eitaa logo
حکایت های آموزنده
10.3هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
‹ ﷽ › متولـد :¹⁴⁰³.³.¹³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } ‌ آن‌که را ارزش دهی، انسان بماند آرزوست . 🌔ادمین تبلیغات: @Yazahraft 🌔تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁 🔘داستان کوتاه راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد. همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و... در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشته‌اش خیلی شرمنده شد. ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمی‌رود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد... مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📚 روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به ملانصرالدین زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم. ملا قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت. قاضی حکم کرد: ملا در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند. ملا به این امر راضی نشد. قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به ملا بدهد. ناچار تسلیم شده و برای آوردن سکه از محکمه بیرون رفت. ملا قدری به انتظار نشست. بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به پس گردن کلفت قاضی افتاد پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد و گفت: چون عیال در خانه منتظر من است و من زیاد وقت نشستن ندارم هر وقت آن مرد سکه را آورد شما در مقابل این پس گردنی آن سکه طلا را بگیرید.😁 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید. پرسید: چه می كنی؟ گفت: خانه می سازم. پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: می فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت! همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ، دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید، خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند: این خانه برای همسر توست...!! روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید: همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد! پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ دیوانه گفت: می فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری... میان این دو، فرق بسیار است...!!! 💫ارزش كارهای خوب به این است كه برای رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو حق نداری راجع به کسی قضاوت کنی که کل زندگیشون ندیدی... روزهای سختش رو حس نکردی... از نزدیک شاهد هیچی نبودی.... تو فقط یه قسمت کوچک از عمرشو تماشا کردی تو فقط دیدی چی کار کرده.... ولی ندیدی بهش چی گذشته .... شاید این بهترین تصمیمی بوده که اون آدم گرفته ... ولی «قضاوت» بدترین تصمیمیه که تو گرفتی ... شب بخیر مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
بیدارشو! وعده ی خدﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ دستانت را به من بده تا فتح کنی دنیا را و ﻣﻤﻜﻦ کنی؛ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ها را و ﺑﺪﺳﺖ بیاوری؛ دﺳﺖ نیافتنی ها را ﭘﺲ امروز ﺧﻮد را ﺑﻪ خدا ﺑﺴﭙﺎﺭ صبح تون بی نظیر مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
📕حکایتی بسیار زیبا و خواندنی نگاه متفاوت مردم به یک مسئله *خر مشهدی رجب را شبانه دزدیدند.* *صبح شد و داد مشهدی رجب بالا رفت.* *اهالی روستا جمع شدند.* *یکی گفت : تقصیر معمار است که دیوار را کوتاه ساخته، دزد براحتی اومده داخل.* *یکی گفت : تقصیر نجار است، درب طویله را محکم نساخته.* *یکی گفت : تقصیر قفل‌ساز است، قفل ضعیفی ساخته.* *یکی گفت : تقصیر خود الاغ است که سر وصدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه.* *یکی گفت : تقصیر خود مشهدی رجب است که شب‌ها می‌رفته راحت می‌خوابیده، اون باید روزها می‌خوابید و شب‌ها کنار الاغش می‌نشست.* *خلاصه همه مقصر بودند، به جز شخص دزد. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
زیباترین چیز زندگی اینه که شما همیشه میتونید تغییر کنید، رشد کنید و بهتر بشید. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
لالايي آرام‌بخش زن و شوهر پيري باهم زندگي مي‌کردند. پيرمرد هميشه از خروپف همسرش شکايت داشت و پيرزن هرگز زير بار نمي‌رفت و گله‌هاي شوهرش رو به‌حساب بهانه‌گيري‌هاي او مي‌گذاشت. اين بگومگوها همچنان ادامه داشت. تا اينکه روزي پيرمرد فکري به سرش زد و براي اينکه ثابت کند زنش در خواب خروپف مي‌کند و آسايش او را مختل کرده است ضبط‌صوتي را آماده مي‌کند و شبي همه سروصداي خرناس‌هاي گوش‌خراش همسرش را ضبط مي‌کند. پيرمرد صبح از خواب بيدار مي‌شود و شادمان از اينکه سند معتبري براي ثابت کردن خروپف‌هاي شبانه او دارد به سراغ همسر پيرش مي‌رود و او را صدا مي‌کند. غافل از اينکه زن بيچاره به خواب ابدي فرورفته است! از آن شب به بعد خروپف‌هاي ضبط‌شده پيرزن، لالايي آرام‌بخش شب‌هاي تنهايي او مي‌شود. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
آدما، عمر پروانه ها رو دارن... اما مثل پشه ها زندگی می کنن!! جای اینکه شهد گلها رو بنوشن، خون همدیگه رو می نوشن...! مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
دستور خدا شهسواري به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي مي‌کند برويم. مي‌خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نمي‌کند. ديگري گفت: موافقم؛ اما من براي ثابت کردن ايمانم مي‌آيم. وقتي به قله رسيدند، شب شده بود. در تاريکي صدايي شنيدند: سنگ‌هاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد و آن‌ها را پايين ببريد. شهسوار اولي گفت: مي‌بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي‌خواهد که بار سنگين‌تري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم. ديگري به دستور عمل کرد. وقتي به دامنه کوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگ‌هايي که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، را روشن کرد. آن‌ها خالص‌ترين الماس‌ها بودند. مرشد مي‌گويد: تصميمات خدا شايد ازنظر ما سخت باشد، اما همواره به نفع ما هستند. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که آفرید؛ آتشی که ابراهیم را نسوزاند دریایی که موسی را غرق نکند نهنگی که یونس را نخورد همه عالم که برای تو بد بخوان اگه خدا نخواد نمیشه ...!👌 مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚@Hekayat_org