دانشگاه حجاب
🟢چگونگی تایید دختران نوجوان .
قابل توجه همه ی کسانیکه دختر نوجوون اطرافشون دارن.
پدرو مادرا
معلما
خواهرا
داداشیا
خاله ها
عمه ها
مادر بزرگا
پدر بزرگا
دایی ها
عموهاو..
واقعا هممون دربرابر دختران اطرافمون مسئولیم اگر همه درمواجه با دختران
نقش خودشون رو درست ایفا کنند،
حتی اگر کمبودی هم باشه امیدی هست
که از جای دیگه جبران بشه... ولی اگر بی تفاوت باشیم ؛ این میشه که توی جامعه میبینیم.
که گاهی اوقات فرد برای دیده شدن و مورد توجه بودن حاضره هر نوع رفتاری انجام بده .که آسونترینش انتخاب پوششهای عجیب و غریب و دور از فرهنگ و هویت اسلامی_ایرانی ماست.
چندتا نکته داره نوجونا توی این سن معمولا دوست دارن مستقل عمل کنن. وفکر میکنن چون والدین مشغله دارن احتمالا دراولویت اول نیستن .... ولی وقتی ازتون میخوان همراهیشون کنید ، حتما حتما از این فرصت خودخواسته استفاده کنید برای نزدیک شدن و ارتباط صمیمانه چون در این مواقع به حضور شما نیاز دارن و کمتر گارد میگیرن.
دیگه این هنر شماست که چه جوری این پروژه ی مشترک رو به بهترین شکل مديريت کنید.
درمورد پروژههای مشترک اگر خواستین میشه بیشتر صحبت کنیم.
.
امیدوارم این بحث، براتون کاربردی باشه
اگر نظر یا پیشنهادی دارید ممنون میشم اینجا👇 بفرمایید.
https://harfeto.timefriend.net/17289690124000
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_دوازدهم 🎬: با تکان های روح الله، فاطمه چشمانش را از هم باز کرد و همزم
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_سیزدهم🎬:
ماشین کنار جاده ایستاد و فاطمه درحالیکه کلاه حسین را روی پیشانی اش می کشید از ماشین پیاده شد، پل روبه رو را که رودخانه ای از زیرش میگذشت نگاهی انداخت و زیر لب گفت: اول صبی چه سوزی میاد..
روح الله نگاه تندی کرد و گفت: ببخشید نمی دونستند مادمازل تشریف میارن که براتون اسپیلت گرما بخش روشن کنند .
فاطمه به گوش هاش مشکوک شد،یعنی واقعا درست شنیده بود؟!
اما چیزی نگفت. روح الله درحالیکه کاغذ تا شده طلسم را توی مشتش می فشرد به طرف پل روانه شد، آنطور که گفته بودند، برای باطل شدن این نوع طلسم،باید داخل آب روان می انداختنش.
عباس در حالیکه چوب خشکی به دست گرفته بود، شلنگ زنان جلو میرفت و آنقدر تند می دوید که از پدرش هم جلو زد.
روح الله که غرق افکارش بود پشت سر عباس قدم هایش را تندتر کرد و همانطور که داد و هوار می کرد پیش رفت،درست وسط پل به عباس رسید و یقه اش را گرفت، حسی درونی به او می گفت که عباس را از پل پایین بیاندازد، روح الله یقه عباس را گرفت و به لبهٔ پل کشاندش،عباس همانطور که از حرکات پدرش ترسیده بود بلند بلند جیغ میکشید: بابا! من کاری نکردم، می خوای چکارم کنی؟! بابا خفه شدم...وای من میترسم
فاطمه هراسان حسین را روی بغل زینب انداخت و شروع به دویدن کرد و درست زمانی که روح الله ،عباس را روی دست بلند کرده بود به او رسید، از پشت سر عباس را توی بغلش گرفت و شانه های نحیف و لرزان پسرک را چسپید و فریاد زد: چکار می کنی روح الله؟! دیوونه شدی؟!
روح الله که کنترل حرکاتش دست خودش نبود فشاری به فاطمه داد و فاطمه و عباس روی پل بر زمین افتادند، فاطمه همانطور که نفس نفس میزد، یا صاحب الزمان بر لب داشت و از جا بلند شد، عباس پشت سر مادر پناه گرفت،فاطمه جلو رفت دست روح الله را در دست گرفت، مشتش را روی رودخانه گرفت و گفت: بنداز این لعنتی را، انگار دیوونه ات کرده..
روح الله لحظه ای اطراف را نگاه کرد و بعد آرام مشتش را باز کرد، کاغذ تاشده در نسیم صبحگاهی میرقصید تا به آب روان افتاد.
کاغذ که داخل آب افتاد، به یکباره روح الله مانند مارگزیده ای در خود پیچید، شکمش را با دو دست گرفت و همان جا رو پل زانو زد.
فاطمه با رنگی مثل مجسمه جلو آمد دستان لرزانش را دور شانه های پهن و مردانه روح الله گرفت و گفت: چت شده ؟! حالت خوبه؟! روح الله سرش را بالا آورد و ناگهان هر چه خورده بود بیرون داد... استفراغ روح الله تمامی نداشت.
فاطمه که نمی دانست چکار کند، با هر بدبختی بود،زیر بازوی روح الله را گرفت و او را کشان کشان به طرف ماشین برد.
فاطمه پشت رول نشست و روح الله با گردنی شل و لباس هایی که زیر استفراغ بود در کنارش نشسته بود و عباس و زینب و حسین هم مثل سه تا جوجه گنجشک ترسان، بی صدا صندلی عقب بودند.
فاطمه ماشین را روشن کرد و همزمان گفت: باید ببرمت بیمارستان...چت شده یک باره...
روح الله همانطور که با دو دست جلوی دهانش را گرفته بود گفت: ن...ن...نه..بریم خونه، من باید برم توالت، انگار بیرون روی پیدا کردم.
فاطمه پایش را روی گاز فشار داد و ماشین به سرعت از جاده و کوچه و خیابان گذشت و جلوی خانه ایستاد، هنوز بچه ها پیاده نشده بودند که روح الله با سرعت خودش را به خانه رساند.
بیش از یک ساعت، روح الله مدام در راه هال و توالت بود و بعد از گذشت ساعتی سخت و طاقت فرسا، همان وسط هال افتاد، انگار خوابی عمیق او را در برگرفت خوابی شبیه بی هوشی..
فاطمه به اداره همسرش زنگ زد و مرخصی ساعتی او را تبدیل به مرخصی روزانه کرد و اطلاع داد که روح الله آن روز سر کار نمی آید...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
Part05______ ______ _____ __ ____.mp3
6.47M
کتاب صوتی " بانوی انقلاب، خدیجه ای دیگر"
(زندگینامه و خاطرات #خدیجه_ثقفی همسر امام خمینی(ره))
#بانوی_انقلاب_خدیجه_ای_دیگر
#خدیجه_ثقفی
#انقلاب_اسلام
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که خوابه ولی ملائکه براش گناه مینویسند!!! 😱
#حجاب
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
دختری که خوابه ولی ملائکه براش گناه مینویسند!!! 😱 #حجاب ═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinch
این کلیپو دیدین؟
چرا خدایی که این قدر مهربونه توی محاسبه این جور گناهان اینقدر دقیق و حساسه و به قولی مو رو از ماست میکشه؟🤭🔎
.