حدود ساعت ۸:۳۰ ماشین توقف کرد. موکبی در راه ماشین را نگه داشته بود برای پذیرایی. نیم چاشت لابد. پیاده که شدیم تازه متوجه گرمی هوا شدیم. البته گرمی ای که کاملاً قابل تحمل بود.
داخل خیمه پذیرایی که میزبان سفره پهن کرده بود و برای همه مسافرین غذا چیده بود، شدیم. هم سر صبح بود هم بچهها بدغذا، لذا فقط من و همسرم یک ظرف کوچک غذا خوردیم. خورشت کدو بامرغ.
یک شاي عراقی هم حُسن ختام.
توقع داشتم یک ساعت دیگر برسیم. چشمهایم سنگین شد. بیدار که شدم دیدم در یک جاده عجیب هستیم. پرسیدم کجاییم؟ شوهرم گفت جاده ساحلی!
پرده را کنار زدم و دیدم بله. کنار یک رود حرکت میکنیم!
مردهای ماشین میگفتند و میخندیدند که راننده راه را گم کرده. فکر کردم شوخی است اما از خنده های عجیب راننده و دوستش حس کردم نه واقعا گم کرده!
میخواسته از بیراهه بیاید که زودتر برسیم. اما حالا کجا بودیم؟! شوهرم نقشه را روشن کرد. در نقشه آنجا جاده ای کشیده نشده بود!
چندتایی عکس گرفتم. یاد چند سکانس از «مختار» افتادم کنار آن رود.
از یک روستا گذشتیم. سرسبز و جالب. چند زن که مشغول خرماهای نخل وسط حیاط خانه بودند با تعجب به ماشین نگاه کردند. گویی سابقه ندارد این جور ماشین و زوار از آنجا بگذرند!
ساعت نزدیک ۱۱
وخبری از رسیدن نبود
عصبانی بودم.
الان باید نجف میبودیم.
تابلویی در کار نبود. به راننده گفتیم GPS! با خنده و خونسردی گفت: أنا جی بی اس!
در دل گفتم جان خودت!
از یکی دو نفر چیزهایی پرسید. و بالاخره به جاده اصلی رسید. صلوات فرستادیم!
تابلوها را نگاه میکردیم ببینیم کجاییم. حدود ۶ ساعت بود در راه بودیم! خیلی زیاد است! ما مرز شلمچه (و قطار) را انتخاب نکردیم تا این طرف انقدر زیاد در ماشین و راه نباشیم. اما حالا....
خونسردی و خنده های مسخره راننده هم بیشتر کلافه ام میکرد. یاد وقاحت و خنده های صبح شنبه یک نفر و مردمی که مجبور بودند تحملش کنند افتاده بودم!
تابلویی نمایان شد: کوفه ۲۰ کیلومتر. صدای اذان هم بلند شد. گفتیم بزن کنار صلاة. گفت صلاة نجف!
واقعاً که…
پسرم حوصله اش سررفته بود. مدام میگفت مامان حوصله م سررفته چه کار کنم. میگفتم نمیدانم. من هم حوصله ام سر رفته. و دوباره تکرار میکرد. گفتم با همین تلیت کردن مغز من خودت را سرگرم کن. نفهمید. دوباره مثل یک ساعت کوکی گفت حوصلهم سررفته چه کار کنم. گفتم اعصاب من را رنده کن. و دوباره پرسید. و دوباره. و ده باره…
به یک شهر رسیدیم. جلوتر که رفتیم یک جوری به ما فهماند که: میخواهید برای نماز مسجد کوفه توقف کنیم؟
ذوق کردم 🥺😍 کوفه بودیم!
مسجد کوفه هم نمایان شد.
یکی گفت لابد میخواد پول اضافه هم بگیرد!
شوهرم گفت نه آپشن تأخیرش است!
خندیدند
خوشحال شدم. گفتم خب الحمدلله این انحراف از مسیر همچین مصلحتی داشت. می ارزید🥺 اگر به خودمان بود اصلا مسجدکوفه نمی آمدیم.
فکر میکردم همه با من هم حس اند.
راننده همچنان که میراند، منتظر جواب نظرسنجی مسافرین بود.
من رو کردم به عقب و بلند گفتم برویم نماز ظهر و عصر را آنجا بخوانیم و بعد برویم نجف.
همسرم موافق بود. دو نفر اصلا درست نمیدانستند مسجد کوفه کجاست! یک نفر گفت به چهار رکعت نیست، مسجد کوفه بیست سی رکعت نماز دارد! متعجب گفتم خب واجب که نیست! 😯☹️ یک نفر دیگر هم گفت زودتر برویم نجف که امشب که شب جمعه است به کربلا برسیم.
خلاصه بی یاور شدیم. کسی همراهمان نشد. به راننده گفتیم برو نجف.
و از دور به مسلم بن عقیل و میثم تمار و... سلام دادیم.
پسرم دوباره شروع کرد به «مامان حوصله م سررفته»
راننده گفت: علی! کثیر کلام!
و همه خندیدند. من توی ذهنم با چند کلمه و جمله ای که بلد بودم جوابش را دادم: «کثیر طریق، کثیر کلام! احنا تعبانین! اطفال تعبانون! انت فقدت الطریق و عذبتنا!» اما به زبان نیاوردم. حتماً فقط میشد مایه خنده بیشتر او و اعصاب خردی بیشتر من!
در عوض تسلیم پسرم شدم و اجازه دادم نفری یک نوبت ۵ دقیقه ای گوشی بازی کنند. خوشحال شدند.
بالاخره رسید نجف. سر ظهر. ساعت ۱۲:۳۰. حدوداً ۷ ساعت در راه!!!
به همسرم گفتم کرایهش را کمتر بده! حق نداشت با ما اینجور کند!
اما چه کسی زورش به مستر جی پی اس میرسید؟!
رسید به پل مقبره آیت الله حکیم و توقف کرد.
کارد میزدی خونم در نمی آمد! به همسرم گفتم مگر همان اول نگفتی حرم؟
وای
از آنجا تا حرم کلی راه بود 😭
تقلا و اصرار هیچ فایدهای نداشت. میگفت ماشین های بزرگ فقط تا همانجا اجازه دارند بروند. فقط انقدر همه گفتند و گفتند که ما را برد آن طرف پل!
جلوی چشمم ماشین های سواری رد میشدند و میرفتند سمت حرم 😭
مردها سعی کردند سر کرایه با او چانه بزنند. بخاطر اینهمه ساعت تأخیر و اذیت. اما ناگهان آن مرد چاقِ خنده کن تبدیل شد به یک آدم جدی عصبانی. و داد زد: یالا تجمیع کرایه!
@hejrat_kon
دلم میخواست همان «مال حرام فی بطنک» که پارسال به آن راننده (سفرنامه سال گذشته) گفته بودم را به این هم بگویم. ولی زبان به کام گرفتن را ترجیح دادم و با بچهها به سایه بان مغازه ای پناه بردیم تا همسر وسایل را از باربند خالی کند. یکهو فکرم رفت به کوله هایی که چند ساعت زیر آفتاب بوده اند و محتویات آن ها. پودر حریره بادام پسرم خراب نشود؟ داروها؟
همسر آمد. بچه را با کیسه وسایل فرهنگی گذاشته بودم توی کالسکه. همسر هم بدون حرفی، دوتا کوله را برداشت و انداخت کولش و راه افتاد. زل آفتاب...
همان چیزی که از آن میترسیدم.
همسر هم عصبانی بود اما در سکوت.
راه افتادیم توی خیابان. دو سال پیش این مسیر پل تا حرم را با پدر و برادرم و خانواده اش پیاده رفته بودم تا حرم. میدانستم چقدر راه است. آن هم در گرما.
هرچه با خودم فکر کردم چطور دلم راضی شود بچهها به خاطر زیارت و خواسته «من» این رنج را بکشند، با خودم کنار نیامدم.
در این آفتاب داغ راه بروند، عرق بریزند، گرسنه و تشنه بشوند تا من برسم به حرم، برسم به زیارت، برسم به خواهش دلم، نتوانستم...
نمیدانم چه شد و شوهرم رو به عقب برگرداند و چه گفت، اما من فوراً کلامش را گرفتم و گفتم: من اصراری به زیارت الان ندارم. اگر سخت است برویم موکب.
و ایشان هم انگار که اصلا قراری نبوده که برویم حرم و کاملاً منتظر این حرف بود، فوراً کالسکه را برگرداند و من شوک زده (از سرعت تغییر برنامه) از راه حرم روبرگرداندم...
دل شکسته بودم؟
نه
حس کردم مرا نخواسته اند؟
نه
مرا برگردانده اند؟
نه
اشکم آمد؟
نه
از اول هم لابد برای من زیارت در این روز و این ساعت و این شکل را ننوشته بودند.
ولی چون حتماً و قطعاً ما را دوست دارند - مگر میشود نداشته باشند؟! - یک روز دیگر یک جور دیگر میطلبند... و مگر طلبیدن و دوست داشتن حتماً به حرم رفتن است؟
نه
با اینکه من خودم بی حد معتقد به ظواهر شریعت و بروزهای این چنینی هستم (يعنی از آن ها نیستم که بگویم هرچه هست در دل باشد یا زیارت از دور به یک سلام. نه. من از آنها هستم که هروقت بروم حرم باید به ضریح بوسه بزنم و لحظاتی سر بر ضریح، آرام بگیرم) اما اگر نشود هیچ وقت برداشت منفی نمیکنم. «ربی اهانن» نمیگویم. چون ناسپاسی میدانم. جسارت و دور از ادب میدانم (برای خودم عرض میکنم. نظر شخصی است)
این خاندان همیشه مهربان ترینند. همیشه آغوش شان باز است. ما را از گل این خانواده سرشته اند. از فاضله طینت آنان هستیم. تا بشود ما را نگه میدارند. تا بشود به رویمان نمیآورند و میگویند
بیا. اصلاً ما هر روز و هر لحظه در آغوش عنایت آنانیم. ما به نگاه آنها حیات داریم.
حالا چطور میشود گفت نخواسته اند؟ برگردانده اند؟....
پشت سر همسرم که سرعت گرفته بود، از زیر پل رفتیم آن طرف. جایی که سابق ماشین های کربلا توقف داشتند. این بار اما پلیس اجازه توقف نمیداد.
و باز پیاده رفتیم و رفتیم تا پل تمام شود و ماشین ها بتوانند توقف کنند.
گرما بود اما خیلی سخت نه. بچهها شکایتی نداشتند.
مواکب زیر پل به راه نبودند. اما یک جا آب بود و خوردیم. کمی هم روی سر بچهها ریختم.
به همسر گفتم این بار دیگر سواری بگیریم!
خیلی زود یک ماشین پیدا شد و سوار شدیم. بچهها از زودتر رسیدن به موکب خوشحال بودند.
و من در فکر که آیا در این چند روز کی میشود بیاییم؟ شوهرم پایش به موکب برسد، از شدت کارهای موکب، قابل پیدا شدن هست؟! کی و کِی ما را بیاورد؟
وای
اصلا به من چه
همه چیز با خودشان! 😢
در ملکوت عاشقی، عبد را چه به این گونه محاسبات؟...
@hejrat_kon
آخر شبها خانم های خادم میشینن به بسته بندی صبحانه ها...
@hejrat_kon
کفشهایش...
اثری از
کوچک علوی 😊
دعوتید به خواندن سفرنامه اربعین مامان دکتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
از دیگر خدمات خانمها پشت صحنه
هرروز کلی کیسه پیاز
برای کباب
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ثانیه از مشایه
گرمه ولی قابل تحمل
@hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ویدئو از کباب زنی تمام اتوماتیک
موکب «حسین نماد وحدت»
@hejrat_kon
همهش
هزینه شخصی!
یه بنده خداست که «داره»
و دوست داره تو این راه خرج کنه!
دلش میخواد اموالش رو اینجوری، برا زوار الحسین، خرج کنه😌
سلام
من هنوز هستم
نمیدونم کی قراره به کمال وجودی خودم برسم
کی قراره بشم غذا برای زوار الحسین
کی قراره منم بپیوندم به ذرات جسم شیعیان امیرالمؤمنین
خوش به حال من که از بین میلیاردها آدم روی زمین، قراره غذای آدم های این زمان و این مکان بشم 🥺
#شتری_که_خوشبخت_است
#کمال_شتری
#کاش_مثل_این_شتر_برسم_به_کمال_خودم
#کاش_منم_بخری_حسین 😭
#ذبیح_العشق ❤️