#چرا_چادری_شدم
سلام خداقوت 🌹
از همون دوران بچگی حجاب و دوست داشتم و کمکم که به سن تکلیف رسیدم بهش مقیدتر شدم ....
حجاب و داشتم اما چادری نبودم هرچند از پوشیدن چادر هم بدم نمی آمد و انگار منتظر یک نشونه یا یک بهانه برای چادر سر کردن بودم.....
تا اینکه وارد راهنمایی که شدم به پیشنهاد دوستم به طور جدی وارد بسیج شدم اونجا دختران چادری و محجبه بود و البته در کنار اخلاق و رفتار خوبی که مربی حلقه مون داشت من تحت تاثیر این محیط قرار گرفتم از اون سمت مادرم هم که محجبه بودن ولی دیگه چادری شدن یک روز رفتیم خونه یکی از همسایه ها که ایشون هم خانم خوب و چادری بودن یک چادر داشتن و فهمیده بودن که من علاقه پیدا کردم به سر کردن چادر اون چادرو به من هدیه دادن همراه با یک انگشتر
خب من خیلی خوشحال شدم از یک سمت تحت تاثیر مادر از یک سمت تحت تاثیر آشنایی با بسیج و دوستان چادری همه این عوامل باعث شدن من از اون روز به بعد دیگه چادر بپوشم
و رفته رفته هم این دلبستگی به چادر بیشتر شد و دیگه تا به این لحظه به جایی رسید که حتی توی مهمونی ها و رفت و آمد ها همیشه چادر به سر دارم
و البته بگم همراهی خیلی خوبه خانواده هم برای حفظ پوششم خیلی به من کمک کرد ❤️
انشاءالله همه بتونن این حس قشنگ و تجربه بکنن
با آرزوی موفقیت برای تمامی بانوان و دختران محجبه سرزمینم 🌸❤️
۱۹ساله از استان البرز
🎓 @hejabuni ˝ دانشگاهحجاب 🌸
هر چیزی ممکنه توی گلوی هر کسی یا شیئی گیر کنه.
نمونهش لپتاپ من! چند شبی رمان نذاشتیم؛
چون مادربردش به فنا رفته بود.
۶۰۰ هزار تومانی توی گلوش گیر کرده بود.
پارت های رمان هم داخل لپتاپ بود
و دسترسی بهش نبود.
ممنون از صبوریتون بابت این چند روزه.
از امشب ادامه مستند داستانی دوربرگردان تجریش
بارگزاری میشه. حتما دنبال کنید🙏🌸
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 38 توی کتابخونه مشغول درس خوندن بودم که با صدای آلارم گوش
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 39
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 39
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 39✍️
مثل هر روز 6 صبح با کلی کش و قوس خودم رو از رختخواب کندم.
لباسامو عوض کردم، آبی به دست و صورتم زدم. با مامان و بابا صبحونه خوردم و از خونه زدم بیرون.
پیش به سوی دکتری مغز و اعصاب.
سر کلاس منتظر اومدن استاد ژنتیک بودیم،
این استاده نمیدونم چرا همیشه دیر میاد.
فائزه کنارم نشسته بود و گوش مجانی گیرآورده بود!
با اومدن یکی از بچه های کلاس و تبریک و خوش و بش، گوشم از دست فائزه خلاص شد.
البته صرفا از دست فائزه.
- ببخشید هانیه جون وقتتو میگیرم.
یکی دوتا از سوالای آزمون ذهنمو درگیر کرده.
چند باری خواستم ازت بپرسم موقعیتش پیش نیومد.
الان مزاحمت نیستم. میتونی جواب بدی؟
باید یک منشی برای خودم بگیرم.
شهرت این چیزا رو هم داره دیگه.
4 روز دیگه باید به این و اون امضا هم بدم.
ابرویی برای فائزه بالا انداختم که بلههه فائزه خانم!
ببین چه دوست خفنی داری!
درسته سوم شدی ولی مغز کل بودن یه چیز دیگست!
خلاصه کلی با همون نگاه ازش نیشگون گرفتم و موهاش رو کشیدم.
نمیدونم چرا حرص دادن فائزه بهم انرژی میده.
مهربون به ترنم کردم و گفتم:
- آره عزیزم بپرس.
بچه درس خون بود. هوشش هم بد نبود
نمیدونم چرا توی جواب این 2 تا سوال ساده مونده بود.
بهش حق میدم... گاهی ذهن که گیر کنه جواب نمیاد که نمیاد.
ولو اون چیز اسم و فامیل نزدیکترین دوستت باشه!
خواستم از این قسمت رد بشم ولی خب سنگ مفت؛ گنجشک مفت!
سوال رو میگم شما هم هم تلاشتون رو بکنین تا ذهنتون برا مرحله دوم گرم بشه.
البته سعی کنید مثل 3 سوال قبلی که براتون گفتم نشه!
خیلی ها توی اون سوال ها مثل آهو توی چمن زار گیر کرده بودن!
بله میدونم شما یکی دوتاش رو درست جواب دادی!
نه با شما نیستم. خوبه حالا همش رو درست جواب ندادید!
بریم ببینیم این سری چه میکنید.
یادتون باشه فکر مکر نباید بکنید.
یعنی زمان ندارید که برگردید و سوال رو 2 بار بخونید.
پس زودی باید جواب بدید.
آماده اید؟
خب کاملا مشخصه که کمربندا رو سفت بستید تا خودی نشون بدید.
بریم ببینیم چه میکنید.
فقط بلند بلند سوال رو نخونید و اگه احیانا بلند خوندید با صدای بلند جواب ندید!
بالاخره از قدیم گفتن احتیاط شرط عقله.
اما سوال...
فرض کنید راننده یک اتوبوس برقی هستید.
در ایستگاه اول شش نفر وارد اتوبوس می شوند،
در ایستگاه دوم سه نفر پیاده میشوند ولی پنج نفر دیگر سوار میشوند.
اتوبوس قدمتش 15 سال است و هر سه سال موتورش نیاز به تعمیر اساسی دارد.
هر تعمیر 1 ماه کامل زمان میبرد.
اتوبوس چهار سال است که تعمیر نشده است.
با این اوصاف بگوئید راننده چند سال سن دارد؟
سوال تموم شد. ادامه متن رو تا جواب ندادید نخونید.
انصافا سوال سختی نبود.
نگید که توی جواب موندید.
بله متوجهم. درسته گفتم گاهی ذهن گیر میکنه.
ولی اینکه دیگه هر دفعه گیر کنه عادی نیست ها!
بله شاید گفتید مهم نیست و حالا بریم بببینیم جواب چیه.
برگردید فکر کنید. خودتون رو محک بزنید.
ناسلامتی قراره خودتون رو تست کنید دیگه.
برگردید.
فرصت که دارین! چه عجله ایه!
نمیخواید کمی بیشتر تامل کنین؟
اما جواب:
اینکه راننده چند سال سن داره چه ربطی به تعداد مسافرا و خرابی و تعمیر اتوبوس داره؟!
بله همینطوره، اصلا ربطی نداره. ولی این دلیل نمیشه که سوال اشتباه باشه!
فقط یه کم دقت میخواست. راننده اتوبوس باید هم سن شما باشه.
چون توی جمله اول میگه ”تصور کنید که راننده اتوبوس هستید.”
به همین راحتی به همین خوشمزگی!
امیدوارم درست جواب داده باشین.
اگر درست جواب دادید حتما الان حس غرور و تیزهوشی گرفتتتون
اگرم اشتباه جواب دادین برید یه آب بخورین بعد سوال بعدی رو بخونین تا سلول های مغزیتون آماده تر بشن.
همین الان برید آب بخورید بعد بیاید ادامه متن رو بخونید. پاشید دیگه!
هیچوقت این مقاومتتون رو نمیفهمم!
چون میدونم که اصلا نرفتید آب بخورید!
درسته پیش شما نیستم ولی میفهمم!
مثلا نخبه ام دیگه!
شاید از تنبلیه! شایدم از روی عجله برای دیدن سوال بعدی!
طوری نیست، خودمم همینطورم! بریم بعدی.
✍مجتبی مختاری
🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355
═ೋ❅📚❅ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
آخوند مصطفی محمدیواجب فراموش شده جلسه 9.mp3
زمان:
حجم:
5.38M
🎵 آموزش کاربردی
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۹
⚜️ آیا گناهکار میتونه نهی از منکر کنه ؟
🔷 #واجب_فراموش_شده
🌐 کانال مصطفی شبهه
═ೋ❅ @hejabuni ❅ೋ═
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⭕️ کلیپی دردناک اما درست
از بعضی خطاهای جبران ناپذیر والدین در برخورد با دختران...
═ೋ❅ @hejabuni ❅ೋ═
مهدی رسولیبازم حکایت مدیه .mp3
زمان:
حجم:
4.92M
#چرا_چادری_شدم
سلام.
من 15سال سن داشتم که با حجاب معمولی بیرون می رفتم .اصلاهم چادر دوست نداشتم.
اون وقتها با این که سنم کم بودخواستگارزیاد داشتم .
تا اینکه یه روز از مدرسه برگشتم مادرم گفت خواستگار داری منم گفتم مثل همیشه من نمیخوام میخوام درس بخونم سنم هم کمه.
مادرم گفت خودت میدونی بعد نگی نگفتی .گفتم حالا چیکاره هست؟ گفت طلبه😳
اولش خندم گرفت. پدرم هم گفت این ها رو میشناسیم. پسر خوبی هست تا آخر ماه صفر وقت داری فکر هاتو بکن.
درست 3هفته مونده بود تا پایان ماه صفر.
من اولش ول کردم گفتم روحیه من با طلبه نمیخونه.من که بی حجاب .آزاد از همه جا هستم.
ولی انگاری وسوسه شده بودم عکسش رو هم داده بودند.من یواشکی میرفتم نگاه میکردم میومدم.انگار دلم رو برده بود عاشقش شده بودم.منی اصلا به اون چیزها فکر نمیکردم فقط به درس آینده فکر میکردم. خواستگارهای پولدار هم داشتم ولی اصلا فکرشونمیکردم که این چنین شود.
من با خودم وخدای خودم نشستم حرف زدم از خدا خواستم منو در مسیر خوبی قرار بده و بتونم زندگیمو با روزی حلال وعاشقانه سپری کنم.قرار خواستگاری گذاشتیم اومدند عقد کردیم ...رفتیم برام چادر مشکی خریدیم وبرای اولین بار سرم کردم.واین شد که الان 11ساله به انتخابم افتخار میکنم که هم چادری شدم هم با کسی ازدواج کردم که عاشقانه میخوادم وهم ادامه تحصیل دادم با دوتا بچه الان هم مدرس هستم
🌹🌹🌹❤️❤️❤️
۲۸ساله از تبریز
═ೋ❅ @hejabuni ❅ೋ═