eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
شاهزاده ای در خدمت قسمت شصت🎬: پیامبر صلی الله علیه وآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند و روی عل
شاهزاده ای در خدمت قسمت شصت و یکم🎬: فضه که سرشار از شوق بود، سر از سجدهٔ شکر برداشت و متوجه شد ، جنب و جوشی عجیب در بین است و دانست که این پیام های عاشقانهٔ خداوند ادامه دارد. عده ای زیر چند درخت را در غدیر خم جارو می کردند و عده ای دیگر در تدارک منبری بودند که از جهاز شتران بنا کنند. زیر درختان تمیز شد ، پیامبر صلی الله علیه واله در آنجا قرار گرفت و علی علیه السلام هم همواره دست در دست او همراهش بود ، گویی پیامبر از علی اش دل نمی کند و علی هم خود را پاره ای از وجود پیامبر می دانست و براستی که خداوند چه زیبا در قرآنش علی را نفس و جان پیامبر معرفی نمود. رسول الله زیر درختی نشست و علی در کنارش و اصحاب گرداگرد آنان حلقه زدند، پیامبر چندین قاصد به اطراف فرستاد . آنها مأموریت داشتند که حاجیان جلو افتاده را به غدیر برگردانند و حاجیانی که به غدیر خم نرسیده اند را شتابان به آنجا فراخوانند ، شور و شعفی که در حرکات پیامبر مشهود بود ، خبر از واقعه ای بزرگ می داد و فضه شک نداشت که محور این واقعهٔ بزرگ کسی جز مولایش علی نخواهد بود. قاصدان که روانه شدند، پیامبر با خیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود:« گويا مرا فرا خوانده اند و من اجابت كرده ام و سفری طولانی در پیش دارم همانا من بين شما دو شي ء گرانبها بر جاي گذاشته ام كه يكي از آنها از ديگري بزرگتر است، كتاب خداي تعالي و عترت من ، پس بنگريد كه بعد از من با آن دو چگونه رفتار مي كنيد، كتاب خدا و عترت من از هم جدا نمي شوند تا در كنار حوض (كوثر) نزد من حاضر شوند. سپس گفت: همانا خداي عز و جل مولاي من است و من مولاي همه مؤمنان ، آنگاه دست علي را گرفت و فرمود: هر كه را من مولاي اويم پس علي هم ولي و سرور اوست. خدايا دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه با او دشمني كند. » فضه از شنیدن کلام پیامبر اشک به چشم آورد و در خاطرش زنده شد که پیامبر این حدیث را نیز در عرفه بین حاجیان خانه خدا هم بیان نموده بود ، یعنی اینقدر مهم بوده که می بایست تکرار در تکرار شود تا به عمق جان مسلمین بنشیند و آن را هرگز فراموش نکنند. فضه نگاهی به مولایش علی و پیامبر که چون یک روح در دو جسم بودند انداخت و زیر لب تکرار کرد : براستی که امانت های محمد صلی الله و علیه واله در بین مردم ، قرآن است و عترتش ، قرآن است و اهل بیتش و راه و سنتی که اهل بیت علیهم السلام به امت نشان می دهند ...آنگاه آهی کشید و ادامه داد: کاش مردم این سخنان را در خاطر بسپارند و به دیگران هم برسانند ، تا دین حق و اسلام ناب محمدی از گزند توطئه و انحراف در امان بماند.... ادامه دارد 🖍به قلم :ط_حسینی https://eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
شاهزاده ای در خدمت قسمت شصت و سوم🎬: کم کم منبر پیش رو آماده شد... سواران با شتاب از هر طرف خود را ب
شاهزاده ای در خدمت قسمت شصت و چهارم🎬: صدای زیبای محمد صلی الله علیه وآله در فضا پیچید که رو به جمعیت بانگ میزد: اَلست اَوْلی بالمومنین من انفسهم؟ آیا من از همهٔ مؤمنان نسبت به خودشان برتر نیستم؟ همه مسلمانان ناخوداگاه با هم و یکصدا گفتند: آری یا رسول الله... براستی که چنین است. پیامبر که انگار منتظر گرفتن همین اقرار از جمع بود ، سری تکان داد و دست حیدر را بالاتر از بالا گرفت و فرمود : هر کس من ولی و سرپرست او هستم ، این علی ولی و سرپرست اوست. بارالها دوست بدار دوست دار او را و دشمن شمار دشمن او را... یاری کن کسی را که علی را یاری می کند و خوار کن کسی را که علی را خوار کند. در این هنگام همگان بر مقام علی بن ابیطالب غبطه می خوردند ، چرا که فقط او به مقام امیرالمؤمنین بودن ، از جانب خدا و توسط پیامبرش برگزیده شده بود. فضه که لحظه لحظه این صحنه را به خاطر می سپرد با خود زمزمه کرد : مبارک باد بر تو ای مولای من ، مبارک باد بر تو ای سرور مومنان و ولیّ بلافصل پیامبر... چه زیبا پیامبر به همگان فهماند که معنای « ولی » در عبارت «من کنت ولیه فهذا علی ولیه » نه فقط واژه و عبارت «دوست» است، بلکه ولی در این عبارت یعنی سر پرست و اولی به نفس ... زیرا رسول خدا قبل از این عبارت فرمودند :الست اولی بالمومنین من انفسهم؟ یعنی اول سرپرستی خود را گوشزد کرد و سپس سر پرستی مولا علی را آشکار نمود و چه نکته ها که در این کلام کوتاه بود که بندگان و مسلمین میباید به تمامی بگیرند و حکم خدا را گردن نهند و در مسیر آن دین اسلام را به پیش برند. همهمه ای در جمع در گرفت که باز دوباره پیامبر خبری دیگر داد و بشارت داد که هم اینک جبرییل از جانب خدا بر او نازل شد و آیه ای دیگر برای مومنان مسلمان به ارمغان آورده... فضه سرا پا گوش شد تا این غزل عاشقانه را که از سوی خدای عاشق و عاشق آفرین بر پیامبر خوبی ها نازل شده ،بشنود و به ذهن بسپارد و به دیگرانی که نیستند و نشنیدند برساند. حسی درون فضه به او می گفت که بی شک این غزل عاشقانه ، در مدح کسی جز علی علیه السلام نمی تواند باشد... چرا که خدا عاشق علی بود و علی غرق خدا ... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی https://eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 159👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 159👇 یک هفته ای از مناظره ها میگذشت. صبح تا حالا درگیر مطالعه درسای عقب افتاده دانشگاه و سین جینای فائزه خانم بودم. مخم رو خورد بس که فک زد! کاری که باهام کرد بازجو نمیکنه. توی نصف روز به تنهایی کچلم کرد...! هر روز پیگیر بود که چی شد چی نشد، چی گفتی چه نگفتی، چی خوردی چه نخوردی! با چوبی که رو سرم بود نمیخواستمم، محکوم به توضیح بودم. تا سیر و سیب زمینی پیاز مسابقه رو براش نگفتم ول کن نبود. کم و بیش هر چی یادم بود رو براش بلغور کردم. تا بلکه کِرمای کنجکاوی بیش از حدش ارضاء بشن. آخر شبی خسته و کوفته خودم رو تا رختخواب کشوندم. خبری از خواب نبود. معلوم نیست این موقع شبی کجا رفته. گاهی غیبش میزنه. گوشیش هم در دسترس نیست. گاهی زیادی شاخ میشه. نمیخواد بیاد ولو هر چی التماسش کنی! گاهی خواستن تو هیچ اثری نداره ولو کلی رشوه بدی! هر چی هم تلاش کنی آب توی هاونگ کوبیدنه! انگاری داری فقط روی آب نقاشی میکنی! جای اینکه کلی از این پهلو به اون پهلو بشم و ناز ذهن و چشم و خواب فراریم رو بکشم و آخرشم هیچ، ترجیح دادم محلشون نذارم تا بدعادت نشن و جای منت کشی و جنگ اعصاب با فکرم همراه بشم تا لااقل یه کار مفیدی کرده باشم. یک ساعتی گذشت... به همه اتفاقات ریز و درشت زندگیم فکر کردم... آخراش بود که با صدای قیژ باز شدن در، نخ افکارم پاره شد. زیر چشمی نگاهی کردم. خواب بود که دست از پا درازتر، مثلا پشیمون و سر به زیر، سر و کلش پیدا شده بود. به روش نیاوردم و سرزنشش نکردم که اصلا معلوم هست تا این موقع شب کدوم گوری بودی؟ با خودت نمیگی فکرم هزار و یک جا میره تا تو برگردی! با توأم. توی چشام نگاه کن. چرا گوشیت خاموش بود؟ فلانی رو ببین چه خواب مودبی داره! مامانش میگه هر شب قبل از همه مسواکش رو میزنه و توی رختخواب منتظر بقی میمونه و تا بیان کتاب روانشناسی میخونه! چه کنیم که گاهی باید چشم پوشی کرد تا طرف جری و پر رو نشه. میگن چشم پوشی هدفمند و هوشمندانه یک اصل تربیتیه. چشام رو بستم تا حیا نکنه و بدون خجالت بتونه کنارشون دراز بکشه. دیگه وقتش بود... وقت در آغوش گرفتن و دلبری خواب از چشمام.. اما حیف فیلم عاشقانه در وجود هانیه نداریم! واقعا اگه یه روزی همه چی ردیف و میزون باشه تعجب داره و حتما اون روز کاسه ای زیر نیم کاسه هست! چون کلا درون من یه دیوونه خونه پیشرفته خود مختار چند ملیت هست! نصف شبی وجدان همیشه بیدارم زده به سرش! یه نورافکن قوی ۶۵۰ وات کره ای که نور زردش تا ۱۰۰۰ متر اونطرف تر رو هم روشن میکنه دستش گرفته و زارتی انداخته توی جفت تخم چشام! از اون طرف ذهنم باهاش همدست شده و نصف شبی حس بچگیش گل کرده! یواشکی طوری که خبری نیست و کی بود کی بود من نبودم زیر پتو کف پای خواب رو قلقلک میده! اونم که حساس! کرکر خنده هاش تا ۴ تا خونه اونورتر رو هم بیدار میکنه! همچون بیدار باش صبحگاهی ارتش! خلاصه تا این دو همه رو شارژ نکردن دهنشون بسته نشد! دوباره پای افکار به ذهنم باز شد. البته اینبار با نیم کیلو تخمه ژاپنی که شکوندنشون کلی دردسر داره! خود درگیری مضمن که میگن دقیقا حکایت نصف شبی درون منه... حرفای طلبه مدام توی ذهنم رژه میرفت.. - به من چه! من چرا باید واسه دیگران حجاب کنم! اونا چشاشون رو درویش کنن! اصلا سختمه! میخوام آزاد باشم... . . اه! همه جواب هاش یادمه! - نمیدونم! یعنی سختش نیست؟! مگه میشه سخت نباشه! کیه که ۴ کیلو پتو روش بندازی خفه نشه! آره خب... همون بهتر شد که من زیر بارش نرفتم. - چادر پتو نیست و همه لباسات با همدیگه ۲ کیلو هم نمیشه! نمیخوای سرت کنی بگو نمیخوام! ولی خواهشاً چرا و پرت تحویل نده!یعنی الان زهرا خفه شده؟ اصلا چرا به بهونه چادر، اصل حجاب رو ول کردی؟ مگه حجاب فقط چادره؟ درسته کامل ترینه ولی نخواستی خب سرت نکن! حالا کی گفته تو نمره ۲۰ باشی!موهات رو که میتونی بکنی زیر اون شال صاحب مرده‌ت! واقعا اون ۴ تار مو تو باشه خفه میشی و بیرون باشه نفس میکشی؟ نکنه ریه هات از طریق موهات پر و خالی میشن؟ بدجوری نفس و ذهن و وجدانم با هم درگیر شده بودن. این وسط عقل هم ادای بزرگترا رو در میآورد و کارش شده بود پا در میونی و آروم کردن و جدا کردن این اعجوبه ها. تهش به خون و خونریزی نشه صلوات. ✍️ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
شاهزاده ای در خدمت قسمت صدو هفتم🎬: علی به جلوی درب رفت و آن دو پیش آمدند ،درست است که رسم تسلیت داد
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و هشتم🎬: روزها در پی هم می گذشت ، روزهایی سخت و بی روح ،با عروج پیامبر و شهادت صدیقه طاهره و غصب خلافت از ولیّ بلا فصل او ، انگار روح و طراوت از این دنیای دون پرکشیده بود. گویی انسان ها دچار روزمرگی شده بودند و روزگار می گذراندند اما بی هدف.. چون هدف خلقت، تحت الشعاع خواسته های سیری ناپذیر دنیا طلبان قرار گرفته بود ... علی مظلوم، خانه نشین شده بود و وقت خود را در صحرا در پی کندن چاه آب و جان دادن به تشنه لبان و یا نشاندن درختی خرما می گذراند، اما در عین حال چراغی پر نور بود برای هدایت هدایت جویان.. دوران خلافت غصبی ابوبکر بود و این خلیفه خود خوانده هر وقت در کارش می ماند و عقلش به حکم دادن در می ماند. دامان علی علیه السلام را می گرفت چون همگان می دانستند که جز علی علیه السلام امام و پیشوایی نیست و علم او همان علم محمد صلی الله علیه واله وسلم است که در وجود علی جاری و ساری بود. فضه بعد از عروج بانویش ،با همان جوان حبشی که مدتها بود سنگ خاطر خواهی او را به سینه میزد ازدواج کرد و همسرش ناگفته های فضه را خوب می دانست و می فهمید که جدایی فضه از خاندان رسالت و امامت کاری ناشدنیست ، پس در کنار منزل علی علیه السلام بیتوته کرد تا همسرش در کنار کسانی باشد که عاشقانه دوستشان دارد. فضه هر از گاهی برای فهمیدن اوضاع شهر در دوران خانه نشینی مولایش به مسجد می رفت. و امروز هم روزی از همان روزها بود ، وقت نماز بود و او نماز را به سبک پیامبرش خواند ، ابوبکر چون همیشه بر منبر خانه خدا تکیه زد . فضه نگاهی اندوهگین به منبر انداخت ، منبری که باید جایگاه ولی بلا فصل پیامبر می بود که اکنون نبود ، فضه آهی کشید و می خواست به منزلش مراجعه کند که متوجه حرفهای ابوبکر شد. اندکی تعلل کرد تا ببیند او چگونه خطبه می خواند که ابوبکر چنین شروع کرد: «هان به خدا سوگند، من بهترين شما نيستم و البته به راستى من نشستن بر اين جايگاهم را ناخوش می داشتم، و دلم مى خواست كسى از ميان شما به جاى من براى اين كار بسنده می بود ، شما مپنداريد من در ميان شما با برنامه رسول خدا صلی الله عليه وآله رفتار می كنم در حالی كه من استقامت بر اين كار را ندارم رسول خدا صلی الله عليه وآله به وسيله وحی از لغزش‏ها بر كنار می ماند و با او فرشته اى بود، ولى من شيطاني دارم كه كار مرا فرا می‌خواند پس چون به خشم آمدم از من دورى كنيد تا بر پوست و موى شما جاى پایى نگذارم ، آگاه باشيد که بايد مراقب من باشید که اگر به راه راست رفتم ياری ام كنيد و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آريد. فضه با شنیدن این کلام خلیفه خود خوانده آهی بلندتر کشید و آرام زمزمه کرد: براستی قرار است که دین اسلام را به کجا بکشانید؟ جایی که خود می دانید مستحق خلافت نیستید ، می فهمید که علم و قدرت این کار را ندارید و اعتراف می کنید که شیطان بر شما مسلط است ،پس چگونه می خواهید امام امت باشید ؟! بی شک امتی که شیطان بر امامش تسلط دارد ، به قهقرا خواهد رفت... ادامه دارد 📝به قلم ط_حسینی ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni
📗📗 کمی از حال و هوای کتاب بدونیم 👇 🔰«گلستان یازدهم» یک عاشقانه آرام در دل جنگ است. خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار علی چیت‌سازیان از سرداران شهید استان همدان است. کتاب در 17 فصل تدوین شده و از زمان تولد فرزند شهید آغاز می‌شود و تا این روزهای راوی ادامه می‌یابد. کتاب در مقایسه با «دختر شینا» جذابیت بیشتری برای خواندن دارد. زیرا نثر بهناز ضرابی‌زاده نویسنده کتاب در این اثر به پختگی بیشتری رسیده؛ است. 🔰 «گلستان یازدهم» چهره دیگری از یکی از شهدای دفاع مقدس را نشان می‌دهد. مردی که در خانه‌اش یک همسر مهربان است، با تکیه کلام‌های منحصر به خودش، و در بیرون از خانه یکی از فرماندهان قدرتمند که اگر جنگ 20 سال دیگر هم طول بکشد، باید در جبهه باشد.
. 🍂کتاب پایـیـــــــــــز آمــــــــــــد🍂 پاییز آمد روایت زندگی عاشقانه ی فخرالسّادات موسوی با شــــــــهید احـــــمد یوســــــفی هســـت . زندگی همراه با مهر و فداکاری این زوج خالی از سختی و دشواری نبود.. راوی کتاب فخــــــــرالسّــاداته و متن کتاب ساده و روان بود و بنظرم حس و حال دوران جنگ خیلی خـــوب توصیف شده بود. شهید احمد یوسفی متولد پاییزه و در همین فصل فخرالسّادات را به عشــــق خودش مبتلا میکنه و در نهایت همسر و فرزندانش را در خـــــــزان جنگ زده تنها میگذاره و فخــــــرالسّادات ناخواسته ملکه ی می شه... 🍁چند خط از این کتاب تقدیمِ نگاهـــتــون👇👇 .
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. 🍂کتاب پایـیـــــــــــز آمــــــــــــد🍂 پاییز آمد روایت زندگی عاشقانه ی فخرالسّادات موسوی با شـ
در «پاییز آمد» روابط همســـــری واضـــــح و درست و واقعی روایت می‌شود. آن‌قـــــدر نو به نظـــــر می‌رسد، انگار راوی و نویســـــنده دست در دست هـــــــــــــــــم تصـــــــمیم می‌گیرند شجاعانه این دوستی همســــرانه را نشان بدهند تا درس باشد برای هم و هم عاشقانه زیستن کســــــــــانی که زندگی همسری را دوست می‌دارند. این برجســــــــــتگی در کـــــتاب و روابط همســـــری فخرالسادات و احمد به‌ ردیف کلــــــــــماتی که خانم گلـــــستان نوشــــــــــــــــته است چـــــیزی است که در کـــــتاب‌های دیگـــــری از این‌ دست یا گفته نشده و یا اگر هم گفته‌ شـــــده ملاحظاتی بوده است.
همیشه روزهای آخر ماه رمضان بدجور دلم می‌گیرد بیتاب می‌شوم احساس می‌کنم بهترین فرصت نزدیک شدن به خدا را از دست داده‌ام حس می‌کنم که قدرش را ندانستم و آن جور که باید هوایش را تنفس نکردم کاش تمام نمی‌شد ماه خوبی که در سحرگاهش آسمان را می‌شد از نزدیک دید و لحظات افطارش صدای لبخند خدا را می‌شد از نزدیک شنید کاش در روزهای آغازش جا می‌ماندیم سفره بخشش و مهربانی خدا حیف است که جمع شود خـ♡ـدایا نمی‌شود این حال و هوای عاشقانه را کمی بیشتر کش بدهی؟! ما هنوز با تو حرف داریم درهای رحمتت را نبند صبر کن خیلی‌ها جا مانده‌اند خیلی‌ها خـ♡ـدایا در این روزهای باقیمانده از ماه مبارک رمضان عطا کن بر ما هر آنچه که در راه بندگی تو نیازمندیم دل‌هایمان را مؤمن دستانمان را شکرگزار و روحمان را بیدار قرار ده باشد که دست پر از میهمانی‌ات بازگردیم ✿࿐༅ eitaa.com/hejabuni ✧✾════✾✰✾════✾✧
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 176 👇
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 176 👇 همین که تا الان جزء نفرات آخر و تهِ چاهِ بدبختی نبودم باعث شده بود یه حسِ رهاییِ کوچیکی ته دلم وول بخوره! یه جور حسِ سبکیِ الکی! چون عملاً برا من پنجم یا چهاردهم فرقی نداشت و هر دو مثل هم ته بدبختی بود. اما بازم یه ندای بیخودی از درون بهم میگفت تا اینجاشم دمت قیژ هانیه! اگه نمیدونید قیژ چه کوفتیه خیلی مهم نیست، خودتونو ناراحت نکنید، چون خودمم نمیدونم. بلا نسبت من و شما، ندونستن که عیب نیست، نفهم بودن عیبه! نمی‌دونم از کجا رو زبونم چرخید! یه اصطلاح بود مالِ لاتای دوران مدرسه‌م! فقط می‌دونم اینجور جاها گفتنش یه کم حال میده! نفر هفتم..... خانم لیلا..... قلبم مثل یه پرنده‌ی اسیر، توی قفسه سینه‌م بال بال می‌زد. همش سعی داشت نوک نداشتش رو محکم به دنده‌هام بکوبه! طوری که حس می‌کردم الانه که دیگه قفس سینه‌م رو بشکنه ‌و یهو از دهنم بپره بیرون! خوب که فکر میکنم میبینم بدم نمیشد اگه یه راست میخورد تو صورت اون مجریِ اعصاب خردکن! انگار لیستِ قبض‌های پرداخت نشده‌ همسر سابقش رو میخوند! تند تند بخون دیگه اون لامصب رو! با استرس و نگرانیِ فلج کننده ای توی کوچه پس کوچه های ترس و تاریکی، دنبال صدای مجری بیخیال میگشتم.. بلکه اون کلمات صاحب مرده از اون هنجره بی روح بیاد بیرون و این عذاب الیمم زودتر تموم بشه! نفر ششم..... سکوت... تپش قلب.... خانم حورا.... بوق ممتد..... یکی دیگه جون داد... و چه بی‌تفاوت بودن بی تفاوت‌ها! نفر پنجم.... تا گفت پنجم نمیدونم چرا یهو دلم هری ریخت... بی هوا هوای دلم ابری شد... انگار یه حس غریبی دوست داشت با قلیون کشیدنش هوای دلم رو دودی کنه! این وسط امیدم به نفس نفس افتاده بود؛ چون به دود قلیون حساسیت داشت! سکته‌ش نزدیک بود.. مجری دوباره تکرار کرد... نفر پنجم...‌‌.. و کیست این پنجم؟ چند لحظه سکوت مرگبار... تپش قلب دیوونه کننده... استرسی فوق‌العاده طوفانی... نفس هایی که تو سینه گیر کرده... انگار یه پتو سنگین انداخته بودند بود روی سالن و قصد خفه کردن هممون رو داشتن. صدای تیک تاکِ بی‌رحمِ ساعتِ رو دیوار هم که به گوش نمیرسید ولی مشخص بود از ته دل داره به ریشِ این انتظارِ لعنتی میخنده... چه انتظارِ کوفتی‌ای... هیچوقت اون لحظات یادم نمیره.‌‌.. و بالاخره اسم هانیه که گوشای سالن رو کر کرد... اونقدر اون حس برام سنگین بود که سنگینی اینقدر در فیزیک سنگین نیست! حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده... انگار طنابِ پوسیده زیر پام هم پاره شده بود و از پرتگاهِ وحشتناک بدبختی داشتم پرت می‌شدم پایین! تنها صدایی که از اون لحظات به یاد دارم جیغ بلند و ممتد قلبم بود که شیشه آرزوهام رو بی رحمانه و با شدت هر چه تمام تر خرد میکرد. واقعا بهتم زده بود.‌‌ دوست نداشتم واقعیت رو بپذیرم. همه‌ی اون خیالای رنگی و قشنگی که تو مغزم بافته بودم، یهو دود شدن و رفتن هوا! وای از فردایی که مامانم با اون نگاهِ همه‌چی‌دونش نگام کنه! و وای از اون خواستگارایِ از دماغ فیل افتاده! میدونم.... لابد شما هم توقع نداشتین و با خودتون فکر میکردید خب دیگه حتما برنده میشم. تهشم یه جیییغ و هوراااااای بلــــنـد و تمووووم. کاش فکر شما معادل سرنوشت من بود. کاش همه چی همینقدر خوش و خرم تموم میشد! کاش ته داستان ها همیشه دست نویسنده بود. کاش در قانون میشنوشتن که امیدها حق ندارن نا امید بشن. اصلا امید رو چه به نقش در آب شدن! و صدها کاش دیگه که اگه بکاریم هویجم در نمیاد! چه کنیم هم اکنون شما در حال خواندن یه رمان عاشقانه هندی نیستید! فعلا این سرنوشت کوزت هست که میخونید! روزگار هم قلدرتر از اونیه که فکرش رو بکنید. همینقدر بگم اصلا توی باغ نیست! چه برسه بخواد به ساز ما برقصه. از فرداست که مامانم بیچارم کنه! وااای از خواستگارا! حتی الانم که بعد چند سال یادش میفتم دوباره تن و بدنم لمس میشه، دست و پام ضعف میره. خیلی سخت بود. واقعا خیلی سخت تر از سخت. باید خودم رو واسه همه اتفاقات تلخی که در انتظارم بود آماده میکردم. تا نچشین نمیفهمین چی میگم. هر چی فکر و خیال بود توی همون یه ثانیه اول از ذهنم گذشت! واقعا یه ثانیه‌ش مثل یه سال گذشت! الکی خودم رو دلداری میدادم که حالا غصه نخور هانیه. لااقل بازم پنج تای اول هستی! ولی چه فایده... پنجم مگه اثری داره که هزارم نداره؟ دیگه اصلا چرا باید صدای مجری در بیاد. که چی؟ اسم کسیو بشنوم؟ اونیکه آرزوهامو دزدیده؟! ✍️ مجتبی مختاری 🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355 ═ೋ❅📚❅ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
⭐️ ستاره ها چیدنی نیستند ⭐️ 🛑 رمانی بسیار زیبا و واقعی که برگرفته از زندگی متفاوت یک دختر آمریکایی است 🌹 این رمان بلند، پیرامون سبک زندگی بانوان و با محوریت موضوع حجاب و با نگاهی فرادینی و فراملیتی است و شخصیت‌های مشهور، فعال و جنجالی زیادی در آن حضور دارند! 🌿 شخصیت و قهرمان اصلی داستان، دختری آمریکایی است که طی ماجراهایی با مرکز اسلامی نیویورک آشنا شده و در جلسات متعدد این مرکز، تمام افکار و آراء پیشین خود را به چالش می‌کشد. 🌹این دختر آمریکایی به سبب این اتفاق با دو نگاه و دو مدل سبک زندگی در مورد زنان آشنا می‌شود و همین آشنایی، منشا اتفاقاتی مهم در زندگی او و دوست نزدیکش خواهد شد. 🌿 دو نگاهی که حداقل در 14 مساله، 180 درجه با یکدیگر اختلاف اساسی دارند و این قهرمان داستان است که باید در این میان، تصمیمی بزرگ بگیرد ... تصمیمی که مخاطرات زیادی برایش به همراه خواهد داشت. 🌹 این اثر در واقع یک مقاله رمان و تلفیقی است از داستان و واقعیت و ماجراهای عاشقانه و....؛ از چند شخصیت حقیقی همچون افراد آمریکانشین تا شخصیت اصلی داستان یعنی «سارا» و…. 💐 تلاش دارد مقوله را از دو منظر مورد بررسی قرار دهد؛ اینکه آیا حجاب، آزادی را از زنان می‌گیرد یا به آنها عزت بیشتری می‌بخشد، دو پرسش اساسی است که در این کتاب مطرح می‌شود.
از ایتا تا فلسطین کانال های ایتایی بدون درج آی دی اطلاع رسانی می کنن. و خبرهای مهم رو از کانال های مبدا با ذکر نام و نشان به کانالشون فوروارد می کنن... بی نام و نشان و بی توجه به دنبال کننده در پی فعالیت رسانه ای برای جبهه حق هستند و گویا ید واحده ای هستند و مصداق انما المومنون اخوه... منیتی نیست و همه عاشقانه کنار هم برای ایران اسلامی فعالیت می کنند. در سطح بالاتر تمامی جریانات سیاسی که حتی شاید در فتنه های برساخت رژیم صهیونیستی علیه نظام بودند در کنار بسیج و سپاه و ارتش ید واحده اند... و در آن سوی مرزها، مردم اهل سنت کرانه باختری و مردم شیعه ضاحیه لبنان با صوت و جیغ و هورا، تصاویر موشک های شلیک شده از مبدا ایران را به نمایش می گذارند و شادی می کنند... وحدت کلمه موج می زند در جشن عید غدیر. یاد کدام حدیث افتادید؟! بله همان حدیث نبوی که اگر همه ی اهل زمین حول نام علی وحدت می کردند خداوند جهنم را نمی آفرید. اما وحدت جبهه حق حول نام علی در غدیر ۱۴۰۴، برای دشمنان صهیونیستیِ نام مبارک علی علیه السلام و پیامبر اسلام، قطعا جهنمی بزرگ را به ارمغان می آورد ان شاءالله.