✅ تنها کسی که میتونه شعار«زن، زندگی، آزادی» حقیقی رو سر بده
«محمدِامین»ــه
که با بعثتش دیگر دختری زنده به گور نشد!
✍ مهدی حاجیپور
💚 اثرجدید #حسن_روح_الامین
❤️ بانام #نجات_دختران
💚 #مبعث مبارک
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب 🔰 قسمت پنجم شاید باورتون نشه وقتی برگشتم خونه تا صبح خوابم نبرد با
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب
🔰 قسمت ششم
🔸خلاصه خوشحال از اینکه منبع مالی را به لطف خدا تعیین کرده بودم حالا از مدیر مدرسه خواستم آمار بده شاید باورتون نشه آمار ۱۰۰ نفری را به من تحویل دادند
ما شروع به برنامه ریزی کردیم از استاد بزرگوار خودم که گالری معتبر در باب حجاب دارند درخواست تامین چادرها رو داشتم که ایشون خداروشکر انقلابی و پای کار امام زمان بودند و چادرها رو بدون هیچ سودی با قیمت مناسب تامین کردند
حالا کار به حساب کتاب رسید
چادر ها حدود ۳۵ میلیون شد ،مسئول محترم سپاه هدیه ۲۰ چادر را پرداخت کردند خانواده محترم دو شهید بزرگوار به نیابت از شهدای خود حدود ۲۵ چادر و مقدار هزینه ناچیزی که از دانش آموزان دریافت کردیم پول ۱۰ چادر و با کار جهادی حافظان قرآن و دوستانم و به کمک لطف و برکت که خدا عطا کرده الباقی چادر ها تهیه شد 😇
👌خیلی کییییییییییف میده در مسیری هستی که با تمام وجودت برای خدا و امان زمان تبلیغ میکنی اگر میخواید این کار را شروع کنید فقط همت و توکل داشته باشید بقیه چیزها را خداوند خودش به لطف عظیمش به شما عطا میکند
😍بچه ها هربار که می رفتیم سرکلاس مشتاق می پرسیدند خانم کی چادرهای مارا میارید ؟ یعنی روزی ۱۰۰۰ بار بنده این سوال را جواب میدادم
تا اینکه با چند دوست عزیزم برنامه ریزی کردیم روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها چادر هارو به عنوان ارثی که از مادرمان به ما خیریه به بچه ها هدیه کنیم
روز موعود هدیه دادن چادرها رسید خداروشکر به برکت هدایای ختم قرآن تونستم مختصر پذیرایی هم آماده کنیم
✍ خانم الهه دهنوی
⬅️ ادامه دارد ...
#مصاحبه #مبلّغ_مدرسه #تجربه_نگاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
_اومدی دارو بخری؟ + نه... اومدم چهار عدد حوری ببینم! 😁😁 #چهارتا_حوری 🌸 @hejabuni 🌸
+ زنگ زدم داروخونه اسدی گفتم: ببخشید چهارتا حوری میخواستم!
گفت خفه شو و قطع کرد... 😐
ای بابا تعارف میزنی، چرا رد میکنی؟😁
#چهارتا_حوری
#حوری_قوری
🌸 @hejabuni 🌸
"معلم پرحاشیه" با دستور عفو آیت الله معلمی!! دوباره به کارش برگشت... 😳
🔺 ای کاش قبل از گذشت و دستور عفو دادن، از ندامت واقعی و پشیمونی قلبی افراد مطمئن بشیم و گرنه برگردوندن این آدما و قلم عفو کشیدن بی حساب روی جرایمشون، بدون مطمئن شدن از اصلاحشون، جز فاسد کردن نسل آینده و خیانت در حقشون تاثیر دیگه ای نداره... (به خصوص که معمولا کسی یک شبه اصلاح نمیشه)
اگه میگید حضرت آقا هم عفو کردن، باید بگم که دستور عفو آقا کلی شرط و شروط و قید و تبصره داشت.
والسلام
🌸 @hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 184 ستاره سهیل چند روزی از مطرح کردن خواسته اش گذشت. صدای باز شدن در آهنی، آن هم روزی چند
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
185 ستاره سهیل
تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن، توی دلش به خدا شکایت کرد. تا کجا میخوای سرم بیاری! بس نیست؟ میخوای لهم کنی؟
مینو شروع کرد به سوت زدن، انگار نه انگار که دستگیر شده!
یعنی میخوای بگی پریسا راست گفته که تو دستور کشتن منو دادی؟
سوت زدنش را متوقف کرد.
کف دستش را روی میز کوبید. شانه ستاره بالا پرید.
_تو چرا زنده ای هنوز؟ اَه...
صورتش را به حالت چندش، مچاله کرد.
_اشتباهم همین بود... تو تاکسی باید کارتو می ساختم... اشتباه بزرگی کردم... نردبون پیشرفتم بودی... ولی توی لعنتی کارو خراب کردی
دندان هایش را روی هم می سایید. چشمانش دوباره قرمز شده بود.
_توی لعنتی... توی عوضی...
ترسید، ولی دست و پایش خشک شده بود. حتی زبانش را هم نمی توانست تکان دهد. فقط مردمک چشمانش هر لحظه گشادتر میشد. ضربان قلبش بالا آمد. رسید به چشمش. پلکش می پرید.
مینو نیم خیز شد. صندلی اش را با پشت پا، به دیوار پشت سرش کوبید. به طرف ستاره حمله کرد. دستانش را محکم روی گلوی ستاره فشار میداد.
رنگش هر لحظه قرمز تر میشد. قهقهه مینو توی گوشش پیچید! خود شیطان بود. گلویش را گرفته بود. نمی توانست نفس بکشد! دست و پا میزد و ناگهان رها شد.
با صندلی روی زمین افتاد. تند تند نفس میکشید! صدای نفس هایش در مغزش اکو میشد. چراغ بالای سرش مواج و لرزان بود. دلش تاریکی میخواست. چشمانش را بست همه جا تاریک شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 185 ستاره سهیل تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن، توی دلش به خدا شکایت کرد. تا کجا میخوای سرم
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
186 ستاره سهیل
روز به روز وضعیت روحیه اش بدتر میشد. شبها با صدای جیغ از خواب می پرید. پتویش را بغل می گرفت و گریه می کرد.
چشمانش را به زحمت باز نگه می داشت تا خواب نرود. می ترسید مینو، مصطفی، پریسا و گیلاد دوباره در خواب به سراغش بیایند.
صدایش به خاطر فشار دستان مینو و فریادهای شبانهاش بالا نمی آمد. اطلاعاتش را با بی حوصلگی روی کاغذ می نوشت و به بازجو تحویل میداد.
داشت روی کاغذ می نوشت که ناگهان چیزی به ذهنش رسید. نوشته اش را خط زد و به جایش نوشت
_مهراب کجاست؟ می خوام ببینمش
بازجو نوشته را خواند و نگاهی به او انداخت!
_این جواب سوالم نبود!
ستاره با بیتفاوتی به او زل زد و خودکارش را روی میز گذاشت. کمی فکر کرد. دوباره کاغذ را به طرف خودش کشید و نوشت
_تا محرابو نبینم هیچ اطلاعات دیگهای بهتون نمیدم
به سلولش بازگردانده شد. دیگر حتی اشکش هم خشک شده بود. روی تخت می خوابید و به مهتابی بالای سرش آنقدر خیره میشد تا نور چشمش را بزند. دلش می خواست بلایی سر خودش بیاورد ولی هیچ رمقی برایش نمانده بود. نفس کشیدن هم برایش حکم عذاب داشت.
با صدای سرباز چشمانش را باز کرد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 186 ستاره سهیل روز به روز وضعیت روحیه اش بدتر میشد. شبها با صدای جیغ از خواب می پرید. پ
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
187 ستاره سهیل
با صدای ظریفی و بلندی که شنید، چشمانش باز شد.
_بلند شو ملاقاتی داری!
روی تخت نشست. ضربان تند قلبش را به یاد آخرین ملاقاتش انداخت.
بدون حرکت روی تخت نشست.
دو خانم طرفش آمدند و زیر بازویش را گرفتند.
دلش میخواست حرف نزند ولی چیزی مثل کارد در گلویش فرو می رفت.
با صدای ناهنجاری زمزمه کرد: مینو....نه !
یکی از خانم ها با صدای جدی گفت:« مینو نیست»
قلبش بلندتر صدا داد. کورمال کورمال راه افتاد. وقتی که چشم بندش برداشته شد و روی صندلی نشست. قلبش تیر کشید!
باورش نمیشد. محراب رو به رویش نشسته بود.
نگاهش را به سمت در اتاق برد و دوباره برگرداند.
بغض کرده بود. لبهایش میلرزید و لحظه لحظه با آب چشمانش خیس می شد. دهانش شور شد.
دردلش لعنت فرستاد به مینو. دلش میخواست با صدای خودش با محراب حرف بزند، ولی صدای خشن و کلفتی از گلویش بیرون می آمد.
همراه با درد و سوزش عمیق. به صدای دلش گوش داد، ارزشش را داشت
_محر...اب... خو...بی؟
طعم گس خون در دهانش پیچید. دستش را به سمت گلویش برد. چشمانش را بست. کاش گردنبندش بود. صدای سرباز خانم در سرش پیچید. "ملاقاتی داری!... ملاقاتی داری"
چشمانش را با وحشت باز کرد. محراب حرف نمیزد. سرش پایین بود.
_میخواستی منو ببینی؟
"ملاقاتی داری... ملاقاتی داری"
دستش را از گلویش برداشت و روی میز گذاشت.
_محرا...ب تورو... نگ... نگرفتن ؟
آب گلویش پایین نمیرفت. چشمانش اشک زدند.
"چرا محراب حرف نمیزنه؟ بگو دیگه بگو گرفتنت ...خدایا چرا داری با من اینکارو می کنی... حرف بزن... حرف بزن "
_صبرینا خانم.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓