Part14_خون دلی که لعل شد.mp3
10.75M
کتاب صوتی
#خون_دلی_که_لعل_شد(14)
"خاطرات حضرت آیت الله خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب"
💚 بسیار شنیدی وجذاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
16.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺قسمت دوم
این خانم در لندن بزرگ میشه وبه امریکا سفر میکند وبه دنبال رویاهای دنیایی خودش طی طریق میکرد
که ناخواسته مجلس حدیث شریف کساء سر راه او قرار میگیره وبناگاه بادل او کاری میکند که خودش هم انتظارش را نداشت خود تان ببینید وبشنوید. 🌷التماس دعا 💐
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
❤️ آموزش مکالمه عربی
♻️ مجازی، ارزان و با کیفیت
🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
🍃 این کانال وابسته به کانال دانشگاه حجاب میباشد
#گفتگو
➕ ماسک بزنید لطفا!
➖ به خودم مربوطه!
➕ ماسک نزدنتون بقیه رو به مخاطره میندازه. شما توی یک محیط عمومی هستید.
➖ هر کی سختشه از من فاصله بگیره. یا بره بیرون!
➕ چه ربطی داره! شما با زدن ماسک هم خودتون مصون از کرونا میمونید هم دیگران از شما.
➖ چرا فکر میکنید میتونید برای دیگران تعیین تکلیف کنید؟؟؟ 😠
➕ من تعیین تکلیف نکردم، متخصصین اینطور میگن.
➖ یعنی متخصصین منظورشون اینه که ما خودمون عقلمون نمیرسه و مثل یک بچه برای ما تصمیم میگیرن؟! 😑
➕ فهمش سخت نیست. شما اگر مبتلا باشید به دیگران سرایت میدید و اگر سالم باشید از دیگران ممکنه بگیرید این که مغلطه نداره. زدن ماسک باعث مصونیته ✅
➖ من به خودم مطمئنم شما اگه به خودت مطمئن نیستی پیش من واینستا.
توهّم بیماری دارید ها... 😏
کلا اگه نمیتونی دیگرانو بدون ماسک قبول کنی خب مشکل خودته. من نمیتونم خودمو محدود کنم که شما راحت باشی. 😒
▪▪▪
✍️ اگر کسی این مکالمه رو در این شرایط کرونا، در یک مکان عمومی با فرد دیگری داشته باشه، تصور عمومی جامعه ازش چیه؟
☝️مشکل اینه که این قانون کلی، فراگیر و معقول، همه جای دنیا و در همه موضوعات، قابل فهمه و اگر کسی باهاش مخالفت کنه مورد شماتت دیگران قرار میگیره؛ اما در مورد #عفاف و #حجاب به این دلیل که تبلیغات منفی و مقابله فرهنگی با اون وجود داره و منافع عدهای رو به خطر میندازه، از سوی بعضی غیر قابل فهم تلقی میشه!
@dastanak_ir
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#چرا_چادری_شدم؟
به اجبار مدرسه باید چادر سر می کردم
بسم رب شهداء و الصدیقین
سلام
من کلاس چهارم ابتدایی بودم که به اجبار مدرسه باید چادر سر می کردم و این شد که با مادرم راهی بازار شدیم.
انواع چادرها رو امتحان کردم و در نهایت یکی از آن مدل ها رو خریداری کردم. من خوشحال بودم خوشحالیم نسبت به چادر نبود، به خاطر مادرم بود چون آنچه که برایم لازم بود را مهیا کرده بود.
البته من قبل از آنکه چادر سرم کنم حجابم خوب بود مانتو بلند و روسری که کامل گردن و موهایم را می پوشاند. وقتی به مدرسه می رفتم سعی میکردم تمام موهایم را تو ی مقنعه ام بکنم.
هر چه بزرگتر شدم بیشتر احساس کردم که به چادرم نیاز دارم؛ با وجود چادرم احساس امنیت می کردم؛ همین شد تا برایم ماندگار شود ولی همچنان احساس مسئولیت نسبت به چادرم یا اینکه دوستش داشته باشم وجود نداشت.😕
سال ها چادرم را تحت عنوان امنیت سر کردم تا اینکه وارد مقطع دهم شدم .
کلاس آمادگی دفاعی برنامه معرفی شهید داشتیم.
آشنایی با شهدا باعث شد تا بدانم چه تاج بندگی بزرگی به سر دارم چقدر مدیون شهدا هستم. آنها سرخی خونشان را به سیاهی چادرم به امانت سپرده بودند. از آنها آموختم چادرم تکه پارچه نیست، امانت مادرم زهرای فاطمه ست. باید پاسدار امانت به این بزرگی باشم.😇
همین باعث شد که درمورد حجاب بانوی دو عالم تحقیق کنم.
هرچه تحقیقات بیشتر میشد، بیشتر می خواستم مثل بانو رفتار کنم و حجابم کامل تر باشد. بیشتر مورد تائید امام زمانم باشد.
به امید روزی که تمام زنان مسلمان گرفتار عشق به چادر شوند.💖
✨الهم عجل لوليك الفرج✨
📝۱۷ ساله از شهرستان کاشان
ــــــــــــــــــــ
🌸ارسال خاطرات: @f_v_7951
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💅پارسال بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و رفتم برای کاشت ناخن. خیلی راضی بودم از کارم
🌀فقط یه کم واسه وضو گرفتن اذیت می شدم. وضوی جبیره ای سختم بود و اصلأ به دلم نمی نشست
➕پیش همون دوستام که تشویقم کرده بودن ناخن بکارم بودم، بهشون گفتم برای وضو گرفتن سختمه و انگار یه اشکالی تو کار هست.
❌سریع موضع گرفتن و گفتن این حرفا چیه اصلا خدا به نماز ما احتیاج نداره. این همه آدم بی نماز هستن که به همه چیز رسیدن و هیچ مشکلیم تو زندگی ندارن
⚠️وقتی اومدم خونه تو فکر فرو رفتم، دیدم راست میگن خدا که به نماز ما احتیاج نداره!
زیبایی من مهم تره، یه دختر باید آراسته باشه😌
🔻دیگه نماز نخوندم و مشکلی هم برام پیش نیومد تا اینکه...
رفته بودم نمایشگاه کتاب دنبال یکی از کتابای دانشگاهیم بگردم که یه دفعه چشمم خورد به کتاب《بی نمازها خوشبخت ترند؟》
🔻یه حسی بهم می گفت حداقل یه نگاهی بهش بندازم. از داخل قفسه برداشتمش و براندازش کردم. خواستم بذارمش سرجاش که یه حسی بهم گفت بخرمش. با خودم گفتم: حالا خوندنش که ضرری نداره🙄
💳بی اختیار کارتم رو دادم به فروشنده و کتاب رو خریدم. نتونستم تا خونه صبر کنم و توی مسیر برگشت، همونطور که رو صندلی اتوبوس جا گرفته بودم، شروع کردم به خوندن🔍
📗وقتی رسیدم خونه، بدون عوض کردن لباسام یه گوشه نشستم و دوباره شروع به خوندنش کردم. انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم. حس می کردم این دنیا با دنیایی که من برای خودم ساخته بودم خیلی فرق داره
😰چطوری تونسته بودم انقدر راحت نماز رو کنار بذارم.به ناخنام نگاه کردم. از خودم بدم اومد. اصلا ناخنام دلم رو زده بود. تازه فهمیدم واسه چه چیز بی ارزشی نمازم رو ترک کرده بودم
💅از جام بلند شدم و به سمت آرایشگاه حرکت کردم تا ناخن هارو بکنم. لذت کندشون خیلی بیشتر از زمانی بود که بعد از کاشت با دیدنشون ذوق می کردم.
انگار تازه درک می کردم لذت بندگی خدارو😃
☘خدایا ازت ممنونم که این کتاب رو سر راهم قرار دادی☘
👇در ادامه با هم می خوانیم(پست بعدی مطالعه شود)👇
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
💅پارسال بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و رفتم برای کاشت ناخن. خیلی راضی بودم از کارم 🌀فقط یه کم واسه وض
#معرفی_کتاب📚
📔نام : " بی نمازها خوشبخت ترند !؟ "
✍نویسنده : " فاطمه دولتی "
📑ناشر : " موسسه فرهنگی ستاد اقامه نماز "
❓این همه نماز خوندی که چی؟
❓اصلا چرا باید نماز بخونم؟
❓ادیسون میره بهشت یا جهنم؟
🍃اینها سوالات خیلی از نوجوانان و شاید بزرگترهاست
کتاب ِ #بی_نمازها_خوشبخت_ترند ؟! مجموعهای از داستانهای دخترانه با محوریت نماز، حجاب و مسائل اعتقادی است که در قالب داستان به سوالات فوق پاسخ میده🌼
#فاطمه_دولتی در این اثر نمیخواهد هزار و یک فلسفه ببافد که این کار خوب است و آن کار بد. فقط با چند داستان نوجوانانه، آن هم از نوع دختر پسندش، عمل به واجبات دینی را نهادینه میسازد. لذا متن ساده و جذابش به خوبی نوجوانان را با خود همراه میسازد🌼
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_ویکم ﷽ حورا: تمام سالهای زندگی ام را زیرو رو کردم، دیدم همه جایش عطری از ایل
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_ودوم
﷽
حورا:
آتوسا یکی از ابروهای هاشورخورده اش را بالاداد نگینی که زیر ابرویش چسبانده بود، برقی زد.
من از همان جایی که ایستاده بودم داد زدم:« برو پی کارت بیشعور»
خون در چهره کت سفید دوید اما لبخند تصنعی زد و رو به آتوسا پرسید:
« توکه مثل دوستت اُمل نیستی؟»
بعد نگاه خریدارانه ای به آتوسا انداخت. آتوسا عصبانی و دلشکسته به او پشت کرد و به طرف من قدم برداشت که کت سفید، گیس آتوسا را کشید جوری که کشِ مویش در مشتِ کت سفید ماند. آتوسا جیغی کشید و داد زد: « داری چه غلطی میکنی عوضی؟»
کت سفید با خونسردی گفت:« کاری میکنم که دلم میخواد، مثل خودت»
من شروع کردم به داد و فریاد و کمک خواستن از مردم. چندنفری جمع شدند و با موبایلهایشان فیلم گرفتند. یکدفعه مردجوانی از موتورش پایین پرید و سمت ما آمد. بلافاصله دوستان کت سفید که تعدادشان با او به شش نفر میرسید، از آن طرف میدان از ماشین پیاده شدند و با مرد جوان درگیر شدند.
دونفرشان دستهایش را گرفتند و کت سفید ریشش را محکم گرفت. یکی شان چاقوی بزرگی از جیبش بیرون کشید و به طرف مردجوان حمله کرد.
من درمیان داد و فریادهایم رو به مردم التماس کردم:«توروخدا تورو امام حسین بیایین کمک....»
چندنفر که انگار تازه به خودشان آمده بودند جلو آمدند . یکدفعه نوجوان کوتاه قدی که چاقو کشیده بود از دوستانش جدا شد و فریاد زد: «خیط شد جیم شین برو بچ»
دیگر طولی نکشید که اطراف میدان آزادی از کت سفید و دارو دسته اش، پاک شد. من شال و کیف آتوسا را از زمین بلند کردم و به طرف آتوسا رفتم. بعد باهم به سمت مردجوان رفتیم که آورکتش را درآورده بود و روی گردن خونی اش میفشرد.
آتوسا مقابلش ایستاد و نگران پرسید:«میخوای زنگ بزنم اورژانس؟»
مردجوان روی زخمش را فشرد و گفت:«نه، فقط روسریتو سرت کن»
همان لحظه موبایلم زنگ خورد. خواهر کوچکم بود که با عجله گفت: «بابا داره میاد خونه چون گفتی حال نداری بری دانشگاه و بیاد ببینه رفتی با دوست...»
تلفن را وسط حرف هایش قطع کردم.
برای دوستم تاکسی گرفتم و خودم هم فورا به خانه برگشتم.
به خانه که رسیدم هنوز قلبم تند میزد. سریع لباسهایم را عوض کردم و رفتم طرف کتابخانه که صدای بسته شدن در خانه راشنیدم.
پدرم بلند سلام کرد. سلامی گفتم و خودم را کم توجه جلوه دادم. شاید اتفاقی دست بردم سمت آخرین کتابی که دفعه پیش خوانده بودم: ”دریچه مخفی!” بازش کردم :
روی دو زانو نشستم. گرمای خورشید را روی موها و دستانم حس میکردم اما پشت پلک هایم یخ کرده بود. درخشش کوچکی از چمن های کنار پای راستم شروع شد و در مردمک چشمانم شکوفا شد.
نمی دانستم آن چیست ولی نمی خواستم لمسش کنم. ناگاه دگرگونی در محیط اطراف با تغییر اندازه
مردمک چشمانم شروع شد.
چیزی شبیه طوفان اما خفیف تر، پیرامونم به جنب و جوش افتاد. برگهای فرو افتاده ی درختان دورم
حلقه میزدند و در دستان باد پراکنده میشدند. ناگاه احساس کردم هجم بزرگی از انرژی برقلبم وارد شد. جوری که انگار مدتها برعکس آویزان شده باشم، خون در صورتم دوید. باورم نمیشد. صورت پدرم را
مقابلم دیدم. چشمهایش به من میخندید ولی لبهایش بسته بود. به طرفش دویدم و کبوتر بغضم را در
آسمان آغوشش، رها کردم. سرم را به بازوهای محکمش تکیه دادم و گفتم: منو ببخش.
موهای کوتاهم را نوازش کرد و با مهربانی گفت:تقصیر تو نیست ماری... "
سنگینی نگاه پدر را حس کردم. برگشتم طرفش.
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 حجاب(چادر)🦋
✅ بزرگترین شعار دینی درجهان معاصر.....
*سخنران: حجت الاسلام عالی*
📢لطفاً کلیپ را نشر دهید⚘
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓