به نام خدا
تو ایام اغتشاشات، ضدانقلابها دو سه ماه هرشب میرفتن بالای پشت بوم یا از توی پنجره، شعار که نه، رسما به آقا و روحانیت و سپاه و... فحش میدادن و توهینای بدی میکردن.
اما در مقابل، بعضی افراد هستن که اسم خودشون رو میذارن مذهبی یا انقلابی ولی در طول سال، همین یک شب رو حتی برای چند دقیقه تکبیر نمیگن.
هروقت دیدید اینا از وضعیت مملکت شکایت کردن، بهشون بگید: تو یکی حرف نزن! از همه انتظار داری تمام وظایفشونو انجام بدن، ولی خودت یه الله اکبر نمیگی...
امشب هرکی دور و برتون هست رو بردارید ببرید پشت بوم یا از توی پنجره الله اکبر بگن.
انشالله این الله اکبر یه ربعه، تمام چند ماهه اخیر رو میشوره میبره...
ما هم مشهد دعاگوتونیم
#بانگ_الله_اکبر
یاعلی
4.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #ببینید | پرچم #زن_زندگی_آزادی در جمهوری اسلامی!
♨️ در چهل و چهارمین سالگرد انقلاب شعار #زن_زندگی_آزادی نواخته شد
💢 برشی از کتاب #صعود_چهل_ساله
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
4⃣8⃣
😍✂️ آموزش شومیز مدل گرهای💚
اگه واسه عید لباس نخریدی دست بکار شو و این شومیز شیک رو بدوز ؛
اگر قدش رو بلند بگیرید میشه یه پیراهن مجلسی شیک
📽 با آموزش خانم عمرانے
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ #آموزش_خیاطی رو دنبال کنید☺️🌼
#آموزش_خیاطی | #شومیز | #خیاطی
#آموزش_شومیز | #شومیز_گره_ای
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 168ستاره سهیل لب برچید و به مایع قهوه ای داخل فنجانش خیره شد. -باشه بابا! قهر نکن.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
169ستاره سهیل
سی دقیقه بعد، جلوی یک کافی شاپ، توقف کردند.
مینو دست سردش را روی دست ستاره گذاشت.
-همینجا بمون تا بیام.
تا به حال این کافیشاپ را ندیده بود. با نگاهش مینو را دنبال کرد؛ از پلهها بالا رفت و در شیشهای را هل داد.
شیشه کافه دودی بود و چیزی را تشخیص نمیداد. کمی روی صندلی جابهجا شد.
-ببخشید خانم، مینو... یعنی این خانم... نگفتن کجا باید بریم بعدش؟
خانم راننده بدون اینکه رویش را برگرداند، جواب داد.
-در جریان نیستم.
دوبار نگاه نگرانش را به در کافه داد. انگار سردی دستان مینو به دستان او هم سرایت کرده بود. دستانش را جلوی دهانش گرفت و ها کرد.
-میشه بخاری ماشینو بیشتر کنین؟
صدای تِکی شنید و بعد هوای گرمی که آرام آرام در فضای ماشین جریان پیدا کرد.
با کف دستش شیشه بخار زده را پاک کرد. از بین دایرهای که روی پنجره با حرکت دستش ایجاد شد، بیرون را نگاه کرد. مینو بدو بدو به سمت ماشین آمد.
-خانم حرکت کنین.
با تعجب به مینو نگاهی انداخت.
-قرار نبود باهم عکس بگیریم؟ کجا رفتی؟ دوربینت کو؟
مینو نفسزنان، گوشیاش را بالا گرفت.
-با این گرفتم... نه این قسمت ماموریت برای خودم بود، قسمت بعدی دست خودتو میبوسه.
دستش را توی کیف عنابی چرمش فرو کرد. سرش را جلوتر برد و توی کیف را با دقت نگاه کرد.
کاغذی را بیرون کشید و همراه با خودکار قرمز روشنی به دست ستاره داد.
-اینو امضا کن.
-چیه؟
-سند ازدواج! چیه بنظرت؟ برگه ماموریته... برای گرفتن حقالزحمهات... امضا کن دیگه.
بدون اینکه نوشته را بخواند، برگه را امضا کرد و به دست مینو داد.
مینو با دستانی که لرزش داشت، نوشته را تا زد و به ستاره برگرداند.
-برگه ماموریته... باید پیش خودت باشه... بذار تو کیفت، رسیدی تحویل گیلاد بده.
در حالیکه برگه را در جیب پشتی کیفش میگذاشت، پرسید:
-من؟
-آره دیگه!
-خودت چی؟
-من... به گیلاد گفتم... کار دارم، میخوام همه چیزو برای یه جشن عالی...
آماده کنم.
تنها چیزی که در صورت مینو میدید اضطراب بود، "جشن عالی" هیچ تناسبی با حالات صورتش نداشت.
زمزمههای عجیبی که از مینو میشنید، او را میترساند.
" جایگاه واقعی... عرفان.... پیشرفت...."
-خانم! نگه دارین، لطفا!
مات و مبهوت به لبهای مینو که بنظر سیاه شده بود، نگاه کرد. ادامه داد:
- پیاده شو! برو جلو!
سکوت کرد.
مینو دوباره ادامه داد:
-شاسی بلند مشکی جلوتر واستاده... سوارش شو و برو.
ستاره گردن کشید تا بهتر ببیند.
-خودت نمیای؟
-گفتم که کار دارم...کارت که تموم شد... بیا... بیا... کافه گیلاد، اونجا همو میبینیم، اوکی؟
با بغضی که گلویش را گرفته بود، باشهای گفت و پیاده شد.
✍ ف.سادات {طوبی}
🇮🇷@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓