دورتادور اتاق موکت و کناره پهنه، وسطش خالیه، موزاییک یا سرامیکه.
دوستم میگفت خیلی از خونه ها همینجوریه
بچهها خوششون میاد 😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ثانیه، طریق الحسین
@hejrat_kon
هجرت | مامان دکتر |موحد
منتظر تاکسی واستادیم 🤪 سمندی (!) اومد و اون همه جمعیت، جا دادیم خودمون رو توش! حس میکردم بابا و بچه
اینجا یادم رفت بگم که چون پسر کوچکم از خواب بیدار شده بود و نمیخواست غذا بخوره، من تو یه ظرف در دار براش کمی برنج و مرغ برداشتم.
اما خود خانواده هم یک تکه بزرگ مرغ که از سفره اضافه اومده بود رو لای نون گذاشتن و به علاوه مقداری میوه، همراهمون کردن.
نزدیک حرم ترافیک بود. لذا حدود اذان مغرب رسیدیم.
برادرم و مامانم بعد نماز جلو کشوانیه سلطانیه قرار داشتن که برن نجف. مامانم البته تنها نبود، به همراه سه تا از دوستای صمیمی قدیمیش اومده بود مشایه.
ما هم، طبق خواسته بابام، گفتیم میایم که با هم بتونیم راحت یک ون بگیریم.
از اذان رفتیم سر قرار 🙄 درست جایی که شب قبل بستنی خریده بودیم.
گفتم خب بریم نماز و بیایم. بابا گفت نه، نمیشه! قرار داریم. من زود میرم و میام، بعد تو برو.
گفتم بعد نماز قرار دارن ها. شما برید نماز من خودم یه کاریش میکنم. میدم کالسکه و ساکها رو امانات، با بچهها میرم.
گفت نه. یعنی چی😠 لازم نیست (خوشش نمیاد از بعضی مستقل بازی های من😅)
گفتم باشه برین نماز شما و بیاید. گفت نه!
گفتم دیگه چرااا؟! گفت من برم تو میری همون کاری که گفتی میکنی!
خندهم گرفت. گفتم باشه بابا اصلا نمیرم. همینجا وامیستم با بچهها تا بیاین.
رفت.
دقایقی نگذشته، پسرم که تو کالسکه بود بی حوصله شد و گفت بغلم کن.
کردم.
دو دقیقه بعد پسر بزرگم که نگاهش به فلافلی افتاده بود، گفت گشنمه.
گفتم سکوووت!😡 اونجا که نعمت فراوون بود خودتو با خیار و هندونه سیر کردی، اون چهارتا لقمه رو هم من به زور بهت دادم. الان هیچی نگو.
چند دقیقه بعد: مامااان، گشنمه!
گفتم عه؟ عزیزم غذا تو ساک داریم. هم برنج هم مرغ هم نون. بدم؟ 😒😌
میدونستم فلافل میخواد ولی نمیخواستم براش بخرم. چون عادت کرده به نخوردن غذا و خوردن چیزای به دردنخور یا دلبخواه هوسکی. و اگر نبود، لب نزدن به غذا! درست یا غلط، من آدم اینجور لوس کردن ها نیستم.
با وول خوردن هاش و مامان مامان گفتن هاش رو مغزم رژه میرفت. ولی منم کوتاه نیومدم (اون رگ لجبازی) تو دلم گفتم آخه پدرجان کی گفته باچندتا بچه یه جا واستادن و منتظر بودن، راحت تر از حرکت کردنه؟ انقد که حوصله شدن سر میره و بهونه میگیرن😩 اگر الان رفته بودم بین الحرمین یا حرم، اینجوری نبود.
آقای میانسالی اونجا بود، دلش به حالم سوخته بود یا چی، گفت: سخته با چهارتا بچه...
گفتم نه حاجآقا،«بچه» سخت نیست، طفلکا چه کار دارن؟! سخت اینه که من با چهارتا بچه باید با بقیه هماهنگ بشم، من باید منتظر و معطل بقیه واستم. به جای اینکه دیگران مراعات منو بکنن😤😒
نمیدونم چرا الکی شلوغش کردم😅 خودم خندهم گرفت.
در حال سر و کله زدن با پسرم بودم درحالی که میترسیدم با وول خوردن هاش، آخرش بیفته تو کثیفی های کنار جدول که دو قدم اون طرف تر، یه آقا شروع کرد نذری دادن؛ ساندویچ فلافل تو نون صمون!
پسرم با چشمهاش، چشمهای برق زدهش، ازم اجازه گرفت. و من با یک ضایع شدگی خاص توأم با خوشحالی، گفتم برو بگیر 😒🙄
گرفت و خوشحال برگشت!
خندهم گرفت از خوشحالیش و سرعت اجابت خواستهش. قربون مهربونیتون یا امام حسین که نذاشتین جلو حرمتون، یه فلافل به دل بچه بمونه 😞🥲
دخترها هم دلشون میخواست اما نمیخواستن برن جلو و بگیرن.
آروم گفتم از ساندویچت به خواهری ها هم بده. گفت باشه.
همون موقع خود اون آقا اومد و به دخترها و من هم داد.
بچهها طوری خوردن که انگار نه انگار همین یک و نیم ساعت پیش نهار-شام میل فرموده بودن!
بابام رسید و گفت بچه رو بده و برو. گفتم من میرم بین الحرمین ها. گفت نه دیر میشه.
گفتم پدرجان! امکااان نداره اونا زودتر از ۹ بیان، ساعت هنوز ۸ هم نیست! من میرم!
پسرمو دادم بغلش و به دخترم (که مکلفه و میخواست نماز بخونه) گفتم بریم. پسرک شروع کرد به ضجه و کج کردن خودش سمت من!! بابام نگهش داشت اما من بی معطلی و حرف، از بغل بابام گرفتمش. دردسر و سختی حمل بچه کمتر از اضطراب و تشویش خاطر بود که: وای دیر شد، وای بچه بابامو هلاک کرد، وای بابام الان حتماً کلافه شده دیگه و...!
از باب السدره که رد شدیم، بین الحرمین و کمی بعد گنبد قمر بنی هاشم نمایان شد🥺😭
بغضم وا شد؛
آقاجان ممنونم نذاشتین بی زیارتتون برم، منت گذاشتین 😭
@hejrat_kon
ادامه دارد
بین الحرمین شلوغ بود. گفتم حالا که اینجام شلوغه خب پس بریم حرم! هرچند که دوستام گفته بودن ضریح رو برا خانمها بستن و فقط از دور میشه دید و زیارت کرد😭😭
قدم ها رو تندتر کردیم اما حسابی نگران ورودی بودم. میگفتن حرم حضرت عباس خیلییی شلوغ تره. ناامید بودم اما مشتاق.
رسیدیم به کفشداری. خلوت خلوت! ورودی هم خلوت خلوت!
خدایا، ممنونتم 😭
وارد که شدیم رفتیم سرداب، گفتم حالا که نمیشه بریم ضریح اصلی، بریم ضریح سرداب و اونجا نماز بخونیم 😔
رفتیم. اونجام شلوغ بود نسبتا. اما کنار ضریح عقده دلی باز کردم و بوسه های نیابتی و دعا…
برا نماز جا نبود، رفتیم بالا. جای خوبی نماز خوندیم. دلم بی تاب بود. به دخترم گفتم میشه سرگرمش کنی من برم ضریحو ببینم و بیام؟ میگن بسته است، فقط میتونم از دور نگاه کنم، زود میام😭
بی منت گفت باشه.
رفتم.
نگاهم که به ضریح سقای علمدار ابی عبدالله که افتاد، قلبم پر از شاپرک نورانی شد😭😭
حس حرم حضرت عباس، حس خیلی خاصیه.
بعد از عرض سلام و ادبی، چشم چرخوندم ببینم حائل بین زن ها و ضریح کجاست😞
دیدم نیست!
باز بود…
گفتم خدایا، فقط کمی برم جلوتر 🥺
روضه خوان شدم «پاشو بریم برادرم، داره خواهرت میمیره😭... بلند شو عباسم، بلند شو همه لشکرم، بلند شو پناه خیمه گاه😭»
رفتم جلو؛ راحت و روان.
نگاه کردم دیدم چقدر نزدیکم،
بی هیچ فشار و سختی!
گفتم آقاجان، تا همین جا منت دار شمام😭 همنقدر هم، من روسیاه کجا اینجا کجا😭 میخواستم در ادامه بگم جلوتر هم منو نبرید، من حرفی ندارم آقا 😭 اما در لحظه کلامم چرخید؛ واقعا چرا باید به خاندان کرم اینطور گفت؟! 😭
به جای اون حرف، گفتم: منت دار شمام ولی اجازه بدید دستم به شبکههای ضریح تون هم برسه😭
درست همون موقع، یک موج مُقَرِّب از اون دریای عشق عشاق، منو سوار کرد و برد جلو؛ درست مثل نسیمی که قاصدکی رو سوار میکنه😭
به لحظه، دستم متصل شد به ضریح سقای آب و ادب😭😭
مویه و اشک و دعا و نجوا در هم شد.
بوسه امانتی ضریح علی بن موسی الرضا علیه السلام رو با سرانگشتان دست منتقل کردم به ضریح عموجان.
و باز هم مثل همیشه، رسیدم به عذرخواهی… برای رفتن… ببخشید مولاجان، باید برم، به بچهها گفتم زود برمی....
ساکت!
این کلمه رو اینجا، در محضر ساقی کربلا، امید خیمه ها، پناه حرم حسین علیه السلام نباید گفت 😭😭😭😭
با چند خط روضه جلو رفته بودم، با چند خط روضه عقب برگشتم.
با دلی تفتیده، مثل تشنه ای که فقط جرعه ای آب به لب خشکیده زده…
به دخترم که رسیدم بوسیدمش و تشکر کردم. گفتم ممنونم ازت، همه بدقلقی ها و بدغذایی هات به این همراهیت در...
با عجله برگشتیم.
برادرم و مادرم و دوستش اومده بودن. اما دو نفر دیگه نه.
حدود یک ساعت نشستیم...
خم به ابرو نیاوردیم هیچکدوم. هیچی نگفتیم، گفتیم و خندیدیم، بچهها خوشحال بودن با مامان جون هستن اما به بابام گفتم خب ما بری چرا نشستیم😢 مقصدمونم یکی نیست! اونا میرن نجف، ما وسط راه پیاده میشیم و راحت میریم موکب.
گفت نه حالا که اینجاییم با هم باشیم 😢 تو دلم میگفتم آخه مگه ما با هم همسفر بودیم، چرا آخه باید اییینهمه معطل بشیم؟ با چهارتا بچه که وقت خوابشونه… حدود دو ساعت کنار خیابون…
بالاخره اومدن. کیف و مدارک و... رو گم کرده بودن و معطل اون بودن. الحمدلله پیدا شده بود. طفلک ها خسته شده بودن. از ما خسته تر و اذیت تر.
سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتادیم. کاروان مون بزرگ شده بود، قشنگ بود.
رفتیم سمت گاراژ و سوار ون شدیم. سال گذشته با ما که میخواستیم وسط راه پیاده بشیم، کرایه رو نصف حساب کرده بودن اما امسال همه گاراژی ها متحدالقول میگفتن کرایه کامل. منصفانه نبود اما همین بود که بود!
سوار شدیم و حدود نیم ساعت بعد، عمود ۷۰۰ و خردی، موکب همسر، پیاده شدیم. بچهها ذوق دیدن بابا رو داشتن؛ من هم.
باز هم گشتیم و به این و اون سپردیم تا بابا بین کارهای موکب پیدا شد.
مارو راهنمایی کرد سمت اسکان خانمها. رفتم تو. گرم و شلوغ. باب میلم نبود.
جاریم از یکی دو روز قبل اونجا بود و باتجربه تر. گفت دوتا موکب اون طرف تر، موکب خود عراقی ها، یه سالن بزرگ و راحت هست. ما برای خواب میریم اونجا.
رفتیم موکب بغل، یک جای راحت و بزرگ و خنک.
بچهها بعد از کمی گشت و گذار با بابا در موکب های اطراف و گرفتن دو سه ظرف شیربرنج داغ خوششششمزه، خوابیدن؛ در یک شب پر از آرامش و راحتی در #طریق_الحسین ❤️
@hejrat_kon
چرا باز یادم رفت از بستنی بگم😁
مامانم براشون گرفت وقتی منتظر نشسته بودیم.
چرا آبمیوه رو انتخاب نکردن؟ 😒 حتماً باید اون حجم از رنگ مصنوعی رو میخوردن؟ 😒 لااقل آبِ میوه رو جلو چشم خودمون میگرفت 😌😢
هجرت | مامان دکتر |موحد
اینجا یادم رفت بگم که چون پسر کوچکم از خواب بیدار شده بود و نمیخواست غذا بخوره، من تو یه ظرف در دار
اینم یادم رفت بگم که چرا به این اشاره کردم
چون همین غذا به داد همسفرهای مامانم رسید که گرسنه و خسته به هم رسیده بودن.
میوه ها رو هم تو ماشین و بعد تو موکب دادم به بچهها و با لذت خوردن.
الحمدلله
رزقشون در جنت و رضوان الهی، افزون