فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو حق نداری راجع به کسی
قضاوت کنی که کل زندگیشون ندیدی...
روزهای سختش رو حس نکردی...
از نزدیک شاهد هیچی نبودی....
تو فقط یه قسمت کوچک از
عمرشو تماشا کردی
تو فقط دیدی چی کار کرده....
ولی ندیدی بهش چی گذشته ....
شاید این بهترین تصمیمی بوده
که اون آدم گرفته ...
ولی «قضاوت»
بدترین تصمیمیه که تو گرفتی ...
شب بخیر
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
بیدارشو!
وعده ی خدﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ
دستانت را به من بده
تا فتح کنی دنیا را
و ﻣﻤﻜﻦ کنی؛ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ها را
و ﺑﺪﺳﺖ بیاوری؛
دﺳﺖ نیافتنی ها را
ﭘﺲ امروز ﺧﻮد را ﺑﻪ
خدا ﺑﺴﭙﺎﺭ
صبح تون بی نظیر
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📕حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
نگاه متفاوت مردم به یک مسئله
*خر مشهدی رجب را شبانه دزدیدند.*
*صبح شد و داد مشهدی رجب بالا رفت.*
*اهالی روستا جمع شدند.*
*یکی گفت : تقصیر معمار است که دیوار را کوتاه ساخته، دزد براحتی اومده داخل.*
*یکی گفت : تقصیر نجار است، درب طویله را محکم نساخته.*
*یکی گفت : تقصیر قفلساز است، قفل ضعیفی ساخته.*
*یکی گفت : تقصیر خود الاغ است که سر وصدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه.*
*یکی گفت : تقصیر خود مشهدی رجب است که شبها میرفته راحت میخوابیده، اون باید روزها میخوابید و شبها کنار الاغش مینشست.*
*خلاصه همه مقصر بودند، به جز شخص دزد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
زیباترین چیز زندگی اینه که شما همیشه میتونید تغییر کنید، رشد کنید و بهتر بشید.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_کوتاه
لالايي آرامبخش
زن و شوهر پيري باهم زندگي ميکردند.
پيرمرد هميشه از خروپف همسرش شکايت داشت و پيرزن هرگز زير بار نميرفت و گلههاي شوهرش رو بهحساب بهانهگيريهاي او ميگذاشت.
اين بگومگوها همچنان ادامه داشت.
تا اينکه روزي پيرمرد فکري به سرش زد و براي اينکه ثابت کند زنش در خواب خروپف ميکند و آسايش او را مختل کرده است ضبطصوتي را آماده ميکند و شبي همه سروصداي خرناسهاي گوشخراش همسرش را ضبط ميکند.
پيرمرد صبح از خواب بيدار ميشود و شادمان از اينکه سند معتبري براي ثابت کردن خروپفهاي شبانه او دارد به سراغ همسر پيرش ميرود و او را صدا ميکند. غافل از اينکه زن بيچاره به خواب ابدي فرورفته است!
از آن شب به بعد خروپفهاي ضبطشده پيرزن، لالايي آرامبخش شبهاي تنهايي او ميشود.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
آدما، عمر پروانه ها رو دارن...
اما مثل پشه ها زندگی می کنن!!
جای اینکه
شهد گلها رو بنوشن،
خون همدیگه رو می نوشن...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
دستور خدا
شهسواري به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي ميکند برويم. ميخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نميکند.
ديگري گفت: موافقم؛ اما من براي ثابت کردن ايمانم ميآيم.
وقتي به قله رسيدند، شب شده بود.
در تاريکي صدايي شنيدند: سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد و آنها را پايين ببريد.
شهسوار اولي گفت: ميبيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما ميخواهد که بار سنگينتري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم.
ديگري به دستور عمل کرد.
وقتي به دامنه کوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، را روشن کرد. آنها خالصترين الماسها بودند.
مرشد ميگويد: تصميمات خدا شايد ازنظر ما سخت باشد، اما همواره به نفع ما هستند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل بسپار به خدایی که آفرید؛
آتشی که ابراهیم را نسوزاند
دریایی که موسی را غرق نکند
نهنگی که یونس را نخورد
همه عالم که برای تو بد بخوان
اگه خدا نخواد نمیشه ...!👌
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚#حکایت_خواندنی_ملانصرالدین
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید.
دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی مردی به خانه ی بهلول رفت واز او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول کمی فکر
کرد و گفت : حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم . مردبا تعجب گفت : مگر
می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟ بهلول گفت:برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است
اونی که دنبال بهونست همیشه یه بهونه ای گیر میاره👌
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ...
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻩ
ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ :
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ
ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ دیگری ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻄﻠﺒﻢ..
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌"دکتر انوشه"
یه جمله ی خیلی قشنگ داره که میگه؛
مهم نیست یه مار چندبار پوست میندازه
مهم اینه از اول تا آخر همون ماره ...
کسی که ذاتش رو بهت نشون داد
و بهت بدی کرد
شک نکن بازم میکنه ...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
سربازان پدر
نيمروز بود کشاورز و خانوادهاش براي نهار خود را آماده ميکردند.
يکي از فرزندان گفت: در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زدهاند. چادري سفيدرنگ هم در آنجا بود که فکر ميکنم پادشاه ايران در ميان آنان باشد.
سه پسر از ميان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند: زمان مناسبي است که ما را به خدمت ارتش ايرانزمين درآوري، پدر از اين کار آنان ناراضي بود اما به خاطر خواست پيگير آنها، پذيرفت و به همراهشان بهسوي اردو رفت.
دو جنگاور در کنار درختي ايستاده بودند که با ديدن پدر و سه پسرش پيش آمدند.
جنگاوري رشيد که سيمايي مردانه داشت پرسيد: چرا به سپاه ايران نزديک ميشود.
پدر گفت فرزندانم ميخواهند همچون شما سرباز ايران شوند.
جنگاور گفت تاکنون چه ميکردند؟ پدر گفت همراه من کشاورزي ميکنند.
جنگاور نگاهي به سيماي سه برادر افکند و گفت: اگر آنان همراه ما به جنگ بيايند زمينهاي کشاورزيات را ميتواني اداره کني؟
پيرمرد گفت: آنگاه قسمتي از زمينها همچون گذشته برهوت خواهد شد؟
جنگاور گفت: دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نيست. دشمن بزرگتري که مردم ما را به رنج و نابودي ميافکند گرسنگي است. کارزار شما بسيار دشوارتر از جنگ در ميدانهاي نبرد است.
آنگاه روي برگرداند و گفت: مردم ما تنها پيروزي نميخواهند آنها بايد شکم کودکانشان را سير کنند و از آنها دور شد.
جنگاور ديگري که ايستاده بود به آنها گفت: سخن پادشاه ايران فرورتيش (فرزند دياکو) را به گوش بگيريد و کشاورزي کنيد. سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد.
فرزند بزرگ رو به پدر پيرش کرد و گفت: پدر بيمهريهاي ما را ببخش تا پايان زندگي سربازان تو خواهيم بود
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁
📝#حکایت_گوسفند_مفت_خور
کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
اگر توانستی زندگی را به کام یک نفر
شیرین کنی
اگر توانستی به سفره رنگی ات
یک رهگذر مهمان کنی
یا توانستی که دیوار اسارت
از بنا ویران کنی
می توانی آن زمان
انسان بودنت را فریاد بزنی
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
وقتی چترت خداست …
بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد
وقتی دلت با خداست …
بگذار هر کسی میخواهد دلت را بشکند
وقتی توکلت با خداست: …
بگذار هر چقدر میتوانند با تو بی انصافی کنند
وقتی امیدت با خداست: …
بگذار هر چقدر میخواهند ناامیدت کنند
وقتی یارت خداست: …
بگذار هر چقدر میتوانند نارفیق باشند
بگذار آسمان ببارد…
باکی نیست…
تو با خدا بمان
چون چتر خدا بزرگترین چتر دنیاست…
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
چیزی که جرأت نداری حتی بهش فکر کنی، پس لیاقت هم نداری که بهش برسی.
همه چیز از رویاپردازی شروع میشه.
باور کن و بدست بیار خودت را لایق بهترین ها بدان
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
راز خوشبختي
کاسبي پسرش را فرستاد تا راز خوشبختي را از فرزانهترين فرد روزگار بياموزد.
پسرک چهل روز در بيابانها راه رفت تا سرانجام به قلعه زيبايي بر فراز کوهي رسيد.
مرد فرزانهاي که او ميجست آنجا ميزيست.
اما پسرک بهجاي ملاقات با مردي مقدس وارد تالاري شد که جنبوجوش عظيمي در آن وجود داشت.
تاجران ميآمدند و ميرفتند، مردم باهم صحبت ميکردند و گروه موسيقي مينواخت.
ميزي مملو از غذاهاي لذيذ براي مصرف در آنجا ديده ميشد.
دوساعتي طول کشيد تا بتواند با مرد فرزانه صحبت کند.
مرد فرزانه با دقت به دليل ملاقات پسرک گوش داد اما به او گفت: حالا وقت کافي ندارد که راز خوشبختي را برايش توضيح دهد. به او پيشنهاد کرد تا به گوشه و کنار قصر سري بزند و دو ساعت ديگر برگردد. بعد به او يک قاشق چايخوري داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: خواهش ميکنم در حين گشتوگذار اين قاشق را هم در دست بگير و نگذار روغن بيرون بريزد.
پسرک شروع به بالا و پائين رفتن در قصر نمود اما تمام مدت چشم به قاشق داشت تا مبادا روغني بر زمين بريزد.
وقتي برگشت مرد فرزانه گفت: قصر مرا ديدي؟ قاليهاي ابريشمي! تابلوهاي زيباي کتابخانه و...
پسرک شرمزده گفت: هيچ نديده و تنها دغدغهاش نگهداري از روغن بوده است.
مرد فرزانه گفت: پس برگرد و با شگفتيهاي دنياي من آشنا شو. اگر خانه کسي را نبيني نميتواني به او اعتماد کني.
پسرک با شادي تمام بار ديگر قاشق به دست به تماشاي خانه رفت. تمام جاها را ديد و در باغ چرخيد و دوباره بازگشت. هنگاميکه بازگشت تمام آنچه را که ديده بود با جزئيات براي مرد فرزانه تعريف کرد.
مرد فرزانه پرسيد: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟
پسرک به قاشق نگريست و دريافت که دو قطره روغن ريخته است.
فرزانهترين فرزانگان گفت: پس اين است راز خوشبختي که همه شگفتيهاي جهان را بنگري و هرگز از آن دو قطره روغن درون قاشق غافل نشو.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
شاید تقصیر آدمها نیست 🍃
که نمیتوانند روی حرفشان ،
وعده هایشان و احساساتشان بمانند
آنها بر روی زمینی زندگی میکنند
که روزی یکبار خودش را دور میزند ...🌸🍃
برای بستن دهان افرادی كه در زندگی شما مدام دخالت ميكنند بهترين پاسخ اين است:
- از پیشنهادتان ممنونم، بهش فكرميكنم
- ممنونم شاید حق با شما باشد
این یعنی پایان بحث ...🍃
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚#حکایت_فاضل_و_نادان
فاضلی به یکی از دوستان نامه ای می نوشت تا راز خود را با او درمیان گذارد. شخصی پهلوی او نشسته بود و به گوشه چشم نامه او را می خواند.
بر وی دشوار آمد. نوشت: اگر در پهلوی من دزدی ننشسته بود نوشته مرا نمی خواند، همه اسرار خود مینوشتم
آن شخص گفت: به خدا من نامه تو را نمی خواندم.
فاضل گفت: ای نادان پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
از منطقه امن و راحتی خود خارج شوید. شما فقط زمانی میتوانید رشد کنید که مایل باشید سختی بکشید و تلاش کنید تا چیزی جدید را امتحان کنید
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚#داستان_سخنرانی_ملانصرالدین
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ #ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ . ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
اﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺻیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ !
ﺁﻥ ﭘﻮﻝﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭمیگوﯾﺪ : ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪﺍﺳﺖ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ادم پوﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
در دنیای امروز :
فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند
و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند
و چه بی انصافند آنانکه یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚#حکایتی_از_بهلول_دانا
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
❗️مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟بگو
بهلول جواب داد:
🔻دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
این گفته حسین پناهی فوق العاده است:
پیری به جوانی گفت:
کچل کُن...
برو بالا شهر...
همه فکر میکنن مُد ِ ...!
برو وسطِ شهر...
فکر میکنن سربازی...
"بیا" پایین شهر...
همه فکر میکنن زندان بودی...!!!
این همه اختلاف...
فقط در شعاع ِ چند کیلومتر.....!
مردم آنطور که تربیت شده اند
میبینند
از قضاوت مردم نترس ...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
حکایت كوتاه📗
🔸عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
دل شکستهی ما
همچو آینه پاک است
بهای دُر نشود گم
اگرچه در خاک است
#هوشنگ_ابتهاج
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
راه نجات
مردي در جهنم بود که فرشتهاي براي کمک به او آمد و گفت: من تو را نجات ميدهم براي اينکه تو روزي کاري نيکانجام دادهاي. فکر کن ببين آن را به خاطر ميآوري يا نه؟
او فکر کرد ولي يادش نيامد.
فرشته گفت: روزي که عنکبوتي در مسير تو قرار داشت!
او فکر کرد و به يادش آمد که روزي درراهي که ميرفت عنکبوتي را ديد اما براي آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت ديگري عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تارعنکبوتي پايين آمد و فرشته گفت: تارعنکبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي.
مرد تارعنکبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم که فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تارعنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تارعنکبوت پاره شود و خود بيفتد که ناگهان تارعنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد.
فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را که داشتي بافکر کردن به خود و فراموش کردن ديگران از دست دادي.
ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁
نجس_ترین_چیزها
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست.
برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند.
پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد.
وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است.
عازم دیار خود میشود، در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت.
بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:
«من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»
وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
چوپان هم می گوید:
«تو باید مدفوع خودت را بخوری.»
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
«تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.»
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد.
سپس چوپان به او می گوید:
✔️کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوري!👌🏻
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
بهندرت به جای زخمها فکر میکنی
اما هر وقت به یادشان میافتی،
میدانی که علامتهای زندگیاند ...
نامههایی از الفبایی نهاناند که
داستان هویتت را باز میگویند!
زیرا هر جای زخم یادبود زخمیست
که التیام یافته و
هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر
با جهان ایجاد شده؛
یعنی یک تصادف یا
چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد ...
#پل_استر
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org