eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
20.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
288 ویدیو
20 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به اندازه این چند ثانیه با آقا حرف بزن.... 😭😭 @hejrat_kon
اینجا سرداب ه صف ضریح شش گوشه خیلییی طولانیه ان‌شاء‌الله اگر خدا بخواد یک ساعت دیگه اونجا دعاگو هستم @hejrat_kon
متأسفانه توفیق نداشتم تحت قبه نایب الزیاره تون باشم. رفتم تو صف زیارت اما همون اول حس کردم اصلاً نمیتونم ۵۰-۶۰ دقیقه بچه به بغل بایستم. به ازدحام بین الحرمین و برخورد با مردها هم که فکر کردم از حرم حضرت عباس هم منصرف شدم. برگشتیم همون سرداب تا نماز صبح و حالا داریم برمیگردیم موکب (همون موکب خودمون تو طریق) خیلی دعاگو بودم از همین فاصله... ان‌شاء‌الله قبول میکنن... @hejrat_kon
در همان جایی که داشتیم دراز کشیدم؛ بچه‌ها فول انرژی. پسر کوچکم دلش می‌خواست دراز کشیده بخوابد. ما انتهای سالن بودیم و گرم بود. فکرم اینجا بود که اگر عرق کند چه؟ بدنش را که تطهیر نکرده بودم. لذا هم یک پارچه زیرش انداختم هم کمی به پهلو خواباندم تا پشتش عرق نکند. خودم هم کنارش خواب رفتم. بیدار که شدم کمی وسایل را سامان دادم. فکرم پیش درمانگاه بود. کی بروم چطور بروم؟ خواستم تجدید وضو کنم و پسر دومم (یکی به آخری) را هم بردم دستشویی. دستشویی انتهای یک راهرو بغل ساختمان بود. خداراشکر اغلب اوقات مردی آنجا نیست و حجاب لازم نیست. مگر وقت هایی که مردهای موکب، «یا الله» گویان برای بردن پیازها یا تحویل گونی بادمجان یا کارهای فنی و… می‌آیند. برخی از این کارها بر عهده پسران نوجوان موکب است. پسر را بردم دستشویی. از حرارت آب شوکه شد و جیغ کشید. خیلی داغ نبود اما انتظارش را نداشت. گفتم وای، نکند فوبیا پیدا کند از این دستشویی و کلا دچار هچل شویم تا آخر؟ برگشتم. وسایل پسرم را آماده کردم ببرم بشورمش. دما برای شستن بچه کوچک مناسب بود. کیف کرد. لباس جدید تنش کردم. تر و تمیز شد. با همسایه ام، زن دایی همسر، که خونگرم و مهربان است، کمی حرف زدیم. از ذهنم گذشت «به جای مادر و مادرشوهرِ نداشته ام»… و با خودم گفتم چه میشد اگر حالا مادرم اینجا کنارم بود. خانم آن طرفی آمد و ناراحت شد از اینکه جایش دست خورده. راست میگفت. سعی کردیم رضایتش را جلب کنیم. هرچند که هیچکس خوشحال نمیشود در محل اسکان و استراحت، همسایه یک زن بچه دار باشد. هیچ کس جز یک زن بچه دار دیگر… دختر کوچکم گفت مامان پیشبندم را بده. دادم و بندش را بستم برایش. با ذوق رفت که شربت بدهد. پسر دومم با پسرعمویش مشغول بازی بود. همه‌ی چند بچه، آزادانه بازی میکردند. پنکه های سقفی تلاش میکردند خنکای اول سالن را به ما قعرنشینان برسانند. خدا قبول کند اما خیلی موفق نبودند. خانم مسئول خانمها آمد و گفت که مردها سخت مشغولند که اتاق بغل را که انبار بوده به عنوان محل اسکان جدید خانمها آماده کنند. جا کم بود. خانم های هلال احمر هم گویا قرار بود جابجا شوند. کی میخواست آماده شود؟ نمیدانم. ولی مسئله اینجا بود که جز دوتا پنکه سقفی هیچ نداشت. @hejrat_kon
پسر بزرگم یک سر به ما زد. دلم تنگ شده بود برایش. فکر میکنم آن جا سمت مردها، بابایش هم که بالای سرش نیست، تا بتواند این چند روز با بقیه پسربچه‌ها گوشی بازی میکند. پارسال که خیلی بازی کرده بود. چندروز قبلِ عزیمت که مدام میپرسید «مامان کی می‌رویم؟»، خواستم دستش را رو کنم و گفته بودم: «هان؟ چیه؟ بخاطر گوشی بازی؟😎» و او صادقانه گفته بود: «نه، بخاطر شربت» 😅 و من شرمنده امام حسین علیه السلام شده بودم! غروب شد. نماز خواندم. با چادر نماز عاریتی از جاری جان. واقعا چرا دوتا آورده بود همراهش؟ 🤔 خب با دخترش مشترکاً استفاده میکردند.🤔 این جاری جان از آن هاست که بسیار دقیق و حساس و محاسبه گر است. همیشه هرچیزی که لازم است را، هرچقدر جزئی و عجیب، همراهش دارد. با بهترین کیفیت! خب الحمدلله چادرنماز این چندروز هم جور شد😅 گاهی رزق ما در اموال و زحمات دیگران است😎 شب بود و آسمان تازیانه آفتاب را کنار گذاشته بود. پس هوا بهتر بود. پسر کوچک را گذاشتم توی کالسکه تا بروم ببینم بیرون و طریق چه خبر است. و چقدر خبر آنجا بود 😭 موج موج عاشق در مسیری با هدف واحد. کجای تاریخ و کجای دنیا، یک نفر انسان اینهمه عاشق دارد؟! از همه رنگ و همه شکل و همه زبان. شربت خوردم. به پسرم دادم. کالسکه را کناری کشیدم و ایستادم بغل راه مشایه. سلامی به مولایمان دادم و پرسیدم آقا کجایید؟ کجای راه؟ کنار چه کسی قدم برمیدارید؟ و بعد خیره شدم به سیل آدم ها... به آدم هایی که میرسند به ما و رد میشوند از هرکس و هر چیزی جز حسین... اما یک بهانه کافی بود تا بغض باد کرده ام بترکد. دیدن زنی در سن و سال مادرم... اشک هایم مثل ابر بهار میریخت ایستاده بودم و چشم می‌چرخاندم تا شاید مادرم را بین جمعیت ببینم. شاید حالش خوب شده و حالا دارد با دوستانش می‌آید سمت موکب ما… ای جاده، مادر من را به من برسان! 😭 چه می‌شود بین اینهمه جمعيت، یک نفر مادر من باشد؟ رفتم پشت یک تابلو و گریه ام هق هق شد. روضه خوان موکب روضه باب الحوائج علی اصغر شروع کرد. حالا اشک هایم میریخت برای آنچه قیمتی تر است. یابن الشبیب ان کنت باکیا لشیء فابک للحسین… سبک شدم @hejrat_kon
چقققد گرمه🥵 اونایی که میخوان بیان، بیان. ته دلشون خالی نشه. بالاخره یه تدابیری میشه کرد ولی اونایی که بخاطر گرما و اذیت بچه‌ها و ترس از گرمازدگی و... نیومدن، اصلاً عذاب وجدان نداشته باشن! @hejrat_kon
یه بخش از کار موکب، فرهنگی هست مردم با این دوربین های VR (واقعیت مجازی) صحنه‌هایی بازسازی شده از کربلا رو میبینن. با این فناوری کاملاً حس میکنی اونجایی. واکنش ها جالبه.... @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین‌های واقعیت مجازی (‌‌VR) شهادت حضرت عباس علیه السلام موکب حسین نماد وحدت (عمود ۷۴۳) @hejrat_kon
و پوسترهای تاریخ نگاری به زبان انگلیسی سال‌های قبل زبان های دیگه هم داشتیم @hejrat_kon
و اینجا یک فضای کافه مانند برای ارتباط گرفتن با مهمانان ویژه خیمه موکب «حسین نماد وحدت» @hejrat_kon
ویژه نمیدونم یعنی کی باید برم ته و توشو درآرم
نُصرتي لکُم مُعدة @hejrat_kon
دوستان دیگه واریز نفرمایید تکمیل شد😊 اگر اجازه بدید مبلغ اضافه رو خرج فعالیت های فرهنگی همون مسجد کنیم اگرم اجازه نمیدید، بالا بکشم و باهاشون مهاجرت کنم😎
عزیزانی که در مشایه هستید این دو نکته رو جدی بگیرید: - غرغره آب و نمک هر صبح و شب (استنشاق، شست و شوی بینی و سینوس ها و حلق) - خوردن ماءالعسل (آب عسل) ناشتا هر صبح یا خاکشیر ناشتا یا آبلیمو عسل ❌ با دوستان و آشنایان که در راه می‌بینید روبوسی نکنید ❌ سرخود و با دوتا سرفه و گلودرد، آنتی بیوتیک (چرک خشک کن) سرخود نخورید! هیچ فایده ای ندارد! این سرماخوردگی ها ویروسی است. مایعات کافی بخورید، مایعات سرد نخورید، پیشانی و سینوس ها و قفسه سینه را روغن مالی کنید و گرم بگیرید، غذاهای چرب و شیرین و سنگین نخورید، پیاده روی رو متوقف و کمی استراحت کنید، آبلیمو عسل بخورید، مرتب آب و نمک یا اگر نبود آب گرم غرغره کنید، اگر علائم شدید است قرص سرماخوردگی بخورید. اگر درد گوش یا سردرد و درد سینوس ها ایجاد شد یا سرفه ها زیاد و سنگین و دردناک شد به درمانگاه مراجعه کنید. د. موحد | هجرت @hejrat_kon
تو راه یه سری خوراکی ها هست که بشه به بچه‌ها داد. مثلاً خوراک دال عدس (اگر ادویه خاصی نداره) یا فرنی و حریره و شیربرنج و... یا قسمت های سفید مرغ (بدون ادویه و رب و روغن) رو با انگشت له کردن و دادن. همینطور برنج های خوب پخته. یا زرده تخم مرغ آب پز (تو وعده صبحانه میدن) @hejrat_kon ولی به نظر من بهترین تدبیر اربعین با بچه، کوتاه و مختصر کردن سَفره. اصرار نداشتن به پیاده روی کل یا اعظم مسیر و حتی تشرف به همه حرم ها… حالا بازم هرجور صلاحه🤷‍♂😌😁
ادامه (روز اول) آتش دل که کمی فروکش کرد، شربتی خوردم. آبلیمو و تخم شربتی و زعفران. خنک... دخترهای ایرانی و عراقی کنار هم به توزیع شربت و آب کمک میکنند. با هم دوست می‌شوند و به هم هدیه می‌دهند. همسرم را ورودی موکب دیدم. کنارش رفتم و از وضعیت نامناسب اسکان مان گفتم. با ناراحتی گفت: فقط تو غر میزنی ها! هیچکس دیگه چیزی نمیگه! گفتم: وااا! مگه همه میان پیش شما غرهاشونو ثبت کنن؟! هرکسی میره با شوهر خودش حرف میزنه! غر هم نزدم، شرایط رو گفتم! چیزی نگفت. من هم ادامه ندادم. خنده ام گرفته بود. او هم خسته بود و کاری هم از دستش برنمی‌آمد. رفتم داخل موکب دنبال پسر دومم. آمدیم این طرف کنار شتر. همان شتر خوشبختی که منتظر بود به کمال برسد. من با نی‌نی نشستم روی صندلی و پسرم با بچه‌ها مشغول بازی شد. چشمم بهش بود. خانمی از خدام موکب آمد کنارم نشست و مشغول حرف شدیم. اما حواسم به پسرم بود. بچه ها داخل چند تا دستکش لاتکس آب می‌کردند و بازی. معلوم نبود دستکش از کجا. ولی گمان نمیکردم نو باشند! دیدم پسرم هم یکی دستش گرفته. لابد از روی زمین برداشته بود. گفتم «این کثیفه، برو بنداز آشغالی!» رفت بیندازد. چند جمله ای با آن خانم صحبت کردم. و بعد دیگر پسرم را ندیدم. لابد همان جا بود. گم شدگی جدی ای نبود. نمی‌توانست باشد! کمتر از یک دقیقه چشم ازش برداشته بودم! بچه را سپردم به آن خانم و بلند شدم به گشتن. پشت چند نخل داخل حیاط. نبود. انتهای حیاط موکب مردها. نبود. جلوی موکب. نبود. کمی عقب تر. نبود. توی شلوغی میزهای شربت. نبود. ای بابا! برگشتم به حیاط. خانم خادم با نگرانی پرسید پیدا شد؟ گفتم نه. همسر را دیدم. کالسکه را از خانم گرفتم و تشکر کردم و رفتم پیشش. به آرامی گفتم پسرک نیست. خواستم بچه را بگیرد تا من بروم بیشتر بگردم. داخل موکب خودمان و ساختمان دوم و آشپزخانه و... گشتم. پیدا نشد. برگشتم و گفتم نیست، شما برو. رفت و من هم با کالسکه شروع کردم به چرخ زدن و گشتن. خانم خادم که با همسرش کمک ما شده بود، من را دید و با نگرانی گفت پیدا نشد؟ گفتم نه. گفت اسم و آدرس و گردنبند مشخصات و... داشت؟ گفتم نه، تازه رسیدیم. و قرار بود خود موکب به بچه‌ها بدهد. از اتفاق، لباس متحدالشکل موکب هم تنش نبود. میخواستم از فردا تنشان کنم. دقایقی گذشت. خبری نشد. به نظرم دیگر خیلی جدی شده بود! و گره که بزرگ میشود، باید درِ خانه بزرگان رفت. ۱۰۰ صلوات نذر حضرت ام البنین کردم. برگشتم به حیاط موکب و چشمم به ورودی. چند دقیقه بعد شوهرم بچه به بغل رسید. -: کجا بود؟! -: تا چند عمود جلوتر رفته بود! یک خانم دیده بود گم شده، بغلش کرده بود و داشت به سمت عقب می‌آمد که من دیدمشان... وای خدای من چند ثانیه چشم ازش برداشتم! چطور شد این شد؟! بچه را بغل گرفتم. در چهره‌اش آثاری از استرس یا شرمندگی خاصی نبود😒 شاید هم واکنش ها را به بابا نشان داده بود. اسم و شماره عمود را که روی دستش نوشتم اما این شد که از آن به بعد، کار اصلی من شد چشم برنداشتن از ایشان! @hejrat_kon
برای دوستان عزیزی که تازه به جمع ما اضافه شدن 💚 شروع سفر ما از اینجاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عموصادق و آقا رحمان و پارسا هم اومدن😅 @hejrat_kon
درسته اینجاییم اما حواسمون به مجلس و رأی اعتماد به وزرای پیشنهادی دولت هست. سطح بعضی نظرات نماینده ها، مایه خجالت... امیدوارم به طور خاص چندتا وزیر پیشنهادی رأی نیارند. از جمله وزیر بهداشت
اینم که از این... @hejrat_kon
نامه ۲۱۰ نفر از جامعه پزشکی در مخالفت با گزینه پیشنهادی وزارت بهداشت http://mehrnews.com/x35JQD نقد تخصصی برنامه های دکتر ظفرقندی: از خصوصی سازی بهداشت و درمان تا هیأت امنایی کردن سازمان حاکمیتی غذا و دارو https://linklick.ir/free-upload-linklick-ir/9jp3ujolzl1cdhf @hejrat_kon
پسر دومی رو خوابوندم (😮‍💨😤) کوچیکه رو بسپارم به دخترم و یه کم برم تو درمانگاه کمک بدم... @hejrat_kon