک هایش پشت پلک ظریفش جمع شده بودند و دست های گره کرده اش فریاد میزدند کمک! ~~~~~~~~~~~~~~ میدونستی بی حجابی باعث میشه پاکی چشم سخت بشه؟ 🙂💔🍃 یادت نره که یه روزی یکی از همون مردها شوهر تو یا پسرت میشه پس مهمه که هیز باشه یا چشم پاک💎 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💑ازدواج عجیب و غریب 😳زنی که در اعتراض به قطع درختان با یک درخت ازدواج کرده از شریک زندگیش راضیه و گفته روز به روز علاقه شون به همدیگه بیشتر میشه 🔻این زن هفته ای ۵ روز به دیدن این درخت می ره و برای کریسمس تزیینش کرده 🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/femail/article-10325917/Woman-married-TREE-form-protest-2019-says-pair-going-strong.html 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ حورا: خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پیدا کردنم  راه افتاده!  نمیدانستم چه آتشی به جان خانم قدیریان و خانواده ام انداخته ام. از جمع همسفرهایم و   دعای توسل خواندنشان برای پیدا شدنم، بیخبر بودم. به خیالم اصلا گم نشده ام که بخواهم پیدا شوم. آنقدر به خطر نزدیک بودم که موج آشوبی که بالای سرم بلند شده بود را نمیدیدم.    خسته از تماس ها و پیام های مکرر و بی جواب، پیامی برای ایلیا فرستادم و بعد تلفنم را خاموش کردم:  ”کافرِ عشقم و تسلیم مسلمانی تو  آمدم اینهمه تا جاده ی طولانی تو شهره ی عشق شدم تا دلِ خود را بِبَرم  مثل یوسف به رَهِ غربتِ کنعانی تو" کمی در اطراف چرخیدم نزدیکای ظهر بود که یک سفره خانه سنتی پیدا کردم. رفتم گوشه ای نشستم و منتظر پیش خدمت شدم. وقتی پیش خدمت سفارش گرفت،  پرسیدم: میگم برادرای... سپاه کدوم جاده رو دارن تعمیر میکنن؟ یعنی کجا؟» پیش خدمت پس از مکث نسبتا طولانی با بهت گفت: «چرا میپرسی؟» خودم را جمع و جور کردم و خیلی عادی با صدای بلندتری گفتم: «هیچی فقط شنیدم که...» پیش خدمت سرش را کمی کج کرد و جلو تر آورد و گفت: «نمیدونم... » بعد کمرش را راست کرد و درحالی که دور میشد گفت: «غذا تمام شده شرمنده. » با اینکه تعجب کرده بودم نمی دانستم چرا ته دلم ترسیدم. احساس کردم نگاه بقیه به سمتم چرخیده. صدای پچ پچ در گوشم پیچید. بلند شدم و بیرون رفتم. تا اذان ظهر، در بازارچه ماندم و خودم را مشغول نشان داد. موقع نماز از مردم محل مسجد را پرسیدم. وقتی به مسجد رسیدم، ترس و اضطرابم فروریخت. آنچه باید از نشانه ها میفهمیدم ماندن در آن مکان مقدس بود. اما  پس از آنکه در صف یکدست جماعت کنار دست های بسته و باز، نماز خواندم، از مسجد بیرون رفتم و برای کامل شدن تقدیر، خطرناک ترین راه را انتخاب کردم. از صحبتهای مردم فهمیده بودم جاده تعمیری نزدیک مرز است. اینبار دیگر ذره ذره وجودم ترس را به مغزم مخابره میکردند اما زده بود به سرم و دست بردار نبودم! شکمم از گرسنگی درد گرفته بود، تا از کنار خانه ها عبور کنم، بوی غذای خانگی سرمستم کرده بود. دهانم هنوز از مشت آبی که در مسجد خورده بودم، خنک بود. در سرم  صدا های مختلف چرخ میزدند. مثل بچه هایی که قهر میکنند، راهم را کشیدم و رفتم. فکر میکردم راه را درست پرسیدم اما از ویرانه ای شبیه قبرستان سردرآوردم. آنجا بود که تازه به خودم آمدم. زیر لب به خدا التماس میکردم که فقط از آنجا بیرونم ببرد. صدای پارس سگ های ولگرد باعث شد پاهایم خشک شوند. می خواستم فرار کنم اما نمی توانستم حرکت کنم. خودم را به طرف تپه هایی که نزدیک بودند، کشیدم و موبایلم را بیرون آوردم. روشنش کردم اما آنتن نمی داد.  یکدفعه  نجوای آرامی به گوشهایم نشتر زد، شنیدم دو نفر باهم حرف میزنند یکی با لهجه کُردی و دیگری به فارسی: -بازم از دستور تمرد کردی ×چه کار کنم در خانه نبود فقط یک بچه... -خب همون بچه رو میکشتی بلاخره ضربه ای زده بودیم بهشون ×جبران میکنم -حالا وقت جبرانه باید تونلو تموم کنین ×به من شک کردن... -فرق ما با مجاهدیای ترسو چیه پس، باید تونلو امشب تموم کنین به هرقیمتی انفجار باید سه صبح انجام بشه... زیرزانوانم سست شد. سینه خیز چند قدمی از تپه دور شدم هنوز خیلی دور نشده بودم که  تلفنم زنگ خورد. برگشتن و دیدن چهره هاشان لازم نبود، همینکه صدای پریدن دو نفر از روی تپه را شنیدم، بلند شدم و با همه توان به جلو دویدم. صدای نفس نفس زدن ها و قدمهای سنگین لحظه به لحظه به گوشم نزدیکتر میشد. آنجا زمان انتخاب بود، همان چیزی که مدتها در مورد چگونه ممکن بودنش فکر کرده بودم. به هرحال گرفتار میشدم اما برای نجات بقیه چه کاری از من برمی آمد؟! همانطور که میدویدم  گوشی ام  بیرون آوردم  به ناچار سرعتم را کمتر کردم تا قفل صفحه را باز کنم. آخرین تماس بی پاسخم را گرفتم. شماره ایلیا این بار برخلاف قبلخاموش نبود و بوق آزاد میخورد. به محض اینکه تلفن جواب داده شد. همزمان  دردی را پشت کتف راستم احساس کردم، چیزی شبیه برق گرفتگی. دستم داغ کرده بود. گوشی را با دست چپ گرفتم و همه توانم را در زبانم به کار گرفتم و  گفتم: «میخوان خونه های مردمو منفجر کنن ساعت سه صب... یه تونل دارن.... » یک گلوله دیگر به طرف شلیک شد و به زانوی چپم خورد. افتادم روی زمین گوشی ام دورتر افتاد. رسیدند بالای سرم. تیر خلاص نزدند، نمی خواستند درجا بمیرم میخواستند زنده بگیردنم و این وحشتناک ترین چیزی بود که ممکن بود اتفاق بیفتد... به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
﷽ ایلیا: شماره حورا را گرفتم اما خاموش بود. با خودم گفتم شوخی کرد؟! حس میکردم تمام تنم گُر میگیرد. سریع زنگ زدم به عمو، وقتی فهمیدم حورا تا  مریوان  آمده... همه وجودم زیرو رو شد. رفتم طرف سپاهی هایی که باهم جاده را تعمیر میکردیم. با ماشین سپاه راه افتادیم دنبال حورا... من نمی توانستم حرف بزنم دو  نفری که با من آمده بودند با فرمانده سپاه مریوان هماهنگ کردند که کمک بفرستند.   سرگشته جاده ها بودم که آخرین حرفهای حورا یادم آمد، تند تند به کناری ام گفتم. چند جا زنگ زد. تلفن را که قطع کرد رنگش زرد شده بود، نپرسیده گفت:   اتفاقا چند وقتیه صدای ضربه هایی   نصفه شبا اطراف  بعضی خونه ها شنیده شده مردم اومدن خبر دادن ولی کسی جدی نگرفته!   زیرلب امام زمان(عج) را قسم میدادم به حق مادر غریبش... همان موقع کنار تپه های مرزی ناگاه متوجه  چیزی روی زمین شدم. ماشین را نگه داشتم و پریدم پایین. به سمت چیزی که از دور دیده بودم، دویدم و به داد و فریاد های دو نفری که همراهم بودند، توجهی نکردم.  یکدفعه ایستادم.    خم شدم، چادر سیاهی را که روی زمین افتاده بود، بلند کردم و در دستانم فشردم. عضلاتم منقبض شده بودند. رگ گردنم مثل رگ های روی بازوانم، بیرون زده بود. روی زمین پر از لکه های خون بود که تا نزدیکی تپه ها کشیده شده بودند.  به طرف تپه ها دویدم. ناگاه عبور گلوله ای از نزدیکی صورتم مرا  به دل خاک نشاند. افراد تیم گشت رسیدند اطراف تپه مستقر شدند. درگیری مسلحانه با حمله تروریستهای آن طرف تپه شروع شد.        من به طرف آنسوی تپه ها حرکت کردم. دو نفر از گروه پنچ نفره تیم پشت سرم حرکت کردند و از سه نفر دیگر یکی در پشت تپه ها با آتش مستقیم آنها را پشتیبانی کرد و دو نفر دیگر با آن دونفری که با من بودند، تپه ها را دور زدند.  با سرعت و خشم به جلو میدویدم و گلوله ای که به بازویم خورده بود، مانع دویدنم نمی شد. فقط در ذهن و قلبم امام زمان(عج) را قسم میدادم به دخترعمویم بی حرمتی نکرده باشند. وقتی بالای سر تروریستها رسیدم، یکی شان تیرخورده بود و دومی درحال فرار بود. دوتا از پاسدارها رفتند دنبال آن فراری و من نشستم کنار حیوانی که روی زمین افتاده بود و خر خر میکرد. یقه اش را گرفتم و داد زدم: «کجاست؟» خائن پوزخندی زد و به چشمهای شعله ورم زل زد.ایلیا چانه اش را گرفت و دوباره پرسید: «کجاست؟ » به صورتم  تف انداخت و سرش را برگرداند.  از زمین بلند شدم و در اطراف به دنبال حورا گشتم. گریه میکردم و به مولایم می گفتم: فقط همین یه چیزو ازت میخوام آقا... چند دقیقه بعد کنار یک تپه کوچک پر از سنگ و شن، پیدایش کردم. حورا خودش را جمع کرده بود. همانطور که به او نزدیک میشدم آستین های پاره و دستهای درهم حلقه کرده اش را از نظر گذراندم. وقتی  بالای سرش  رسیدم، روی دو زانو افتادم. دوباره به سرتاپای حورا نگاه کردم. با اینکه استخوان  زانویش بیرون زده بود، پاهایش را در شکمش جمع کرده بود درست شبیه جنینی که در آغوش مادرش باشد،روی زمین افتاده بود. اسمش را صدا زدم جوری که هیچ وقت تا آن موقع نگفته بود. چشم های بی رمق حورا آرام سمت بالا چرخید. خدا را شکر کردم و داد زدم: اینجاست.... دو ساعت بعد در بیمارستان وقتی پرستار دستم  را باندپیچی میکرد به من گفت: «اگه گلوله نیم سانت اینور تر خورده بود شاهرگ بازوت قطع میشد و کارت تموم بود می ارزید که... » خیره شدم به در، گفتم: «می ارزه » پرستار اخمی کرد و همانطور که گره باند روی پانسمان را محکم میکرد گفت: «فقط دستت نیست حرف جونته جوون وقتی میگم تموم یعنی کار خودت تموم میشد . » سرم را بالاگرفتم و به حالش خنده ام گرفت. پرسید: تو دیوونه ای جوون؟! گفتم: عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ج 16 هنر زن بودن.mp3
47.85M
🦋هنر زن بودن (قسمت 16) ♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن: 🚫_جایگاه خود را نداند. 🚫_به زن بودنش افتخار نکند. 🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند. ✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود 🎵استاد محمدجعفرغفرانی 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مگیر از سرم سایه ی چادرت را 🏴 پناهی ازاین خیمه بهتر ندارم 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🎤خانم (نویسنده فرانسوی متولد خانواده کاتولیک)وقتی شما برای بار اول گذاشتید چه حسی داشتید و دوستان و خانواده و مردم غیر مسلمان فرانسوی چه برخوردی با شما داشتند⁉️ ~~~~~~~~ 💎وقتی حجاب را برگزیدم، فلسفه آن را می دانستم و کاملا پذیرفته بودم. در ضمن وقتی مسلمان شدم با تمام وجود تلاش کردم به دستورات اسلام عمل کنم تا خدای مهربانم از من راضی باشد. آنچه در آن زمان برای من خیلی سخت بود، پیش قضاوت مردم از بود. 💢به خاطر حضور زنان مهاجر از کشورهای آفریقای شمالی، زن مسلمان غالبا به عنوان زنی بی سواد و تسلیم همسرش شناخته می شد و بودن من باعث می شد که یکی از اینها تلقی شوم. 😔ولی خیلی زود با این مسئله کنار آمدم و یاد گرفتم با رفتار اجتماعی ام این کلیشه را بشکنم👌 💢فرانسه در پشت ادعای لائیک بودن گرایش های شدید ضد اسلام دارد. اما تعداد مسلمانان در آنجا روزافزون است و قانون گذاران ناچارند با احتیاط عمل کنند. rahyafteha.ir 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
‌⇦تو همان مے‌شوے که باور دارے...♡↯‌° | دخترونه 🏴@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم 👓 حقیقت روشن می‌شود 🔹رسوایی دیگری برای ضدانقلاب این‌بار در ماجرای گوهر عشقی که مدعی شده هفته گذشته توسط برخی افراد ناشناس مورد ضرب‌وشتم قرار گرفته. 🔻 پی‌نوشت: چقدر حقیرند کسانی که پس از این واقعه، مدام جمهوری اسلامی را متهم می‌کردند و اکنون پس از روشن شدن واقعه، سوت زنان از کنار این تهمت ننگین عبور می‌کنند! از ملت کنید... ‌ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1169726841.mp3
4.26M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت" (3) ♥️" عاشقانه ای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 واجب فراموش شده 💐کسی که حجاب را رعایت نکنه ، به صورت حضرت زهرا سیلی زده # تصویری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔰 زن مسلمان، سرافراز و عزتمند است 🔺رهبرانقلاب‌اسلامی: امروز زن مسلمان در کشور ایران، یک موجود سرافراز و عزتمند است. هزاران وسیله‌ی تبلیغی، بمباران خبری میکنند برای اینکه این واقعیت را واژگون جلوه بدهند؛ اما حقیقت این است. 🗓 ۱۳۹۱/۰۴/۲۱ @Khamenei_Reyhaneh 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓