#داستان
مردی برای مشاوره نزد من آمد. به من گفت عاجزانه دنبال کار می کردم و پیدا نمی کنم یا اگر دست به کاری می زنم موفقیت آمیز نیست.
به او گفتم: عاجزانه دنبال کار نگرد شادمانه جستجویش کن!
انسان نباید استغاثه یا استدعا کند بلکه باید مدام سپاس گزار باشد که خواسته ی خود را پیشاپیش ستانده است. مشکل تو کلماتی است که بکار می بری و بعد آنها تبدیل به افکار می شود و بعد با آن مواجه می شوی.
مرد با قیافه ی درهم خود کمی سرش را خاراند، اما چیز زیادی از حرف هایم نفهمید. اما قول داد روی آنها فکر کند.
پس از مدتی شادمان با یک دسته گل آمد و گفت: یک کار عالی پیدا کردم چون توانستم اول احساس خوب آن را داشته باشم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
به زندگي فكركن
ولي براي زندگي غصه نخور ،
ديدن , حقيقت است
ولي درست ديدن فضيلت ،
ادب خرجي ندارد ولي همه چيز راميخرد ،
زندگي معلم بي رحميست كه اول امتحان ميگیرد وبعددرس ميدهد ،
باشروع هرصبح فكركن تازه به دنياامدي ، مهربان باش و دوست بدارشايدكه فردايي نباشد....
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
*تاریخچه ضرب المثل*
یکی به نعل میزنه یکی به میخ*
نعلبندها، زمان کوبیدن نعل، برای گرفتن شدت ضربه اولی که به میخ میزنند ضربه دوم را آرامتر به نعل میزنند، یا به قولی برای جلب رضایت صاحب اسب و همینطور برای آرامش اسب که بیقراری نکند و لگد نیندازد یک ضربه به میخ و یکی نیز به نعل میزنند.
به تدریج این کار آنها به ضربالمثل تبدیل شد و در مورد افرادی به کار میرود که رک و راست نیستند و بله را با نه همراه میکنند.
یکی به نعل میزند و یکی به میخ، از آن مثلهایی است که امروز نیز در مورد کسانی استفاده میشود که موضع و خط و مشی روشن و شفافی ندارند، گفتار و کردار دوگانهای دارند و میکوشند تا در ماجراهای زندگی، تبدیل به انسان به اصطلاح بد نشوند تا به هر شکلی منافع خود را حفظ کنند. یا افرادی که منافقانه حرف میزنند و دورویانه عمل میکنند و همین رفتارشان سبب سردرگمی طرف مقابلشان میشود.
بنابراین «یکی به نعل زدن و یکی به میخ»؛ یعنی رفتار دوگانه داشتن.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسند.
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد.
با آنکه همه ی جواب ها یکی نبودند، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و …
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد.
معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت: بسیار خب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری، عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
واقعا زیباست .....
فروغ فرخزاد میگويد:
در حیرتم از "خلقت آب "
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...🌻💛🌻
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
زن و شوهری می خواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه ی آنها زندگی می کرد.
در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به نظر نمی رسید. با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد و از شوهرش پرسید: با آن پل چه کنیم؟ من نمی خواهم از روی آن بگذرم. قایقی هم در آنجا نیست که ما را به آن سوی رودخانه ببرد.
مرد گفت: آه، من به فکر این پل نبودم. به راستی این پل برای عبور خطرناک است. فکرش را بکن، ممکن است وقتی ما از روی آن عبور می کنیم، فرو بریزد و ما در رودخانه غرق شویم.
زن ادامه داد: یا فکرش را بکن، روی تخته ی پوسیده ای قدم بگذاری و پایت بشکند. در آن صورت چه کسی از من و بچه ها مراقبت خواهد کرد؟
مرد با وحشت گفت: نمی دانم اگر پای من بشکند چه بر سر ما خواهد آمد؛ شاید از گرسنگی بمیریم. این گفت و گو همچنان ادامه داشت. زن و شوهر، هر دو نگران بودند و انواع بلاها و حوادث ناگواری را که ممکن بود برای آنها پیش بیاید، تصور می کردند، تا سرانجام به پل رسیدند. اما در اوج نا باوری دیدند که پل جدیدی به جای پل قبلی ساخته شده است و به سلامت از آن عبور کردند!
نتیجه اخلاقی:
نگذار موریانه ی نگرانی بنای زندگی ات را ویران کند.
”دیل کارنگی”
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #حکایت
در روزگاران قديم مرد كشاورزی بود كه صاحب يك انگشتر بود و همه می گفتند اين انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانيت می رسد. خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر انها از روی ان انگشتر دو تای ديگر دقيقا شبيه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش يكی از انگشترها را داد.
از اين به بعد هر كدام از پسرها می گفتند كه انگشتر اصلی پيش اوست و هميشه با هم دعوا داشتند بر سر اينكه انگشتر اصلي كه باعث كمال انسانيت می شود پيش كداميك از انهاست تا بالاخره تصميم گرفتن برای مشخص شدن انگشتر اصلی پيش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند قاضی گفت: "احتمالا انگشتر اصلی گم شده است چون قرار بر اين بوده كه ان انگشتر پيش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد اما شما سه نفر كه هيچ فرقی با هم نداريد و مدام مشغول ناسزا گویی به يكديگر هستيد..."
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#راز_و_حکمت
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد میسازند،
نماز میخوانند،
چرا برایشان باران نمیفرستی؟
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی
کنار مادر و برادر مریضش
در خانه ای بی سقف بازی میکند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،
آسمان من سقف آنهاست.
پس اجازه بارش نمیدهم!
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم
نه ایمانی که به نانی برسم...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
*تاریخچه ضرب المثل سبیلش را چرب کرد*
در قدیم چلوکباب خوردن از مفاخر بود و اینکه آنقدر چرب باشد که سبیل خورنده هم چرب شود و دیگران بفهمند که از کره چلوکباب میباشد.
در این رابطه داستانی هست که می گفتند:
بزرگ زاده ی آبرومندی به فقر و تنگدستی افتاده بود و تا کسی پی به احوالش نبرد هر روز سبیل خود را با تکه دنبه ای چرب می نمود.
تا اینکه یک روز عصر که سر گذر با رفقایش نشسته بود و سبیل چرب کرده اش را تاب میداد و از کره چلوکباب ظهر صحبت میکرد، پسر کوچکش دوان دوان و ناراحت از راه رسید و به او گفت:
بابا بدو، اون دنبه ای رو که هر روز باهاش سبیلت و چرب می کردی گربه خورد...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📘#داستان
بهلول و سوداگر
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه.
سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید وهندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟
تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
این دو تعریف را به خاطر بسپارید:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﮐﯿﻨﻪ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
کنفسیوس
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
اگر نادانها تحقیرمان کردند
ما لبخند بزنیم به سطحی نگریشان
و اعتماد بهنفسمان را تقویت کنیم
اگر تنگ نظران کارمان را بیارزش شمارند
ما مصممتر شویم که داریم کاری میکنیم
که مورد تنگ نظری واقع شده و این خود دستاورد کمی نیست.
گاهی حسادت برخی، مهر تاییدی است بر درستی کارمان...
اگر کجاندیشان دلسردمان کنند ، ما ناامیدی را به مبارزه با امید دعوت کنیم و انگیزهها را مرور میکنیم
اگر اطرافیان بجای همراهی دشمنی کنند
ما خوداتکایی را تمرین کنیم و خوشبین و صبور باشیم!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
👤 آنتونی رابینز
📚 #تکه_کتاب
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
دیروز را نمیدانستیم و امروز شد
امروزمان تمام نشده فردا میشود !
فردا را به خیر
و دیروز را به گذشته بسپاریم...
تا امروزمان امروز است زندگی کنیم.
"لحظه هاتون لبریز از ارمغان زندگی"
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
👌💕#زیبا_نوشت📘
همیشه خودت باش و خودت را باور کن،
دست بر زانوی خود بگیر و تلاش کن .
سعادت و خوشبختی از درون تو متولد می شود.
هدف و زندگی ما بدست آوردن دنیا نیست.
دنیاوسیله ای برای رسیدن ما به هدف مان است.
هدف :انسانیت،شرف،نیکی،معرفت و کمال و عشق است.
مهربانان اگر خود واقعی مان باشیم و خود را بپذیریم،یعنی روح خدا را در خود و توانایی هایمان را باور داریم.
کسی که خودش باشد، برای هیچ چیز و هیچکس، از ترس و نیاز،دروغ نمی گوید
ارزش و توانایی و استعداد های خود را می یابد و رشد می دهد.
و از حسادت ،حسرت،غیبت،تهمت ، قضاوت و تمسخر دور می شود.
وقتی به دنبال جایگاه دیگری باشیم یعنی خود را قبول نداریم.
وقتی ما خودمان راقبول و باور نداریم چگونه توقع داریم دیگران ما را قبول داشته باشند؟
گناه ها وخطا ها و دروغ ها وشکست ها از همین جا شروع می شود،به دنبال جایگاه ولذت های دیگران رفتن...
بدانیم هر فرد جایگاه خود را دارد و هیچکس نمی تواند جای دیگری باشد،چون توانایی و هوش و اندیشه و پشتکار و صبر هر فرد خاص خودش است .
جایگاه والای هر فرد فقط در فکر و عمل و تلاش و در دستان خودش است نه در دست کسی دیگر.
بعضی افراد آنقدر در فکر جایگاه خوب و بد دیگران هستند که جایگاه و توانایی های خود را فراموش می کنند.
باید در خود جستجو کنیم تا استعداد و توانایی هایمان را بیابیم.
خود را تغییرات مثبت دهیم،تلاش و پشتکار و امید و توکل داشته باشیم.
موفقیت فقط درمقام و ثروت نیست، در داشتن انسانیت و آرامش وجدان و از وجود خودمان و داشته ها و تلاش ها شاد و راضی بودن است.
من خودم را باور دارم .....
من می توانم جایگاه خود را بسازم...
زندگی می سازمت زیباتر از دیروز❤️
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل "مرگ میخواهی برو گیلان"
در مورد این ضربالمثل آنچه درست بنظر میرسد اینست که، در گذشته گیلان پر بود از مرداب و مانداب و پشه های مالاریا فراوان، کوه نشینان یا آنان که کوهی هستند و به گیلان کوچ کردهاند هنوز معتقدند که تابستانها را میبایست به ییلاق رفت که ماندن در گیلان با مردن برابر است.
این ضرب المثل را کوه نشینان ساخته اند، ولی بهر حال در گذشتهها مرگ و میر بر اثر مالاریا فراوان بود تا اینکه با تمهیداتِ سم پاشیِ مردابها و باتلاقها، نسل این پشه تقریبا از بین رفت.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید.
سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشم ها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
لئوناردو داوینچی در دوازده سالگی با خود این گونه پیمان بست:
روزی من یکی از یزرگ ترین هنرمندان تاریخ جهان خواهم شد و با شاهان زندگی خواهم کرد و همنشین شاهزادگان خواهم بود.
در رزوگاران قدیم پسرک جوانی زندگی می کرد که نامش ناپلئون بود. او هر روز ساعت ها در رویای خود به هدایت و رهبری ارتش خود می پرداخت و اروپا را فتح می کرد.
بقیه این داستان را در تاریخ بخوانید. برادران رایت از رویای پرواز به هواپیما رسیدند.
رویای یک اتو مبیل ارزان برای هر نفر، هنری فورد را به خط تولید انبوه اتومبیل هدایت کرد.
نیل آرمسترانگ حتی در کودکی هم با این رویا زندگی می کرد که روزی اثری از خود در صنعت هوانوردی به جای بگذارد. در ماه جولای ۱۹۶۹ وی به عنوان نخستین انسان قدم به کره ی ماه گذاشت.
نتیجه اخلاقی:
همه چیز از یک رویا آغاز می شود. حامی رویای خود باشید.
در ترانه ای آمده است: اگر هرگز رویایی نداشته باشید، پس هیچ وقت هم رویایی که به حقیقت پیوسته باشد نخواهید داشت.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
گران باش!!
گاهی برای خودت هم خط و نشان بکش...
رژیمِ ارزشمندی و غرور بگیر...
به دلت اجازه نده هر کار که دلش خواست بکند و با منتِ هرکس را کشیدن تمامِ هویت و ارزشت را لگد مال کند...
خودت را تحمیل نکن ، بگذار انتخابت کنند!
یاد بگیر اگر کسی تو را نادیده گرفت ؛
بی هیچ حرف و سوالی، مسیرت را جدا کنی...
خودت را از دوست داشتن و احترام هایِ یک طرفه تحریم کن...
با ارزش باش...
بگذار شبیهِ یک گنجینه، دنبالت بگردند،
خودت را پشت هیچ ویترینی عرضه نکن ،گران باش!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
یه ضرب المثل هست که میگه اونایی که شنا بلدن تو دریا غرق میشن چون کسی که شنا بلد نباشه تو دریا نمیره ...
حکایت ما ادماست هرچی بیشتر تو زندگی غرق میشی هرچی بیشتر به حکمت هستی فکر میکنی بیشتر قابل ضربه خوردن توسط سرنوشت میشی ...
هرچی عاشق تر باشی تصمیمای احساسی تر میگیری و بیشتر غرق میشی ...
هرچی سوادت بیشتر میشه بیشتر فکر میکنی و مغزت بیشتر هنگ میکنه...
هرچی بیشتر ادما رو میشناسی بیشتر ازشون فرار میکنی ...
میگن باید به عقاید همه احترام گذاشت ،کسی که قصد کشتن تو رو داره نمیتونی به عقیدش احترام بزاری ...
اکثر پدرانمون باور های پدرانشان رو بی معنی میدونستن همونطور بیشتر ما باور های پدرانمون رو ...
و شاید پسرانمون باور های مارو بی معنی بدونن ..
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
👌عجب جملات قشنگی:
گاهی باید فرو ریخته شوی برای
” بنای جدید”
بعضی ها آنقدر فقیر هستند
که تنها چیزی که دارند پول است
همیشه خودت باش…
دیگران به اندازه کافی هستند…
روی بالشی که از مرگ پرنده ها پر است
نمی توان خواب پرواز دید…
انسانهای خوب همانند گلهای قالیند،
نه انتظار باران را دارند
و نه دلهره ی چیده شدن، دائمی اند!
بعضی آدما نقش صفر رو بازی میکنن
تو زندگی، اگه ضرب بشن تو زندگیت
همه چیزت رو از بین میبرن!
ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻣﺎﺳﺖ…
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ…
طلا باش؛ تا اگه روزگار آبت کرد روز به روز
طرح های زیباتری از تو ساخته شود…
سنگ نباش؛ تا اگر زمانه خردت کرد،
تیپا خورده هر بی سر و پایی بشوی!
ای کاش یاد بگیریم واسه خالی کردن خودمون،
کسی رو لبریز نکنیم...
داشتن مغز دلیل بر انسان بودن نیست،
پسته و بادام هم مغز دارند…
برای انسان بودن باید شعور داشت....
زیبا فکر کنید...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
مهربان باش ڪه این عمر گران میگذرد
قدر این لحظه بدان چرخ زمان میگذرد
بر لبے گل بنشان دست فقیرے تو بگیر
هرچه با هر ڪه ڪنے، بر تو همان میگذرد
آسمان را به زمین با قلم عشق بدوز
زندگے از برت این گونه روان میگذرد
خنده ڪن غنچهے احساس برویان ڪه بهار
به همین سرعت بسیار جهان میگذرد
پاسح لطف نگاهے به محبت تو بده
در عوض از دلت آن آه و فغان میگذرد
اگر از عشق به هر سینه گلے هدیه ڪنی
غم پریشان شده افسوس ڪنان میگذرد
به تمناے دو چشمان بهارانهے تو
روز و شب سخت بر این سوخته جان میگذرد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار فروشگاهی می گذشت؛ مایوسانه به کفش ها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی!
مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند!
جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت. پاهایش از زانو قطع بود!
مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد، سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده، دور شد.
لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت؛ اما خوشحال بود و از زندگی خشنود! به خانه رسید از رضایت لبریز بود.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
کریستن دی لارسن در کتابی تحت عنوان توصیه هایی برای خوش بینان می گوید:
به قدری قوی و قدرتمند باشید که هیچ کس و هیچ چیز قادر به بر هم زدن آرامش خیالتان نشود. به هر کس که می رسید، از شادکامی و سلامتی، از آرامش و شکوفایی و از سعادت و نیکبختی سخن بگویید. به جنبه ی خوشایند هر چیز نگاه کنید. فقط به بهترین ها فکر کنید، فقط به خاطر بهترین ها کار کنید و فقط در انتظار بهترین ها باشید. با دیدن و شنیدن موفقیت دیگران به همان اندازه شاد و خوشحال شوید که از موفقیت خود شاد و خوشحال می شوید. اشتباهات گذشته را به فراموشی بسپارید و با عزم راسخ و ثبات قدم بیشتر به سوی دستاوردهای عظیم آینده بشتابید. به هر کس که می رسید، لبخند بزنید. برای اصلاح خود به قدری وقت صرف کنید که وقتی برای انتقاد از دیگران نداشته باشید. در مقابل بیم و دلهره چون کوه باشید و در مقابل خشم و عصبانیت، سر به راه.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
مخفی کن
پیش دزد ، مالت را
پیش فقیر ، ثروتت را
پیش اسیر ، آزادیت را
پیش مریض ، سلامتیت را
پیش گرفتار ، رها بودنت را
پیش خسیس ، ولخرجیت را
پیش هرزه و نااهل ، ناموست را
پیش زندگی ناآرام ، زندگی آرامت را
پیش نامرد ، بی کسیت را
پیش افتاده ، ایستادنت را
پیش ناتوان ، زرنگیت را
پیش مظلوم ، قدرتت را
پیش بی کار ، شغلت را
پیش حسود ، فکرت را
اگر داشته هایت را دوست داری
آنها را مخفی کن...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
زن جوانی به پدرش شکایت کرد که زندگی سخت و دشواری دارد.
پدرش به او گفت: با من بیا، می خواهم چیزی نشانت بدهم.
پدر دخترش را به آشپزخانه برد و آنجا سه کتری آب را روی اجاق گاز گذاشت تا حرارت بینند.
در همین حال او چند هویج را تکه کرد و آنها را درون اولین کتری ریخت تا بجوشد.
بعد در کتری دوم دو عدد تخم مرغ گذاشت و در کتری سوم مقداری قهوه ی آسیاب شده ریخت. دقایقی بعد مرد هویج ها را در کاسه ای قرار داد، تخم مرغها را پوست کند و آنها را در کاسه ی دیگری گذاشت و قهوه را هم در فنجانی ریخت و آن گاه همه را جلوی دخترش گذاشت.
دختر که حوصله اش سر رفته بود، پرسید: این کارها برای چیست؟
پدرش جواب داد: هر یک از این ها به ما درسی برای روبه رو شدن با مشکلات می دهند.
هویج ها ابتدا سخت و محکم بودند اما وقتی پخته شدند، نرم شدند.
تخم مرغ ها شل بودند و پس از آنکه جوش خوردند سخت شدند.
اما قهوه آب را به چیزی بهتر تبدیل کرد.
بعد پدر در ادامه ی صحبتش گفت: عزیزم تو می توانی برای چگونه برخورد کردن با مشکلات تصمیم بگیری. می توانی بگذاری تحت تاثیر آنها ضعیف شوی، یا می توانی آنها را به چیز مفیدی تبدیل کنی. همه چیز به تو بستگی دارد.
نتیجه ی اخلاقی:
اگر با مشکلات برخورد درستی بشود، سبب پیشرفت می گردد.
جان سی. ماکسول
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_آموزنده
دختر کوچولویی می گفت:
ماهی توی آکواریم، هی می خواست یه چیزی بهم بگه!
تا دهنشو وا می کرد، آب می رفت تو دهنش و نمی تونست بگه.
دست کردم توی آکواریم، درش آوردم و شروع کرد از خوشحالی بالا و پایین پردین!
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو… این قدر بالا و پایین پرید تا خسته شد و خوابید.
دیدم بهترین موقع ست که تا خوابه، دوباره بندازمش توی آب؛ ولی الان چند ساعته بیدار نشده! یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده و خودشو زده به خواب!
نتیجه ی اخلاقی:
این داستان مصداق رفتار بعضی از آدم هایی است که کنار ما هستند؛ دوستشان داریم و دوستمان دارند، ولی ما را نمی فهمند و فقط توی دنیای خودشان خیال می کنند که بهترین رفتار را با ما می کنند!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
از دیروز شکایت نکن
بلکه با ساختن صبح امروزت
فردایت را آباد کن
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🌺ده جمله زیباوکاربردی🌺
گاهی باید فرو ریخته شوی
برای ” بنای جدید”
بعضی ها آنقدر فقیر هستند
که تنها چیزی که دارند پول است
همیشه خودت باش…
دیگران به اندازه کافی هستند…
روی بالشی که از مرگ پرنده ها
پر است نمی توان خواب پرواز دید…
انسانهای خوب همانند گلهای قالیند،
نه انتظار باران را دارند و
نه دلهره ی چیده شدن، دائمی اند!
بعضی آدما نقش صفر رو بازی
میکنن تو زندگی، اگه ضرب بشن
تو زندگیت همه چیزت رو از بین میبرن!
ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻣﺎﺳﺖ…
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ…
طلا باش تا اگه روزگار آبت کرد..
روز به روز طرح های زیباتری
از تو ساخته شود…
سنگ نباش...تا اگر زمانه خردت کرد،
تیپا خورده هر بی سر و پایی بشوی !
ای کاش یاد بگیریم واسه
خالی کردن خودمون....کسی رو
لبریز نکنیم ...!
داشتن مغز دلیل بر انسان بودن
نیست، پسته و بادام هم مغز دارند…
برای انسان بودن باید شعور داشت....
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است.
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبا روی یک کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، می تونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد.
در طویله باز شد و بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود بیرون آمد.
فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری باشد، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره در طویله باز شد. باور نکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سم به زمین می کوبید، خر خر می کرد و وقتی او را دید، آب دهانش جاری شد.
گاو بعدی هر چیزی هم که باشد، باید از این بهتر باشد. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.
برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش را دراز کرد، اما گاو دم نداشت!
نتیجه اخلاقی:
زندگی پر از فرصت های دست یافتنی و بهره گیری از بعضی ساده ست، بعضی مشکل. اما زمانی که به آنها اجازه می دهیم رد شوند و بگذرند( معمولا به امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگر وجود نداشته باشند، به همین دلیل اولین شانس را دریاب.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org