موج کره ای.mp3
28.39M
📌 موج کره ای 🇰🇷
💠 جلسه سوم
🎧 #پادکست_صوتی
📎 #بی_تی_اس #کیپاپ #kpop
🎧 بی تی اس (BTS) ، اکسو (EXO) ، بلک پینک ( BLACKPINK)
🔴 نفوذ موسیقی کره ای میان دانش آموزان خصوصا دختران ، تدریس شده توسط استاد مجید دهبان
🔺ادامه دارد...
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❇️ به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دولت،
رئیس جمهور در جلسه یکشنبه ۲۳ بهمن هیئت دولت، گفتهاند :
« در موضوع حجاب همه دستگاههای فرهنگی و رسانهای موظفاند با تبیین رویکرد اقناعی به گسترش فضای عفیفانه کمک و با تولید محتوایی مناسب به وظیفه اجتماعی خود عمل کنند ».
همچنین ایشان بر ضرروت توجه به قانون به عنوان یک اصل مورد تفاهم اجتماعی در مسئله مهم حجاب تاکید کرد.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆حتما ببینید
چند راهکار جالب و مهم👇
👌 برای شروع حال خوب
😍چکار کنم حالم خوب وهمیشه شاد باشم💚
━═━🍃🍃❀🌺❀🍃🍃━═
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
1⃣ ☂ زیر چتر شهیدههای نوجوان 🌹شهیده زهرا فارسی بندری 📚 کتاب #شهدای_دانشآموز ✍نویسنده: ناصر کا
2⃣
☂ زیر چتر شهیدههای نوجوان
🌹شهیده ناهید فاتحی کرجو
📚 کتاب #شهدای_دانشآموز
✍نویسنده: ناصر کاوه
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب 🔰قسمت سوم وقتی نامه ها را خوندم تازه به اوج فاجعه کم کاری دغدغه من
🔹خاطرات بانوی فعال عفاف و حجاب
🔰 قسمت چهارم
حالا دیگه وقتی وارد مدرسه میشدم احساس غریبی نمی کردم حتی زمان آلودگی هوا در فضای مجازی باهم ارتباط داشتیم و محتوا در اختیارشان می گذاشتم
یه روز که سر یه کلاس در حال تبیین حجاب بودم یه دختری که انگار خیلی شجاعت به خرج داده شده باشه آروم اومد کنار میزم و ازم خواست آروم به حرفش گوش کنم وقتی حرفش تمام شد شاید برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم سیاه و تارشد
با خودم گفتم ناقوس مرگ از این گفته بیشتر نباشه کمتر نیست
شاید با خودتون بگید مگر چی گفت اگر وجدان داشته باشیم باید اون گفته دانش آموز مثل زنگ هشدار دائم درسرتون بپیچه
دانش آموز گفت خانم ما با کلاس های شما تازه فهمیدیم حجاب چیه و چرا باید داشته باشیم الان من وچندتا از دوستانم یه مشکل داریم ،من که سر تا پا گوش و با حالتی که سعی میکردم چهره متعجبم را نشون ندم کنجکاو که ببینم چیه مشکلش چیه درحال گوش دادن بودم که
مشتاق پرسیدم مشکل رو بگو باهم حل میکنیم ؟ گفت خانم آخه شایدزشت باشه بعد از لحظه تامل دل را به دریا زد و گفت
گفت ما میخوایم چادر بپوشیم اما من پدرم کارگره به زور کرایه خونه میده چه برسه بخواد ۷۰۰ یا ۸۰۰ جور کنه برای ما چادر تهیه کنه یا فلان دوستم میبینی مادرش فوت شده و پدر در زندان هست از کجا بتونه پول چادر را تهیه کنه و...
وااااااای برمنی که دم از شیعه علی بودنم میزنم و خبر نداشتم که بچه شیعه اش دغدغه پول حجاب مادرش خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها را داره
✍ خانم الهه دهنوی
ادامه دارد ...
#مصاحبه #مبلّغ_مدرسه #تجربه_نگاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰در پی اعتراض مردم مومن و انقلابی میبد به کشف #حجاب گردشگران
♦️مجموعه نارین قلعه میبد پلمپ شد...!
#مطالبه_گری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 174 چشمانش را که به سنگینی دو گوی سرخ آتشین شده بود، باز کرد. تند تند پلک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
175 ستار سهیل
با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد. میترسید سرش را بچرخاند. فقط تیلههای قهوهای براق چشمانش را کمی حرکت داد. و رد لوله شفاف بالای سرش را گرفت و به دست باندپیچی شدهاش رسید.
پشت سِرم خانم چادری، صاف ایستاده بود. بادیدن درجه روی سرآستینش، سرش را برگرداند و چشمانش را بست.
با آرامبخشی که توی سرمش تزریق میشد، آرامتر شده بود.
روز سوم حال بهتری داشت ولی بیسروصدا اشک میریخت. به دستش که از زیر باند سفید نبض میزد، نگاه کرد.
تمام داد و فریادی که در دلش غوغا میکرد، تبدیل به قطرات اشک سبکی شده بود که روی گونههایش میچکید.
تختش از دو طرف با پرده سبزی از تختهای کناری جدا میشد.
پرستار خانم، پرده سبز دور تخت را کنار زد و کنارش ایستاد. تبش را اندازه گرفت و توی برگه مشخصات بیمار نوشت.
فشارش را گرفت و دوباره نوشت. سرمش را قطع کرد و برانول را از توی دستش بیرون کشید.
رو کرد به خانم چادری.
-مرخصه.
و رفت.
با رفتن پرستار تمام تلاشش را کرد که بپرسد.
-خانم... من اینجا چکار میکنم... خانم عموم کجاست؟
سرباز خانم نگاه جدیاش به رو رو بود و هیچ واکنشی نداد.
-خانم... با شمام...
گوشی خانم زنگ خورد و ستاره شنید.
-بله... چشم قربان.
نمیدانست خانم به چیزی چشم گفته بود. دو خانم سرباز دیگر با کنار زدن پرده سبز کنارش آمدند و قبل از آنکه بفهمد چه میکنند، جلوی چشمانش دنیا تاریک شد.
-دارین چهکار ميکنين؟... ولم کنین....
شروع کرد به دست و پا زدن، ولی زورش به آن خانمها نمیرسید، با آن تن ضعیفش.
به پایش دمپایی پوشیدند او را از تخت پایین آوردند.
-من نمیخوام جایی برم... دکتر... اینا دارن... منو میبرن... پرستار... بگین عموم بیاد...
دستش چنان تیر کشید که صدایش را برید.
از درد لبش را مدام میگزید.
سرش را با بیقراری به اطراف میچرخاند.
پاهایش را روی زمین میکشید، توان راه رفتن نداشت. کمی که رفتند، متوقف شدند. دوباره سرش را مثل جغدی میچرخاند.
-چرا وایستادین؟... میخواین با من چکار کنین؟
نبض دو طرف شقیقهاش هم میزد. رگی در سرش مثل پمپ، پر میشد و خالی. نبض روی زخمش، از قلبش هم بیشتر میزد.
صدای قرقرِ چرخی از دور به گوشش رسید، داشت به او نزدیکتر میشد.
بازوی خانم سمت راستش را گرفت.
-نجاتم بدین... تو رو خدا...
صدای قرقر تا نزدیکیاش آمد و متوقف شد.
-بشین.
آب دهانش را قورت داد. دستش را در هوا تکان داد. به چیزی سرد و فلزی خورد. به کمک سربازها روی ویلچر نشست.
✍ ف.سادات {طوبی}
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 175 ستار سهیل با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
176ستاره سهیل
صدای باز شدن در آسانسور و خالی شدن زیر پایش، برایش تداعی کننده حکم اعدام بود.
دوباره زیر بغلش را گرفتند و سوار ماشیش کردند.
-کجا داریم میریم؟ اصلا شماها کی هستین هان؟... بخدا من گول خوردم... میخواستن منو بکشن... تقصیر اون مینوی آشغال بود...
به هقهق افتاد.
-تقصیر اون بود... باور کنین... راست میگم.
دستانش را مشت کرده جلوی دهانش گرفته بود و میلرزید. زیرلب با خودش حرف میزد.
-حالا چهکار کنم... ای خدا... چه بلایی سرم میارن...کاش عمو بود...
دندانهایش از سرما میلرزید و "کاش عمو اینجا بود" را دیوانهوار تکرار میکرد.
در کشویی ماشین با صدای دَنگ بزرگی باز شد. سوز سردی وارد ماشین شد و بیشتر لرزاندش.
دستان گرم خانم سرباز را گرفت و از ماشین پایین آمد.
با گرمای پتویی را که دور شانههایش انداخته بودند، توانست چند قدم بردارد. اما هنوز میلرزید.
از راهروهای تو در تویی عبورش دادند. بالاخره بعد از مدتی که نمیدانست چقدر بود، دری باز شد. او را به داخل کمی هل دادند و چشمبند را از روی چشمانش برداشتند و در اتاق را بستند.
خودش را وسط اتاقی بزرگ دید با پتویی که دورش پیچیده شده بود.
نگاهی به صندلی آهنی کنار میز کرد و کشانکشان خودش را به صندلی رساند.
یاد خوابهایش افتاد. با خودش گفت کاش از این کابوس بیدار شود.
دوبار گونهاش را گرفت و کشید. ولی انگار بیدارِ بیدار بود و تا قبل از این خواب!
خودش را توی پتو مچاله کرد. دلش میخواست دنیا برایش زیر همان پتوی آبی نفتی تمام شود. ولی هنوز نفس میکشید و نمیدانست چه اتفاقی قرار بود برایش بیفتد.
✍ ف.سادات {طوبی}
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓