ج 8 هنر زن بودن-2.mp3
30.26M
🦋هنر زن بودن (قسمت 8)بخش 2
♨️داوری های نادرست و غیر عادلانه و ظلم و تحقیر زن باعث شده که زن:
🚫_جایگاه خود را نداند.
🚫_به زن بودنش افتخار نکند.
🚫_برای مردگونه بودن تلاش کند.
✅ مباحثی که ان شاء الله قرار است در "هنر زن بودن" بررسی شود
🎵استاد محمدجعفرغفرانی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨لذت برترین انتخاب✨
دلم میلرزید 😔
چه لحظاتی بود ... عجیب و دلهره آور
بعد از مدت ها کلنجار رفتن
تحقیق و تفکر ...
امروز قرار بود دست به "انتخاب" بزنم
و میدانستم که عیار انسان ها را "انتخاب"هایشان مشخص میکند.😊
به نگاه هایشان فکر کردم ...دوستانم و خانواده ام ...
به تمسخرشان، به اینکه شاید دیگر مرا در جمع هایشان راه ندهند ، به اینکه شاید دیگر مرا " خودی" ندانند ...
به اینکه دیگر "محبوبِ" آنها نباشم .
اما ،
محبوبِ خدا بودن برایم مهم تر بود یا محبوب ِ ان ها بودن؟
رضایت امام زمان مهم تر بود یا آنها...
لذت ابدی اهمیت بیشتری داشت یا لذات دنیای زودگذرو فانی ...
تردید هایم داشت کمتر میشد ...😊
نمیتوانستم نگاهِ خدا را به نگاه آنها
بفروشم ...
نمیتوانستم ادعای دوست داشتن خدا را کنم و خلاف خواسته اش عمل کنم ...
بنظرم "دوست داشتن خدا" ارزش همه چیز را داشت حتی نداشتنِ نگاهِ آنها 😌
و من دست به "انتخاب" زدم ...
انتخاب من " #حجاب" بود 😇
همانکه خدایم ،محبوب ِ قلبم میخواست
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو #مطالبه_گری
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر #آتش_به_اختیار
🥀 شهدا سر ازدست دادن تا ما حجاب از دست ندیم💔
🔴 تجمع و مطالبهی مردم شریف ودیندار اصفهان، درخصوص #حجاب و اعتراض به #سگ_گردانی
#تصویری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✅ تفسیر رهبر انقلاب از حدیث #المراة_ریحانه :
تصور از زن در خانه، تصور یک موجود درجهی دویی است که موظف به خدمتگزاری به دیگران است. این تصور بین خیلیها هست؛ حالا بعضیها به زبان میآورند، بعضیها هم به رو نمیآورند، اما در دلشان این است. این درست نقطهی مقابل آن چیزی است که اسلام بیان کرده است. من مکرر عرض کردهام این حدیث معروف را که «المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة» قهرمان، در تعبیرات رایج عربی، به کارگزار میگویند؛ در این حدیث میگوید خیال نکن زن کارگزار تو داخل خانه است که باید کارهای خانه را انجام دهد؛ اینجوری نیست.
خب ببینید، این خودش یک فصلی است که از آن چندین فصل گشوده میشود:
✅ مسئلهی احترام کار زن در خانه و عدم الزام او
✅ مجبور نبودن او
✅ قابل خریداری شدن این کار یعنی قابل مبادلهی با پول.
اینها چیزهایی است که در فقه اسلام هست؛ واقعاً فقه ما فقه مترقی و برجستهای است.
➡️ ۱۳۹۳/۰۱/۳۰
@Khamenei_Reyhaneh
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#پرسش_پاسخ
#بدپوششی #لجبازی
♻️قسمت اول
❓دلیل خیلی از بدپوششی هایی که شاهدش هستیم چی می تونه باشه؟
😏اگر در دوستان یا اقوام مون خانم بدپوششی داریم حتماً این رو ازش شنیدیم که دلیل پوشش نامناسبش لجبازی هست.حالا این لجبازی می تونه لجبازی با خانواده ،همسر و یا حکومت باشه
❌میگه خانواده من اون چیزهایی که من می خوام واسم فراهم نمی کنن منم دوس دارم حرف شون زیر پا بذارم یا اینکه تو زندگی با همسرش مشکل داره برای اینکه لج همسرشو دربیاره موهاشو بیرون میذاره و مانتو باز می پوشه
💰یه عده هم در اعتراض به گرانی و مشکلات دیگه بدحجاب می شن تا قانون کشور زیر پا بذارن و مثلا ضربه ای به نظام بزنن
📛کودکان لجبازی رو ممکن از والدین یاد بگیرن و یا وقتی کودک ببینه با لجبازی می تونه به خواسته هاش برسه از اون به عنوان ابزاری برای رسیدن به خواسته هاش استفاده می کنه
🔰حجاب حکم خدا هست و اگر رعایت کنیم منفعتی برای خانواده یا همسر و یا حکومت نداره.پس چرا این افراد اصرار دارن ما حجاب رو رعایت کنیم؟
👨👩👧👦خانواده از این جهت که فرزندشون رو بیشتر از هرکسی دوست دارن و نمی تونن انحراف فرزندشون رو ببینن چون می دونن هم تو این دنیا هم آخرت عقوبت گناه ش رو می بینه،دوست ندارن فرزندشون آسیب ببینه
〽️البته هستن خانواده هایی که در این رابطه مقصر باشن مثلا احکام واجب دیگه رو رعایت نمی کنن فقط روی حجاب حساسیت به خرج میدن.مثلا دروغ میگن غیبت می کنن خلاصه عمل شون با ظاهرشون تناسب نداره و این تناقض منجر به مقابله فرزندشون بشه
ادامه دارد...
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_ششم ﷽ حورا: با پرویی گفت: یادته بار اول که دیدمت هیفده سالت بود گفتی بابات نمیذ
#رمان_مسیحا
#قسمت_هفتم
﷽
ایلیا:
چند شب قبل از رفتن اعلام کردم برای کارهای پروژه ام با میثم چند روزی میرویم کرمانشاه. قرار شد نه من و نه میثم از بسیج و اردو حرفی نزنیم. جلسه توجیهی هم که طاها گذاشت نرفتم. شبِ قبل از رفتن، خانه عزیز مهمانی بود اما من و میثم نرفتیم. من رفتم خانه عموی بزرگم و تا صبح با میثم نقشه هایمان را مرور کردیم.
صبح فردا آفتاب نزده راهی شدیم. فکر کردم قرار است با گروه پروژه برویم. کلی نقشه داشتیم. اما طاها تیم درسی را با اتوبوس جهادی یکی کرد😐 منهم هیچ وقت کرمانشاه نرفته بودم روستایی که استاد نشان کرده بود را هم بلد نبودم. اه سفر با بسیجی ها از آنچه فکر میکردم سختر بود. انگار نه انگار گروه دانشجویی بودیم. تمام مدت راننده ی مداحی میگذاشت. تیپ و ظاهرشان را هم که نگو همه عهد دقیانوسی بودند. کم سن و سال ترینشان همیشه بلوز یقه آخوندی می پوشید. و تسبیح دستش بود. وقت نماز ظهر که ماندیم به هوای اینکه سربه سرش بگذارم رفتم کنارش و گفتم:
+ حاج آقا مسألة😝
_بنده حاج آقا نیستم🙄
+پس چرا لباست شبیه اوناست🤔شاید هستی خودت خبر نداری😁
_خدا شفات بده😒
این را با بی توجهی گفت و رفت در صف نماز جماعت ایستاد. حسابی حرصم گرفت. میثم نمازش را جدا خواند منهم حال و حوصله نداشتم. نه که بی نماز باشم ولی یک خط در میان میخواندم. بعد از نماز آرام به میثم گفتم: با این سعیدشون اصلا حال نمیکنم.
میثم فکری کرد و گفت: آره جوجه تیغی خیلی خودشو میگیره😬
یکدفعه سعید از بین شانه هایمان راهش را باز کرد و رد شد. گفتم: هوی این همه جا باید از اینجا بری؟
برگشت و گفت: وقتی یاد میدادن نباید غیبت کنین شما کجابودین؟
گفتم:همونجایی که وقتی یاد میدادن نباس گوش وایسی، تو بودی.
طاها که سر از سجده طولانی اش برداشت، سعید ساکت شد و راهش را کشید رفت. میثم زیر گوشم گفت: اینم بذاریم تو برنامه؟
همانطور که به راه رفتنش نگاه میکردم، با سر تایید کردم.
موقع ناهار که شد طبق رسم و رسوم جنگی کنسرو انداختند وسط سفره. اگر استاد اجبار نمیکرد باید باهم برویم یک لحظه هم با آنها همسفر نمیشدم. یکی از بچه ها که مثلا بی طرف تر بود هم مسئول گزارش رسانی پیشرفت پروژه و برخورد و اخلاق بچه های گروه به استاد بود. نگاهی به کنسرو های لوبیا انداختم و گفتم:ما با اینا سیر نمیشیم.
سعید دهن باز کرد که: بیا ماروهم بخور دیگه!
گفتم: خوردنی نیستی تیغات تو گلو گیر میکنه.
سعید آمد جواب بدهد که طاها گفت: بسه سعیدجان
سعید صدایش را کلفت کرد که: آخه اینا که از اول سفر دهنشون میجنبه...
پوسخندی زدم و گفتم: شاید ماهم مثل تو دائم الذکر شدیم برادر
طاها سرش را بلند کرد و گفت: نفری یه کنسرو تونو بگیرین فعلا تا به یه جایی برسیم هرکی بخواد چیزی بخره
کنسرو هایمان را گرفتیم و سفره مان را جدا کردیم. به میثم گفتم صبر کند تا بروم دربازکنی چاقویی پیدا کنم. بعد از چند دقیقه گشت زدن بین بچه ها بلاخره چیزی پیدا کردم اما وقتی برگشتم نه از میثم خبری بود نه از کنسروها. 😶 کمی بعد میثم از دور آمد تشر زدم که:
_کجابودی؟
+یه دیقه رفتم دستشویی
_میمردی صبرکنی تا من بیام؟!
+حالا مگه چی شده؟
_ناهارمونو دزدیدن
+دهه مگه شهر هرته وایسا الان میام
_نمیخوای که بری به طاها بگی؟
+چرا نگم؟
_بقیه دست میگیرن تا اخر سفر میگن اینا نتونستن دوتا کنسرو رو نگهدارن
+پس گرسنه بمونیم؟
_میفهمم کار کی بوده
من و میثم جداگانه بچه ها را زیرنظر گرفتیم. بعضی هایشان لقمه خالی برمیداشتند که کناری شان سهم بیشتری بخورد. نه کار اینها نمی توانست باشد. یا کار سعید بود یا خود طاها که مثلا اول راه بخواهد از ما زهر چشم بگیرد. 😡
در همین فکرها بودم که طاها رسید:
+سلام علیکم😊
_عه باز تو😐
+این کنسرو اضافه اومده اگر شما هنوز سیر نشدین استفاده کنین
کنسرو را گرفتم و باخودم گفتم:یه جورمیگه استفاده کنین انگار دستماله😒
کنسرو را بردم پیش میثم و باهم خوردیم. هرچه پرسید که از کجا آوردمش، چیزی نگفتم. یکدفعه یکی از بسیجی ها جلو آمد و گفت: برادرا کم کم جمع کنید که بریم . راستی شما برادر طاها رو ندیدین؟ پیش ما ناهار نخورد. کنسروشو برداشت رفت. فکر کنم لایق ندونست پیش زیردستاش بشینه☹️
نگاهی به قوطی خالی کنسرو جلویمان انداختم و چیزی نگفتم. سوار اتوبوس شدیم میثم گفت: به نظرت کار طاها بوده؟
اخمی کردم و گفتم : نه کار جوجه تیغیه😤
میثم سیبیلش را خاراند و گفت: پس باید بذاریمش تو اولویت. 🤪
به سعید که دو ردیف جلوتر نشسته بود خیره شدم و گفتم: دارم براش😏
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
مداحی_آنلاین_معرفی_امام_زمانعج_توسط_امام_حسن_عسکری_حجت_الاسلام_رفیعی.mp3
1.96M
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری(ع)
♨️معرفی امام زمان(عج) توسط امام حسن عسکری(ع)
👌#سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ چرا حجاب؟
🔻 آیا منطق اسلام را در مورد #حجاب میدانید؟ هدف اسلام از واجب کردن حجاب چیست؟ اصلا چرا حجاب؟
🔸 اسلام از #زن میخواهد که در محیط خانه [برای شوهرش] آراسته و جذاب باشد و نسبت به زیباییاش بیاعتنا نباشد. وقتی مردِ مقابل او شوهرش است، باید نقش زن را بازی کند و آراسته و دلربا و خوشایند و آرامش و آسایش شوهرش باشد. اما وقتی برای کار و خرید و فروش و درس و ایفای وظایف خانوادگی و اجتماعی از خانه خارج میشود، باید #نقش_انسانی خود را بازی کند، نه نقش زنانه و جنس مؤنث را.
🔺 برای اینکه زن بتواند بهعنوان انسان [و نه فقط زن و جنس مؤنث] در جامعه حضور پیدا کند، باید راه رفتن او تحریکآمیز نباشد و با ناز و عشوه حرف نزند و اعضایی را که زینت محسوب میشوند، مثل سینه و موها و پاها و... بپوشاند؛ بهگونهای که وقتی با خانمی روبهرو میشویم، خود را مقابل یک انسان ببینیم، نه یک جنس مؤنث. مطلب روشن است؟ من مجبورم تکرار کنم و از این بابت معذرت میخواهم. اگر زن، اعضای زینت خود را نپوشاند و در هنگام راه رفتن زیباییهایش را آشکار کند و بهطور کلی، اگر وضع تحریککننده و وسوسهانگیزی داشته باشد، هر اندازه هم عالم و بااستعداد و فداکار و بافضیلت باشد، در اولین برخورد با #نامحرم، همان زیباییها و جذابیتهایش جلب توجه میکند و قابلیتهای دیگرش نادیده گرفته میشود و تنها یک نگارهی هنری است!
👤 #امام_موسی_صدر
📚 از کتاب «زن و چالشهای جامعه»
📖 صفحه ۷۳ تا ۷۶
@Clad_girls
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺🌺
💚💚یاحسن یا حسن ،ذکر گداییمونه💚💚
🌺 باتواروم میشه دلی که سرگردونه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#چرا_چادری_شدم؟
چادرم فقط از روی اجبار سرم بود
سلام😍امیدوارم حالتون عالی باشه😄
من دختر چادری بودم، چون خانواده ام مذهبی بودن😉
ولی یک امایی وجود داره اونم اینکه چادرم فقط از روی اجبار سرم بود☹️
یعنی اصلا عشق نمی کردم😤
هم زمان با چادر انواع و اقسام شلوارهای تنگ و انواع کفش های پاشنه بلند و رنگی رنگی پام بود😖
دیگ خلاصه سرتو درد نیارم منتظر یک فرصت بودم تا چادرمو از سرم دربیارم حتی جلوی نامحرم های فامیل چادر سرم نمی کردم با اینکه مادرم خیلی ناراحت میشد😞اما من میگفتم باید خودم دوست داشته باشم چادرمو ک ندارم😒
تا همین امسال ماه رمضون بود اخر شب ها حرم امام حسین رو از تلویزیون نشون میدادن دلم خیلی میشکست😢💔
همش میگفتم چرا قسمتم نمیشه🤧
غافل از این که نمی دونستم امام حسین از ادم دورو خوشش نمیاد😲
از ادمی ک از چادر مادرش بدش بیاد اصلا خوشش نمیاد😓
از ادمی ک با چادر مادرش بازی کنه خوشش نمیاد🤭
دیگه خلاصه ما تلنگر اصلی مون رو تو ماه رمضون خوردیم و توسط همین کانال و چند تا کانال مذهبی دیگه پاسخ همین چرایی هامو گرفتم و دیدم وااااااای تو چه جهالتی غرق بودم😱😩
اصلا اونجوری ک من فکر میکردم نبوده😶
چادر اوج عشق و حاله😍
اوج شخصیت😎
اوج حیا و پاکدامنی😇
البته بستگی داره فقط ی چادری نما باشی یا یک چادری باحیا که اینایی که گفتم رو درک کنی‼️
تصمیم گرفتم عوض شم😉
تصمیم گرفتم خودمو شخصیتم رو تغیر بدم تا به بهترین ها دست پیداکنم😌
جالب اینجاست که وقتی خودت از ته دل میخوای عوض شی انگار عالم و ادم دست به دست هم میدن تا تورو به اوج کمال برسونن😇😍
ولی خداوکیلی وقتیم خواستم تغیر کنم الکی پلکی تغییر نکردم،هم سختی کشیدم هم رفتم دنبال جواب سوالام😁
مثلا من میگفتم کی گفته شلوار تنگ یا رنگی اشکال داره🤨
خیلی هم خوبه مردا و پسرا چشماشونو درویش کنن🙄
اما وقتی رفتم دنبالش و جوابمو پیدا کردم به حرفایی که قبلا میزدم تو دلم می خندیدم😅
وقتی رفتم دنبال جواب سوالم و دیدم که خدا چشم مردان و پسرانو جوری افریده که به اندام یک خانم که نگاه میکنه لذت میبره حالا چه خواسته یا ناخواسته🤐
بعد باخودم فکر کردم که اون پسر اگه به اندام من نگاه کنه و بعد دچار گناه بشه تموم گناهی که برای اون مینویسن دوبرابر شاید هم بیشتر برا من بنویسن چون من اونو به گناه انداختم🤥🤭
یا این اقایی که ازدواج کرده وقتی به اندام من نگاه کنه اگه خوشش بیاد😵دیگه از خانمش لذتی نمیبره🤕وبعد اگه تو زندگیشون مشکلی پیش بیاد باعث و بانیش منو امثال منیم😰بعد تازه خودمو گذاشتم جای خانم اون اقا که چقدر عذاب میکشه😬
خدا میگه هرانچه برای خودت نمیپسندی برای دیگران هم نپسند🙂
من دوست ندارم زندگیم دچار این تنش ها بشه پس در نتیجه نباید زندگی دیگران رو هم دچار این جور مسائل کنم😊
رفقا هرکسی یک وظیفه ای داره☺️
اگه ماها به وظیفمون عمل نکنیم و عکسش عمل کنیم خدا میدونه اون دنیا چه عذابی قراره بکشیم و تازه این دنیا هم که دار مکافاته🤫
بچه ها دنیا انقدر ارزش نداره که بخوایم یخاطر یک سری مسائل کوچیک برای خودمون گناهای بزرگ بخریم.
📝15ساله از مشهد
--------
🌸ارسال خاطرات: @f_v7951
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
اولین بار که شروع به خواندن کتاب کردم، جذابیتی داشت که مرا وادار به دانستن ادامه آن می کرد. انگار وجه تشابهی میان من و شخصیت داستان بود که دوست داشتم زودتر، از عاقبت ماجرا سردربیاورم.
تا همان روز حتی فکر نمی کردم بیرون گذاشتن چند تار مو از روسری بتواند دردسرساز باشد و <<نمی دانستم>> در سایه ی حجاب زیبایی ام پایدارتر است.✨
انگار که تلنگری خورده باشم، مسیر زندگی ام تغییر کرد. انگار دیگر آن <<من قبلی>> نبودم...
_حسنا....حسنا باتوام..کجایی تو دختر😬
با صدای دوستم ترنم، از فکر گذشته بیرون آمدم.
نگاهش کردم. لبخندی رو لبم نشست. کتاب را گرفتم سمتش.
_بخونش، برای تو آوردم. مطمئنم خوشت میاد..😉
در دل ادامه دادم: شاید تو هم مثل من مسیرت رو تغییر بدی.💚
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
اولین بار که شروع به خواندن کتاب کردم، جذابیتی داشت که مرا وادار به دانستن ادامه آن می کرد. انگار
#معرفی_کتاب📚
📔عنوان: نمی دانستم
✍نویسنده: حسن محمودی
📇ناشر: شهاب الدین
👤مخاطب: دختران نوجوان
«#نمیدانستم_در_سایه_حجاب_زیبایی_ام_پایدار_تر_است»، زیبایی هایی #عفاف و #حجاب رو بیان می کنه😃
و در قالب داستانی هایی جذاب و خوندنی شبهه ها رو از بین می بره🤗
نقش آفرینان داستان هم خود نوجوانان و دانش اموزا هستن🤓
و این کتاب، در 90 صفحه منتشر شده📑
از جمله داستان های کتاب👇
🌼تار مو
🌼سختی چادر
🌼مردان حریص
🌼حجاب، مانع کار
🌼حراجی
🌼حداقل حجاب
🌼حصار عفت و...
راستی اینم بگم که این کتاب در 90 صفحه منتشر شده📑و در پایانش، سوالاتی تستی و تشریحی هست که مولف از متن کتاب اماده کردن و ازش می تونید برای کار فرهنگی و مسابقه هم استفاده کنید🤩🎁
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ⭕️ اسرائیل روزانه بصورت رسمی ایران را تهدید به حمله نظامی میکند، علنا از اختصاص بودج
🔴به روز باشیم
✅ ماسون شناسی
🔹 فرض کنید شما یک فوق متخصص ماسون شناس هستید، نمادهای فراماسونریها رو از 1000 فرسخی میبیند و میتونید صدها ساعت در رابطه #رازهای_مخفی ماسونها صدها ساعت برای دیگران صحبت کنید و کتاب بنویسد و ...
🔸خب؛اصلا فرض کنید همه مردم کشور شدن ماسون یاب و ماسون شناس
▪️ اینها چه دردی از مردم رو دوا میکنه؟!
▪️ کدوم گرفتاری و مشکل کشور رو حل میکنه؟1
▪️ به اقتصاد ما کمک میکنه یا خط مقاومت؟!
▪️به تبیین ولایتمداری در جامعه کمک میکنه یا عدالتخواهی و مطالبه گری؟!
🔹 چرا از یک سازمان(گروه)مخفی بیش از 50.000 کتاب و میلیونها صفحه اینترنتی و اطلاعات جزئی و کلی که عمده آنها توسط اعضاء همان سازمان منتشر شده است؟!!!
🔸 یا این سازمان مخفی نیست!!
🔸 یا این اطلاعات هدفگذاری شده منتشر شده است!!
▪️ راجع به سازمانهای غیر مخفی اینهمه اطلاعات وجود نداره که در رابطه با این سازمان مخفی وجود داره!!! یکجای کار لنگ میزنه
#دشمن_شناسی
#سیداحمدرضوی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️تاخیر طولانی مدت برای رسیدگی به صدها پرونده #تجاوزجنسی در انگلیس و ولز
🔻شمار قربانیان تجاوز و یا آزار جنسی که برای رسیدگی به پرونده شان بیش از یک سال منتظر مانده اند افزایش بی سابقه ای یافته
📈شمار این گونه موارد از ۲۴۶ مورد در سال ۲۰۲۰ به ۱۳۱۶ مورد در سال ۲۰۲۱ رسیده که افزایش ۴۳۵٪ داشته
🔻این تاخیر طولانی مدت در رسیدگی به این جرایم تاثیرات بسیار بدی روی قربانیان دارد،در مواردی فرد به زندگی خود پایان می دهد
🔻دفتر حسابرسی ملی اعلام کرده وزیر عدالت و دادگاه ها هر دو در حال رسیدگی به این مسئله هستند و این امر ریشه در قبل از همه گیری کرونا دارد
🌐منبع:https://www.bbc.co.uk/news/uk-59001822.amp
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_هفتم ﷽ ایلیا: چند شب قبل از رفتن اعلام کردم برای کارهای پروژه ام با میثم چند رو
#رمان_مسیحا
#قسمت_هشتم
﷽
ایلیا:
چند ساعت بعد رسیدیم به یک مدرسه بین روستا و شهر، راننده ماشین کمی با طاها حرف زد و معطل کرد.
جلوتر از بقیه پیاده شدم و گشتی در اطراف زدم تا میثم کوله هارا بیاورد. تقریبا دیوار سالمی برای کلاسهای مدرسه باقی نمانده بود.
رفتم سراغ طاها بسیجی های اطرافش را کنار زدم و پرسیدم: اینجا که همش پوکیده تو این یه سال نساختنش؟
طاها سری با تاسف تکان داد و گفت: دیگه هرچی بچه های بسیجی و سپاهی رسیدن، اولویتشون خونه های مردم بوده...
پریدم وسط حرفش: ما باید شب تو این خرابه بمونیم؟
طاها نگاهی به جمع انداخت و گفت:نه یه حسینیه توی روستا هست...
بعد دستهایش را بهم کوبید و باانرژی گفت: یه یاعلی (ع) بگید تا شب نشده لااقل آجر و بلوکارو ببریم بیرون.
جمع سی نفره یکصدا یاعلی(ع) بلندی گفتند و آستین بالا زدند. میثم را پیدا کردم و پرسیدم: تو هم داری حمالی میکنی ؟
شانه ای بالا انداخت بلوک شکسته ای را داخل فرغون گذاشت. رفتم پی سعید. اما پیدایش نکردم. گوشی ام را چک کردم ولی اینترنت آنتن نمیداد. بی حوصله مانده بودم نگاهشان میکردم که طاها آمد سمتم:
+سلام علیکم برادر😊
_خدابخیرکنه باز😐
+ماشاالله زور بازو داری یه کمکی میکنی به این بچه ها تیرآهنارو جابه جا کنن؟
_بعدتو چیکار میکنی اونوقت؟ کمک فکری؟ 😒
چیزی نگفت و رفت. بلند شدم رفتم سمت تیر آهن ها گفتم:کسی دست نزنه😎
اول فکر کردم میلگرد های هفت، هشت کیلویی را آنجا خالی کرده اند اما یکدفعه دیدم با تیرآهن های شاخه ای صد کیلویی طرفم😳
ادعا کرده بودم ولی نمیشد تنهایی بلندش کرد. مانده بودم چکار کنم که طاها بی آنکه چیزی بگوید آمد آن طرف تیر آهن را گرفت و گفت: شرمنده برادر عجله داریم.
تیرآهن ها را که جابه جاکردیم. خسته و کوفته گوشه ای نشسته بودم که یکی داد زد: تدارکات دلاور رسید.
گردنم را راست گرفتم و سوت بلندی زدم. میثم که جلوتر ایستاده بود برگشت طرفم پرسیدم: چی هست حالا؟
دستانش را دور دهانش حلقه کرد و صدابلند کرد: نون و ماست.
گفتم:ماست؟ 🙄
یکدفعه نمیدانم سعید از کجا پیدایش شد و گفت: په نه په ژله شیش طبقه😒
نگاهی به او انداختم و از ذهن گذراندم: ببین خودت مرض داری جوجو😏
کمی که جلوتر رفت. بلند شدم آهسته رفتم دنبالش. تا به سطل های بزرگ ماست برسد یک پشت پای حسابی نثارش کردم و با سر رفت وسط ماست ها🤣
طاها دوید سمتش و پرسید: چیشد؟ چیه؟
داد زدم: ماست بندیه😁
سعید از کوره در رفت با سر و صورت ماستی آمد طرفم. سینه ستبر ایستادم و گفتم:
_هان جوجه تا ریش سیبیلت دراومده فکر کردی مرد شدی؟
+نه مرد تویی حتما که صورتت عین دخترا بی مو...
به طرفش خیز برداشتم و مشتم را پر کردم که به صورتش بکوبم که دستی، دستم را گرفت. سرم را چرخاندم. طاها بود. با خشم در نگاه عمیقش دویدم و سعی کردم دستم را از دستش آزاد کنم اما نشد. زیادی دست کم گرفته بودمش. دستش زور عجیبی داشت. با کف دست دیگرم محکم به سینه اش کوبیدم و رفتم طرف دیگر. میثم آمد طرف من، و طاها رفت سمت سعید. نمی دانم در گوشش چه گفت که صدای آن بچه بلند شد: همین هیچی بهش نمیگی سید که اینقدر پرور شده...
یکدفعه دلم ریخت. از روی بهت زیر لب تکرار کردم: سید؟!
طاها آرام با او حرف میزد اما سعید صدایش را بالاتر می برد: کدوم صبر اگر صبر یعنی تحمل این جماعت و هیچی نگفتن میخوام که صبور نباشم...
سرم را انداختم پایین و رفتم سمت جاده. به میثم گفتم دنبالم نیاید. دقایقی بعد قدم میزدم
که صدای طاها از پشت سرم آمد: ایلیا
اولین باری بود که به جای برادر، برادر گفتن، اسمم را صدا میزد. برگشتم طرفش. همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_نمیدونستم سیدی وگرنه دست روت بلند نمیکردم
+ایرادی نداره
_چرا داره.... مادرم منو از بچگی با عشق امام حسین(ع) بزرگ کرده من نمی... چرا او مدی جلو؟ برا چی دخالت کردی؟
+اگه مشتت میخورد تو صورت این بچه حتما دندوناش میشکست
_درعوض یاد میگرفت جلو دهنشو بگیره و هرچی...
برای اولین بار طاها پرید وسط کلامم:
+فکر میکنی هم سن و سالاش الان کجان؟
نگاهش کردم. یک جاذبه دل قرص کنی در چشم هایش بود. همانطور آرام و با متانت ادامه داد:
+هم سن و سالای سعید الان مشغول تفریح و خوشگذرونی و وقت تلف کردنن ولی اون اومده اینجا بخاطر کمک به همین روستاییا آستین بالازده پابه پای ما داره کار جهادی میکنه. میدونی وظیفه من و شما چیه درقبالش؟!
_چه میدونم
+اینکه کمکش کنیم رشد کنه لای همین خرابه ها وسط همین دیوار چینی ها و دود و خاک خوردنا، مرد بشه ببینه مفیده برا بقیه، رشد کنه و ماهم پابه پاش رشد کنیم. نه اینکه کاری کنیم از بسیج و جهاد بدش بیاد و بزنیم دهنشو سرویس کنیم. هان؟
_تو هم بلدی ها سید
.
.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓