فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 شعر زیبایی که حاج مهدی رسولی در دانشگاه زنجان خواند👌
✅ احسنت بر این مداح بصیر
❇️ خانمها حتماً ببینید👌
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت دهم
📢دوره آموزشی رایگان
🎉 #سوالات_خواستگاری
🎙 دکتر داوودی نژاد
═ೋ❅☕️❅ೋ═
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
چالش #ما_بیشماریم ❤️ مشهد - میدان شهدا ❇️ ۱۷ آبان ۱۴۰۱ بعد از ظهر 🔺نسبت باحجابا به بدحجابا رو نگ
چالش #ما_بیشماریم
چالشمون حتی ذهن مشاور کانالمون رو هم درگیر کرده 😉
آقای مختاری ممنون 🙏🏻
🔺تهران - تجریش
🔸پنجشنبه - ۲۴ آذر ۱۴۰۱
ساعت ۱۴
باحجاب (چه بد چه خوب): ۱۰۳ نفر
بی حجاب: ۳۰ نفر
🔹 پ.ن: ببین ما حتی کجاها زیادیم!! بعد از این نعمت استفاده نمیکنیم و بیخیال میگذرونیم، چهار روز دیگه باز وقتی یه فتنه شد همه میشینیم زانوی غم بغل میکنیم... 🥀
بابا بیاید یه کم کار کنیم! 😭
همش تنبلی
همش ترس
ننه من غریبم بازی بسه بخدا
{عهد میبندم روزی لازمت بشم} پس مال کیه؟؟
🔸 @hejabuni 🔸
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 79 ستاره سهیل شب بعد، وقتی که به کمک عمو روی مبل جلوی تلویزیون نشست، یاد دو شب پیش ا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
80ستاره سهیل
کیان چند صوت فرستاده بود. هندزفری را در گوشش جابهجا کرد و کمی صدای گوشی را بالا برد.
-ای خوشا روزی که ما معشوق را مهمان کنیم..
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم..
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما..
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم..
از شدت هیجان، انگشت شستش را به دهان گرفت و گاز زد. تک خنده مستانهای از حنجرهاش بیرون پرید.
از فکر اینکه دلسا همه اینها را خوانده باشد، غرق در لذت بود. حرص خوردن این دختر، برایش بهترین سرگرمی بود.
-چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او، شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق،
میل دارد تا که ما، دل را در او پیچان کنیم..
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند،
ما به فرمان دل او، هر چه گوید آن کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم.. چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند.. یا برای روز پنهان، نیمه را پنهان کنیم.
خیلی تندتند نوشت.
-چقدر قشنگ خوندی؟ شعرو خودت گفتی برام؟
بعد هم شکلک چشمک کنارش گذاشت و ارسال کرد.
بالای صفحه کیان در حال نوشتن بود.
-نه خانم گل، ولی اگه شما بخوای، شعر چه قابل داره؟ لیلی و مجنون برات میسازم.
نگاهی به مخاطبان گروه انداخت. دلسا هم آنلاین بود. تازه پسری را که از دلسا حمایت کرده بود، بخاطر آورد. پسر موطلایی رشته نرم افزار، که همرشتهای کیان بود.
احتمال داد دلسا، بعد از بهم زدن با مهرداد، با آن پسر دوست شده باشد. او هم در حال نوشتن بود. طعم تلخ کنایه با شکلکی که کنارش فرستاده بود، صورت ستاره را لحظهای جمع کرد.
-بیسوادم که هستی، شاعرش جناب مولاناست، آق کیان شما نیست!
سرش را از روی گوشی بلند کرد و به ساعت صورتی روی میزش، نگاه تندی انداخت انگار که صفحه ساعت، صورت دلسای از خود راضی بود.
-اَه...
انگشتان معلقش روی صفحه گوشی آمد و در حالی که دندانهایش را میسایید نوشت:
-واقعا؟ فکر کردم جناب سام موطلا سرودتش.
سام در دفاع از دلسا نوشت:
-اوهوی...با دلسا درست حرف بزن.
ستاره که از دعوای چند روز پیشش حسابی دل و جرأت پیدا کرده بود نوشت:
-ببخشید صاحاب جدیدشی؟
آرش شکلک خنده انفجاری را فرستاد.
ستاره دوباره تایپ کرد.
-همه بچههای کلاس تو گروهن ؟
مینو جواب داد:
-نه گلم،تقریبا همونا که تو باغ کیان بودن و چند نفر که خودشونو اضافه کردن و ما هم پذیرفتیم.
ستاره با وجود اینکه از نرفتن به مراسم شکرگزاری ناراحت بود، اما از اینکه دلسا کسی را برای خودش انتخاب کرده بود، تا حدی خیالش راحت شد.
هیجان گروه به قدری بالا رفته بود که بیشتر آنچند روزی را که استراحت مطلق داشت، مدام پیامها را چک میکرد. مینو چند فیلم و آهنگ فرستاد.
اعضای گروه در مورد آن فیلمها ،تبادل نظر میکردند؛ ولی ستاره همه آن فیلمها را ندیده بود. برعکس دلسا انگار تماشاگر قهارِ ژانر وحشت و شیطان پرستی بود. با چنان آب و تابی از آنها حرف میزد که بیشتر پسرهای گروه را جذب حرفهایش کرده بود.
ستاره احساس ضعف کرد و از مینو خواست فیلم بیشتری را برایش بفرستد.
زمان استراحتش را به فیلم و سریال دیدن میگذراند. زمانی که بحث فیلم دروازه شد، ستاره با اعتماد به نفس تایپ کرد.
-وای فیلمش عالی بود. یک شیطانپرست نمونه... البته ، کارگردانش بنظرم کمی اغراق کرده بود... ولی عاشق اون قسمت شدم که لوئیزا به جو گفت:
«من خود شیطان هستم.»
دوباره اضافه کرد:
-بنظرم تعلیق فیلمش خیلی خیرهکننده بود.
تعلیق و چند اصطلاح دیگر را از اینترنت جستجو کرد، تا بهتر بتواند روی دلسا را کم کند.
چند نفری برایش استیکر دست و هورا فرستادند.
دلسا نوشت.
-بعضیها چه شیطونشناس خوبی شدن! انگار استادشن.
ستاره با بدجنسی تایپ کرد
-اون بعضیهام حواسشون باشه، شیطون ممکنه بیاد گند بزنه به هیکلشون.
وقتی نوشتهاش را خواند، خودش بیشتر ترسید. لحظهای احساس کرد مخاطب جمله، خودش است.
آرش مثل همیشه وسط پرید و به تحلیل فیلم جادوگر و شبرو پرداخت. اما چون ستاره این فیلم را ندیده بود، ترجیح داد نشان دهد بخاطر حرفهای دلسا، دیگر در بحث شرکت نمیکند.
گوشی را زیر بالش گلدار صورتیاش چپاند.. دستش را به سمت موهایش برد و همه را پشت سرش انداخت.
با صدای ویبره گوشی، بیرونش کشید.
-سلام ستاره جونم، بهتری عزیزم؟ اون پای خوشکلت چطوره؟
ادامه قسمت 80👇👇
داشت به این فکر میکرد که اصلا یادش رفته، دوستی به نام فرشته دارد.
آنقدر احساسات مختلف را در حین پیامها تجربه کرده بود، که حوصله درست جواب دادن نداشت.
انگشتانش بیهوا نوشتند:
-سلام عزی.. ممنون، تو خوبی.
دوباره دستانش را در موهایش فرو برد.
در اتاق بدون اینکه اجازهای گرفته شود، باز شد.
صورت گرد، همراه با موهای وز عفت، در برابرش نمایان شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part04_مسئله حجاب.mp3
9.87M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری4
🧕تفسیری دیگر از اخلاق حسنه
#مسئله_حجاب
#غیرت_حسادت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
K-Pop_Engare.net_.pdf
5.85M
دانشگاه حجاب
⭕️کیپاپ ⭕️ 🔹نحوه عملکرد پاپ کره ای🔹 #قسمت اول 🔵 #کِیپاپ به سبک موسیقیای گفته میشود که با تأثیر
.
👆پیشنهاد میکنم این سری از مطالبمون رو هم مطالعه کنید
با دنبال کردن هشتگ👈 #موسیقی_کره_ای
🔰والدین زیادی پیام میدن و از اینکه نوجوانانشون با اینکه محجبه هم هستن اما آرمی شدن ، در و دیوار اتاقهاشون پر از پوستر گروه BTS شده ، دارن کرهای یاد میگیرن ، از نمادها و نوع پوشش اونها استفاده میکنن و خلاصه غرق شدن در کیپاپ ... و کم کم کاهل نماز شدن و از اعتقاداتشون دور ....
@Hejabuni
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔻 در مقابل توهین و بیاحترامی به رهبری چهکار باید کرد؟
🔻 عشق و محبت خودتان را نسبت به ایشان، بهصورت جمعی و فردی اعلام کنید
📌 #علیرضا_پناهیان در یادوارۀ شهدای فتنۀ اخیر:
➖بهطور مستمر (روزانه یا هفتگی) مطالبی را در اعلام محبت به ایشان در صفحات مجازی منتشر کنید
➖چرا تصاویر زیبای رهبری را، که مهمترین عامل حفظ امنیت و استقلال کشور است، بر فراز نمیکنید؟
🚩امامزاده قاضیالصابر- ۱۴۰۱/۰۹/۰۴
👈ادامه متن را در @Panahian_text ببینید
@Panahian_ir
🧐 چی شــــــــده⁉️
😇 میخوای یه حرکتی اصولی بزنی واسه حجاب؟
😎 برای مدرسه ، مسجد یا نذرفرهنگی دنبال هدیه تاثیرگزار میگردی؟
🎯درست اومدی👌👌👌
🔰 @hejabuni_forooshgah 🔰
♨️ مناسب سنین مختلف
♨️ همراه با تخفیف ویژه
🔰 @hejabuni_forooshgah 🔰
دانشگاه حجاب
🧐 چی شــــــــده⁉️ 😇 میخوای یه حرکتی اصولی بزنی واسه حجاب؟ 😎 برای مدرسه ، مسجد یا نذرفرهنگی دنبال
اینجا فروشگاه خودمونهツ
پس
با خیال راحت خرید کنید🌱
.
#گزارش
#بینالملل
♨️آسیب های #شبکهاجتماعی تیک تاک به کابوسی برای خانواده ها تبدیل شده
📑تحقیقات انجام شده در کشورهای انگلیس، آمریکا، کانادا و استرالیا حکایت از آسیب های جبران ناپذیر تیک تاک علی الخصوص برای نوجوانان زیر ۱۸ دارد
📍نوجوانان ۱۳ ساله ی دنبال کننده ی این اپلیکیشن با آسیب های مغزی، سوءتغذیه در اثر رژیم های غذایی نادرست به خاطر نارضایتی از اندام و خودکشی مواجه می شوند
📌شبکه های اجتماعی بیشتر از اینکه یک بستر ارتباطی فراهم کرده باشند؛ قتلگاه نوجوانان و جوانان شدن
🌐منبع:https://www.theguardian.com/technology/2022/dec/15/tiktok-self-harm-study-results-every-parents-nightmare
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 80ستاره سهیل کیان چند صوت فرستاده بود. هندزفری را در گوشش جابهجا کرد و کمی صدای گو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 81
صورتش از آخرین دیدارشان، لاغرتر و رنگ پریدهتر به نظر میرسید.
-عموت گفت یه ساعت دیگه میاد، باید بری دکتر.
ستاره سعی کرد به لبانش فرمان لبخند بدهد.
-بهتری عفتجون؟ نمیدونستم برگشتی.
صورتش سرد و بیاحساس بود. بدون هیچ جوابی فقط نگاه کرد.
بازهم تلاش کرد؛ برای به زبان آوردن چند کلمه:
-میشه، کمکم کنی بیام... پایین...
احساس کرد کلمات آخری، همراه با بغض و ناتوانی از دهانش خارج شدند.
بدون هیچ پاسخی، ستاره را ترک کرد و در اتاق را بست.
ستاره سرش را با ناباوری بالا آورد، احساس کرد صورتش منقبض شده.
کم شدن تواناییش در راه رفتن و برخورد خشک عفت با او، راه اشک را به گونهاش باز کرد. دیگر همان مقدار تلاشی را هم که برای تکان خوردن میکرد، از دست داد. به رفتار خودش فکر کرد. اما بخاطر نیاورد که کدام کارش باعث چنین رفتار سردی از جانب عفت شده. با وجود اینکه هیچوقت از عفت خوشش نمیآمد، اما سعی میکرد منصفانه رفتار کند. حالا در اوج ناتوانیاش، انگار او ناراحت نبود.
در با چند تقه، باز شد. عمو در چهارچوب در ایستاده بود. تصویر عمو در چشمان بارانیاش میلرزید. سعی کرد با پشت دست اشکهایش را تندتند پاک کند.
-ستاره... گریه نکن عموجونم.
صدایش آرام و محزون بود. انگار عمو از تمام اتفاقات خبر داشت. انگار دلیل اشکهایش و رفتار عفت را میدانست.
-پاشو کمکت کنم، لباس بپوشی.
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد پرسید:
-مگه امروز نوبت دکتر داشتم.
عمو بدون توجه به سوال ستاره، کمک کرد تا لباس بپوشد. از آن فاصله صورت عمویش را بهتر میدید. بنظرش آمد نسبت به شب قبل، چین عمیق و جدیدی روی پیشانی عمو افتاده.
"پس احتمالا موضوع مهمی پیش آمده بود"
این فکر در مسیری که نمیدانست قرار است به کجا ختم شود، در ذهنش پر رنگتر شد. حتی با سکوت عمو در ماشین، تبدیل به یک علامت سوال برجسته شد.
-عمو؟ چی شده؟ چرا شما ناراحتی؟ عفت چرا اونجوریه؟ خیلی بد...
حرفش را نصفه گذاشت. شاید سکوت عمو و اقتدارش، اجازه حرف زدن را از او گرفت.
ماشین را به سمت راست راند. کنار یک فضای سبز، زیر سایه درختان کاج، متوقف شد.
دخترکی فال به دست را داخل پارک دید، داشت به زن و شوهر جوانی که در حال خندیدن و نگاههای عاشقانه بودند، اصرار میکرد فالی بردارند.
-میدونم، خیلی داره بهت سخت میگذره، عمو.
صورتش را به سمت صندلی راننده چرخاند.
-بعد از فوت داییش کلا بهم ریخته، من بهش حق میدم.
میخواست بگوید:
-چه حقی داره که تو خونه شما، با من اینطوری برخورد کنه. مگر فوت دایییش تقصیر ماست.
اما صورت محزون عمو، اعتراضش را خاموش کرد.
- منظورم این نیست که حق داره هرطور دلش میخواد باهات حرف بزنه.
احساس کرد، عمو ذهنش را خواند. صورتش کمی سرخ شد.
-ولی خب، یهسری اتفاقا افتاده
که شاید منم تو فوت داییش مقصر بودم،نمیدونم... نمیدونم... شایدم بخاطر طعنههایی باشه که خانوادش بخاطر بچهدار نشدنش بهش میزنن!
انگار عمو داشت با خودش هم حرف میزد.
-حالا هرچی... هرچی... بگذریم، تو بذار پای اینکه مادر نشده، میفهمی چی میگم ستاره؟
دنبال کلمات میگشت تا چیزی برزبان بیاورد.
-آره، سخته.. ولی من بازم نمیفهمم، چرا الان باید یادش بیفته؟ مگه قبلش با هم چه مشکلی داشتیم، قبول دارم آدم خاصیه و زیاد تو خودشه... ولی انگاری من دشمنشم...
بعد انگار تازه متوجه حرف عمو شده بود.
-عمو... چطوری تو مرگ داییش شما مقصرین؟
عمو کلافه جواب داد.
-نه... نه! دشمن نه!
ستاره این جمله را اینطور در ذهنش معنا کرد، "درسته که یه کوچولو باهات دشمن شده، ولی محض رضای خدا، اسم بهتری روی کارش بذار"
پوزخندی زد.
-خب چرا درست بهم نمیگین، شاید بتونم کمکش کنم... نگفتین منظورتون از مقصر بودن تو فوت داییش چی بود؟
-ستاره برا همین آوردمت بیرون وگرنه هفته دیگه باید بری دکتر... ولی گفتم بیای باهات حرف بزنم. زیاد به کاراش توجه نکن، اگه طعنه زد چیزی نگو. خب... خیلی چیزها هست که نمیدونم گفتنش درسته یا نه! ولی شاید بدونی، بهتر باشه.
👇👇ادامه 81
ستاره تمام حواسش را به حرفهای عمو داد.
-تو مراسم ختم، شوهرسابقشو دید که بخاطر بچهدار نشدن ،ازش جدا شده بود.
-قبلا ازدواج کرده بود؟ فکر کردم وقتی زن شما شد، مجرد بوده.
عمو فقط سری به نشانه منفی تکان داد.
-نمیخواستم کسی چیزی بدونه، گفتم غریبه، هواشو داشته باشم... حالا زن شوهر سابقشم، همراهش بود، بدتر اینکه دوقلو حامله بود.
ستاره ناغافل، دستش جلوی دهانش رفت.
-نه!
-شاید فقط همین یکی نباشه، ولی خب میدونم همینم برای بهم ریختن یه زن، کم چیزی نیست. اگر بهت گفتم، برای این بود که بتونی درکش کنی. شاید خیلی از تفکراتش اشتباه باشه... ولی ما میتونیم تو این قسمتی که حق داره، درکش کنیم هوم؟
-عمو خیلی حرفتو میپیچونی! یچیزی میگی، میفهمم، دوباره نمیفهمم... دیگه چی هست؟
عمو نگاهش را به بیرون پنجره داد. ا
نگار داشت با خودش چیزی را سبک سنگین میکرد. بالاخره تصميمش را گرفت.
-دایی عفت... داییش، از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت... نتونست پول عملشو جور کنه... عفت... خب، توقع داشت کمکش کنم.
👇👇81ادامه
-خب چرا کمکش نکردین؟
-نداشتم عمو! اگه داشتم که حرفی نبود.
-خب چرا همچین توقعی داشت؟
عمو پوفی کرد و دستش را روی فرمان کوبید. انگار به سختترین قسمتش رسیده بود.
-اون پساندازی که بابات کنار گذاشته برات... توقع داشت از روی اون بردارم... میگفت پس میده بعدا... ولی این پول مال توئه، مال آیندته.
ستاره نمیدانست چه جوابی بدهد، شاید اگر عزیزترین فرد زندگیاش در خطر بود، او هم چنین توقعی از اطرافیانش داشت.
-نمیدونم چی بگم عمو! اگه باهام مهربونتر بود، اصلا حرفی نداشتم ولی اون خیلی.
عمو حرفش را قطع کرد.
-نیومدم اینجا درمورد خوبی و بدی کار عفت حرف بزنم، فقط میخوام یکم درکش کنی و کاری بهش نداشته باشی، یعنی... بیشتر منو درک کن که میخوام هوای جفتتونو داشته باشم.
ستاره ،استیصال را که در چشمان نمدار عمو به وضوح میدید، بغضش گرفت. نمیدانست برای خودش دل بسوزاند یا برای عمو که بعد از، از دست دادن همسر و دو فرزندش، گیر عفت با اخلاقهای خاصش افتاده بود. سعی کرد با چشمی دل عمویش را به دست آورد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓