دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم به یکی گفتم خدا رو شکر الان پهپاد هایی مدرنی داریم که کلی تو دنیا ازش حرف می زنن، در
🔴به روز باشیم
میگن تو جنگ شناختی اونقدر اطلاعات جورواجور به مخاطب میدن که طرف دیگه قدرت تشخیصش رو از دست میده.
مثلا تو مسئله زن و آزادی، زنها توجه ندارن که اگه آزادی بشه، دیگه شوهرشون دستشونو نمی گیره و امشب تو این کاباره و فرداشب تو اون کازینو با خانمای آنچنانی دور دور میکنه...
و یا آقایون فکر می کنن فقط زنهای دیگه نصیب اینا میشن و نمی فهمن که اگه سفره ی همچین فسادی پهن بشه دیگه زن و زندگیشون مورد تجاوز قرار می گیره و اونا هم هیچ کاری ازشون بر نمیاد...
همونطوری که تو غرب اتفاق افتاده و بسیاری از کشورها چنین تجربیاتی رو دارن...
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣۵ ستاره سهیل خبری از شلختگی چند ساعت قبل نبود. همهچیز مرتب و تمیز سر جایش قرار داش
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٣۶ ستاره سهیل
چشمانش را باز کرد. تنها چیزی که جلوی چشمانش رژه میرفت، تاریکی بود. پتو را کنار زد. درد شدیدی را روی شانههایش احساس کرد.
روی تخت نیمخیز شد. راه باریکهای از نور را، روی گلهای سرخ قالی اتاقش دید. در اتاق نیمه باز بود.
دستگیره در را گرفت و آن را به سمت خودش کشید. نور چشمانش را زد. انگار آن حجم از نور، پشت در اتاق گیر کرده بود.
وارد هال شد. احساس کرد لباسی از جنس فولاد به تن دارد. قدمهای سنگینش را به کندی برمیداشت.
عمو و همسرش روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بودند. عمو سرش را بهطرف ستاره چرخاند. نگاهش غضبناک بود. عفت هم دنباله نگاه شوهرش را گرفت، اما او برخلاف همسرش با انگشت اشاره او را نشان میداد و قاهقاه میخندید.
ستاره با خودش فکر کرد مگر چه کرده که مستحق چنین نگاههای تحقیرآمیزی است؟
به طرف آینهی راهرو هال، قدم برداشت. اما انگار پاهایش را با طنابی ضخیم بسته بوند. احساس کرد وزنههای سنگینی روی شانههایش قرار دارد. مقابل آینه ایستاد. وحشت در چشمانش دوید.
روی شانههایش دو مار افعی بسیار چاق جا خوش کرده بودند. جرأت تکان خوردن نداشت. حس کرد خون در رگهایش از حرکت ایستاده است. بدون اینکه سرش را حرکت دهد، نگاهش را به سمت پاهایش کشاند؛ ماری درحال پیچیدن دور پاهایش بود. نفسش در سینه حبس شد. نگاهش را به سمت بالا کشاند. دو مار زبانشان را بیرون آوردند. یکی از آنها سر شانه چپ ستاره را نیش زد. درد تا مغز استخوانش رفت. جیغ بلندی کشید.
چشمانش باز شد. نفسش به شماره افتاده بود. شانه چپش تیر میکشید. با صدای جیغش، عمو بهسرعت وارد اتاق شد.
-ستاره عمو چی شدی؟
برق اتاق را روشن کرد.
صورت سرخ و خیس عرق ستاره را که دید. کنارش نشست.
-بلند شو عمو! خواب دیدی. چیزی نیست. عفت! یه لیوان آب بیار.
-نمیتونم بلند شم. شونهام درد میکنه.
عمو کمک کرد تا ستاره بتواند روی تخت بنشیند.
دستان دختر برادرش را گرفت و نوازش کرد.
-چیزی نیست، عمو! رو شونه چپت خوابیدی، درد گرفته.
لیوان آب را از دست عفت گرفت و نزدیک دهان ستاره برد.
جرعهای که نوشید، نفسش به حالت عادی برگشت. نگاهی به عفت انداخت.
توقع داشت چیزی بگوید، اما عفت فقط جلو آمد و دستش را روی موهای قهوهای ستاره کشید، چیزی زیر لب خواند و به صورتش فوت کرد.
-بیا عموجون! عفت هم برات دعا خوند. الان دلت آروم میشه.
ستاره نگاهش را از عفت گرفت و به پنجره اتاق خیره شد.
-خب دیگه عمو پاشو، پاشو یه لقمه غذا بخور. برا شام بیدارت نکردم، گفتم بیدار شدی بخوری..الان عفت شامت رو گرم میکنه.
ستاره دستهای از موهایش را که روی صورتش ریخته بود، به پشت گوشش هل داد.
-نه عمو، چیزی از گلوم پایین نمیره. حالت تهوع دارم. هر وقت گرسنه شدم خودم گرم میکنم. ممنون. شما برین بخوابین.
-باشه پس اگه کاری داشتی، بیدارم کن.
-چشم!
عفت که از اتاق خارج شد، عمو هم به دنبالش رفت، هنوز پایش را اتاق بیرون نگذاشته بود که ستاره گفت: «عمو! میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟»
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
💐 تبلیغ رایگان کانالتون
✅ میگم درستش اینه ما مذهبی ها پشت هم باشیم... خب پس باید از هم حمایت کنیم. یکی از حمایت ها هم تبلیغ کانال همدیگه هست...
❤️ شما که مطمئنا دانشگاه حجاب رو تبلیغ میکنید خب ما هم وظیفه داریم دیگه. البته معذوریت هایی داریم و متاسفانه حمایت دائمی و بنری نمیتونیم داشته باشیم
🤝 ولی تصمیم داریم لااقل یه لیست از گروه ها و کانال های که اعضاءمون توش مدیر هستن رو به طور رایگان توی کانال بذاریم تا حمایت بشن.
💛 اصلا هم مهم نیست که تعداد اعضا کانالتون کم باشه یا زیاد.. لینک کوتاه و اسم کانالتون رو طبق الگو به این آیدی بفرستید.. فقط حتما باید مدیرش باشیدها👇
😊 @mokhtari9091
الگو👇
@hejabuni | دانشگاه حجاب
part05dameshghfinal64.mp3
8.04M
#دمشق_شهر_عشق5
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دوسالی بود هرکی فوت میکرد، میذاشتنش جزو آمار کروناییا و حق نداشتی حرف بزنی! 🤐
حالا هرکی فوت میکنه میذارنش تو لیست جانباختگان حوادث اخیر!! 😳
اینا تنوع در مرگ افراد رو هم نمیتونن هضم کنن!! چه برسه بخوان تنوع در پوشش رو بپذیرن... 😂😂
#رسانههای_دشمن
🌸 @Hejabuni 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣قسمت اول
📢 دوره آموزشی رایگان
🎀 #سوالات_خواستگاری
🎙 دکتر داوودی نژاد
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
✊چالش #ما_بیشماریم 🔺کاشان - چهارراه آیت الله کاشانی 🔺چهارشنبه ساعت ۱۸:۴۵ تا ۱۹:۲۰ محجبه: ۸۰ نفر بد
✊ چالش #ما_بیشماریم
🔺مشهد - خیابان شهید مطهری تا میدان شهدا
🔺سهشنبه ۱۷ آبان
از ساعت ۱۷ تا ۱۸
محجبه: ۷۵ نفر
بدحجاب: ۵۸ نفر
بیحجاب: ـــــ
🌹ممنونیم از کاربر *سیدالکریم*
🌸 @Hejabuni 🌸
#گزارش
#بینالملل
😲دختر ۸ ساله ی آلمانی بعد از اینکه تقریباً تمام سال های عمرش #زندانی بود آزاد شد
⛓به تازگی پرونده ای کشف شده که متوجه شدن مادربزرگ و پدربزرگ دختر آلمانی او را از حدود یک سالگی در اتاق زندانی کرده بودن
💔مادر و پدر این دختر از هم جدا شدن و اون رو به مادربزرگش سپرده بودن؛ پدرش در توضیح اینکه چرا از این ماجرا خبر نداشته گفته: یک کاغذ درون ماشین من انداخته بودند که نوشته بود دخترم و مادرش برای زندگی به ایتالیا نقل مکان کردن
👧این دختر به دلیل زندانی بودن بسیاری از کارهای ابتدایی مثل پله بالا رفتن و ... رو بلد نیست و تا به حال بیرون از خانه را ندیده
📌همین دو روز پیش توی تاکسی مرده داشت آلمان رو به عنوان کشور متمدن و با فرهنگ با ایران مقایسه می کرد.
🌐منبع:https://www.theguardian.com/world/2022/nov/07/german-girl-8-freed-after-allegedly-being-locked-away-for-nearly-all-her-life
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣۶ ستاره سهیل چشمانش را باز کرد. تنها چیزی که جلوی چشمانش رژه میرفت، تاریکی بود. پت
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٣٧ستاره سهیل
-جانم، عموجون؟
-راستش..
سرش را پایین انداخت و با حالت مظلومانهای گفت:
«عمو، به عفت جون بگین دیگه اتاق منو مرتب نکنه...»
همین طور که داشت کلمات را در ذهنش آماده میکرد، ناگهان یاد حرفهای مینو افتاد. شاید اگر میگفت، کسی وارد اتاقش نشود، شک عمو بیشتر میشد. تصمیم گرفت حرفش را اینطور ادامه دهد:
«یعنی، منظورم اینه که من دیگه بزرگ شدم، بچه نیستم. ناسلامتی دانشجواَم، بهم برمیخوره. از پس یه تمیز کردن اتاق برمیام دیگه.»
عمو کمی سرش را جنباند. کنار ستاره روی تخت نشست.
-خب عفت هم باید ازت میپرسیده. درسته.. حالا تو هم رعایت کن. میدونی چقدر وسواس داره رو تمیزی. حتما در اتاقت باز بوده، وسواسیتش گل کرده دیگه نتونسته طاقت بیاره. حالا من باهاش حرف میزنم، چشم.
جمله آخر را در حالی گفت که دستش را روی چشمانش گذاشت. بعد بلند شد سر ستاره را بوسید و در حالیکه زیر لب میگفت: «دختر حسینی، جگر گوشمی»، از اتاق بیرون رفت.
آن شب تا صبح برق اتاقش روشن بود، حتی دوست نداشت چشمانش را ببندد. تصویر مارها لحظهای از جلوی چشمش کنار نمیرفت.
چند آهنگ جدید را دانلود کرد و گوش داد. آهنگی را که مینو فرستاده بود، بسیار دوست داشت، اما چون تداعی کننده خوابش بود، ترجیح داد به آن گوش ندهد.
چندبار به مینو پیام داد، اما جوابی دریافت نکرد. آخرین بازدیدش حوالی چهار عصر بود. با خودش فکر کرد، نکند اتفاقی برایش افتاده باشد، اما سعی کرد افکار منفی را از خودش دور کند.
آنقدر پیامهایی را که مینو برایش فرستاده بود، خواند که بالاخره بدون اینکه بتواند مقاومت کند، پلکهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح که چشمانش را باز کرد، نگاهش به سقف و لامپ روشن اتاقش افتاد که در روشنایی صبح، اصلا به چشم نمیآمد.
کمی سرجایش جابهجا شد. اما ناگهان یاد خواب دیشبش افتاد. مارها آنقدر زنده بودند که حس حرکت کردنشان، قوت را از پاهایش ربود.
در همین افکار بود که صدای پیامک گوشی از زیر بالش، او را ترساند. جیغ کوتاهی کشید. اما با این امید که مینو باشد، افکارش را پس زد و گوشی را از زیر بالش بیرون کشید.
پیام از طرف یک شماره ناشناس بود.
-سلام عزیزم، به اون شماره دیگه نه زنگ بزن، نه پیام بده. یه کم شلوغم، خودم باهات تماس میگیرم. قربونت مینو!
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
022.mp3
3.9M
⭕️ یکی از زشت ترین گناهان، سرزنش دیگران هست.
🔸 هیچ وقت جلوی جمع، کسی رو نصیحت نکنید...
استاد پناهیان
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔪 داعش: وقتی اثبات کارخودمونه از اجرای عملیاتش سخت تر میشه ...
#شاهچراغ
#کارخودتونه
#پایان_مماشات
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣٧ستاره سهیل -جانم، عموجون؟ -راستش.. سرش را پایین انداخت و با حالت مظلومانهای گف
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٣٨ ستاره سهیل
لب و لوچهاش آویزان شد. بعد از این همه انتظار، دوباره باید منتظر میماند.
برای مینو نوشت: «باشه پس منتظرم.»
از نوشتن این پیام چند روزی گذشت، اما خبری نشد که نشد. هر روز بیحوصلهتر و دمغتر میشد. بیشتر وقتش را در اتاق میگذاراند و آهنگ گوش میداد. تنها فکر شروع دانشگاه و درس خواندن بود که کمکش میکرد تا آن چند روز را تحمل کند.
با شروع سال تحصیلی، ناخودآگاه به سمت قفسه کتابخانهاش میرفت و کتابهای ترم قبلش را ورق میزد که یادش آمد هنوز کارت دانشجوییاش را پیدا نکرده.
از اینکه کاری برای انجام دادن و بهانهای برای بیرون رفتن داشت، خوشحال بود. اما از طرف دیگر از پا گذاشتن در آن مسجد میترسید. عزمش را جزم کرد و قبل از اذان ظهر از خانه بیرون زد.
چهل دقیقه قبل از اذان، روبهروی مسجد ایستاده بود.
در گیر و دار رفتن و نرفتن به داخل مسجد بود که کسی دستش را گرفت.
-خانمم، چرا داری استخاره میگیری؟ غریبی نکن بیا تو.
ستاره که جا خورده بود، دستش را خیلی سریع کشید و درحالیکه هول شده بود، گفت: «نه!.. من.. فقط.. کار دارم اینجا»
خانم چادری که حدودا بیست و پنج ساله بنظر میرسید. با لبخند ملیحی که از گوشه صورتش شروع شد و در تمام چهرهاش پخش میشد، جواب داد:
« ما هممون اینجا با خدا کار داریم.»
با اینکه حرف خانم به دلش نشست اما بدون هیچ احساسی گفت: «نه من کارتمو گم کردم.. گفتم شای.. تو حیاط مسجد افتاده باشه، خودم میرم میگردم. مزاحم شما نمیشم.»
خانم دست ستاره را با محبت فشرد.
-بیا بریم.. کار خودمه.. اینجا هرچی گم بشه میارن میذارن تو گنجه گمشدهها.. بیا بریم که کلیدش دست خودمه..»
بعد بدون اینکه منتظر جواب ستاره بماند، او را دنبال خودش کشاند.
ستاره که در عمل انجام شده قرار گرفته بود، کمی روسریاش را جلو کشید و آن را طوری محکم کرد که سفیدی گلویش پیدا نباشد.
وارد حیاط مسجد شدند. برخلاف مسیری که دفعه قبل آمده بود؛ درست سمت چپ حوض آبی، از نردههای فلزی بالا رفتند. قبل از آنها، پیچکهای سبز رنگی نردهها را بالا رفته بودند و برای سردر کوچک کتابخانه مسجد، سایهبان لطیفی ایجاد کرده بودند.
بوی خوششان، احساس معذب بودنش را را در یک لحظه از خاطرش برد.
خانم کفشهایش را درآورد و داخل جاکفشی چوبی گذاشت. ستاره هم به تقلید از او کفشهایش را جا داد.
-تضمین نمیدم عاشق اینجا نشی.. بیا تو خانمی.
ستاره داشت در ذهنش جمله "تضمین نمیدم که عاشقش نشی" را معنی میکرد که چشمش به کتابخانه روبهرویش افتاد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓