#تلنگرانه
بهای سیلی
روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ مقدمهای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد. مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت.
قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد فقیر یک کاسه برنج به او بدهد.
مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و سیلی صداداری به صورت او زد.
قاضی فریاد کشید: «خُل شدهای چرا این کار را کردی؟»
«چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما میتوانید آن را برای خودتان بردارید.»
📚@Hekayat_org
#تلنگرانه
شخصی از خدا دو چیز خواست......
یک گل و یک پروانه......
اما چیزی که به دست آورد
یک کاکتوس و یک کرم بود......
غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را
دوست ندارد و به من توجهی ندارد......
چند روز گذشت......
از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و
آن کرم تبدیل به پروانه ای شد......
اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید
به او اعتماد کنید.........
خارهای امروز گلهای فردایند......
📚@Hekayat_org
🌸🍃🌸🍃
#تلنگرانه
آدم ها در ابتدای صبح دو دسته اند:
عده ای با سلام گرم و چهره شاداب و لب خندان خود به تمام اطرافیان خود انرژی مثبت می دهند و همان انرژی مثبت را تا پایان روز از پیرامون خود جذب می کنند...
عده ای هم با روی عبوس و چشمان خواب آلود و حرکات بی اعصاب خود به تمام اطرافیان خود انرژی منفی ساتع می کنند و در تمام طول روز هم همان انرژی منفی را از اطراف خود جذب می کنند...
دسته اول، هم خودشان از زندگی لذت می برند، هم اطرافیانشان را به زندگی امیدوار می کنند...
دسته دوم، هم خودشان از زنده بودن رنج می برند و هم اطرافیانشان را به رنج می اندازند..
📚 @storymolanseruddin 📚
#تلنگرانه
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزهات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد و ششهزار و چهارصد دلار پول میگذاره، ولی دو تا شرط داره!
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس میگیرند، نمیتونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگهای منتقل کنی.
هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه، شرط بعدی اینه که بانک میتونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ... همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ "زمان".
این حساب با ثانیهها پر میشه، هر روز که از خواب بیدار میشیم هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.
لحظههایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته دیروز ناپدید شده، هر روز صبح جادو میشه و هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما میدن.
یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک میتونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.
ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل میکنیم و غصه میخوریم.
بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم، ازت تمنا میکنم.
📚 @storymolanseruddin 📚
#تلنگرانه
🦋 محبت بزرگترین ثروت دنیاست ،
🍃 با عجله از محل کارم بیرون آمدم که #مادرم زنگ زد.
_الو سلام سحر جون!
_هنوز که نیومدی؟
_گفتم:" نه مامان کاری داری بگو!"
کمی من و من کرد و گفت :"
امشب #عزیزجون میاد خونمون یه زحمت بکش از اون شیرینیا که قند رژیمی دارن بگیر و برو دنبالش خونه #عمه !"
_هر هفته مادر بزرگم مهمان یکی از بچههایش بود.
بنده خدا پیر شده بود و به خاطر فوت پدر بزرگم تنها زندگی میکرد. اما هیچ کدام از بچههایش نمیگذاشتند غصه بخورد و هوایش را داشتند.
عزیز جون زن خوش زبان و مهربانی بود، شاید اگر فوت پدر بزرگم نبود هیچ چیزی نمیتوانست چروکهای صورتش را زیاد کند.
راهم را کج کردم و رفتم دنبالش. من را که دید خندید و دست تکان داد.
_به به سحر خانم گل ..!
_اومدی عروس ببری؟
_پشت چراغ قرمز برگشتم و به چهرهاش نگاه کردم. به دستهای لرزانش که #تسبیح را میچرخاند،
_به موهای سفیدش که از زیر روسریاش بیرون زده بود، به نگاه خستهاش که در غروب آفتاب خیابانها را دید میزد.
_گفتم:" خوب چطوری عروس خانم؟ _ببخشید ماشینو گل نزدم."
_ذکرش را تمام کرد و گفت:" چه کنم هر بار دیر میای، ماشینم که گل نمیزنی!"
_بعد ادامه داد:"راستی گل دختر دفترچه مو آوردم داروهامو بگیرم، یادت نرهها!"
_خندیدم و گفتم:" به به عروس مریضم که هست!"
_جلوی داروخانه پیاده شدیم. خیلی شلوغ بود. جایی پیدا کردم تا عزیز جون بنشیند و کنار همان صندلی ایستادم.
_سری به تلفن همراهم زدم و همانطور که پیامها را میخواندم متوجه شدم، با خانم پیری که کنارش بود، مشغول صحبت شدند.
_از همه چیز گفتند و بحث کردند و رسیدند به پول و ثروت!
_پیرزن از پول و ثروتش میگفت و از اینکه اگر پول داشته باشی دیگر هیچ غصهای نداری و همه کارهایت پیش میرود و حتی به بچهها هم احتیاجی نیست چون #پرستار، کارها را دقیق و مرتب انجام میدهد. و خلاصه اینکه پولِ بیشتر، زندگیِ بهتر!
_عزیز جون با تعجب و در سکوت نگاهش میکرد. همین که داروها را گرفتم،
_رو کرد به دوست تازهاش و گفت: "ثروت چیز خوبیه راست میگی، خود من کلی ثروت دارم!
_چندتا خونه آشپز و پرستار و راننده _اما ثروت من با شما خیلی فرق داره..."
&به سمت خانه که راه افتادیم گفتم:" عزیزجون خوب واسه خانمه کلاس گذاشتیا چند تاخونه و ..."
_خندید و گفت: "مگه دروغ گفتم؟
_چندتا خونه دارم خونهی شما، خونهی عمه، خونهی دوتا #عمو ها...زنعمو کوچیکه چقدر میاد فشارمو میگیره؟ دکتر میبره منو، پدرتو منو برد #مکه، با عمه رفتم #کربلا، توام که رانندهی منی، دروغ میگم؟ ثروت از این بالاتر چیه؟ _ثروت من مادر توئه که میدونم گفته برام شیرینی رژیمی بگیری , و حتما #فسنجون بار گذاشته، ثروت من شماهایید!
_پول به اندازهی خودش کار میکنه _بیشتر از اون نه!
👌#محبت ♥️ رو که نمیشه خرید ...!
_خندهام گرفت مخصوصا پیشبینی خرید شیرینی..
_انگار یک مدرس با تجربه و یک روانشناس و مشاور با من حرف میزد.
_گفتم :"عزیز جون ..!
_شما هم ثروت مایی،
_فکر نکن خودت فقط ثروتمندی..."
#خندید و باهم وارد خانه شدیم. و بوی خوش فسنجان خانه را پر کرده بود.,
📚 @storymolanseruddin 📚
#تلنگرانه
در یک روز خاکستری زمستانی، حوصله ی مالک یک باغ زیبا سر رفت. او تصمیم گرفت، از همسایه ی خود که کتاب خوان بود و کتبخانه ی بزرگی داشت، کتابی به امانت بگیرد.
مرد همسایه گفت که کتاب مورد نظر را دارد، اما اصولا کتاب های خود را به کسی قرض نمی دهد. به جای آن پیشنهاد کرد که کتاب را در کتابخانه ی او مطالعه کند.
بهار رسید و کارهای باغ آغاز شد. هنگامی که زمان کوتاه کردن چمن ها رسید، مرد همسایه از صاحب باغ خواست که ماشین چمن زنی خود را به او امانت دهد. ظاهرا دستگاه خودش خراب شده بود. صاحب باغ به مرد همسایه گفت که نمی تواند ماشین چمن زنی را به امانت بگیرد، اما از آنجا که او اصولا دستگاه خود را به کسی قرض نمی دهد، باید در همان باغ از آن استفاده کند.
نتیجه ی اخلاقی:
از قدیم گفته اند از هر دست بدهی از همان دست می گیری. دنیا همان طور با ما برخورد می کند که ما با او رفتار می کنیم و این شاید بزرگ ترین راز زندگی باشد.
وقتی به دیگران نیکی می کنیم در واقع به خودمان نیکی کرده ایم و وقتی به دیگران بدی می کنیم به کسی جز خودمان بدی نکرده ایم
📚 @storymolanseruddin 📚
#تلنگرانه
هیچ کس تو را در غل و زنجیر نمیکند
جز ناآگاهی خودت
پس آگاه باش و
ذهنت را از بردگی
افکار منفی رها کن
چرا که تو شایسته
بهترینها هستی ومیتوانی
همیشه رها ودر آرامش باشی.
📚 @storymolanseruddin 📚
🌸🍃🌸🍃
#تلنگرانه
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم…
📚 @storymolanseruddin 📚
#تلنگرانه
✍ #درختیمیافتد؛
همه متوجه صدای
افتادن اش می شوند،
اما جنگلی رشد می کند،
کسی متوجه نمی شود!!
مردم این گونه اند:
به رشدت توجه نمی کنند،
بلکه به افتادنت توجه می کنند.
پس مواظب جای پایت باش
📚 @storymolanseruddin 📚
#تلنگرانه
🔴 شادی و نشاط
مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید.
حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد.
امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
@sokhan_iw
🌸🍃🌸🍃
#تلنگرانه
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ؛
ﺍﮔﻪ ﺑﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﺴﺒﯽ نمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ... "دل آدما"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑﺮﯾﺰﻩ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ جمعش ﮐﺮﺩ،
ﻣﺜﻞ... "آبرو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثل... "مال بچه یتیم"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺪﺭﺷﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
📚 @storymolanseruddin 📚
🌸🍃🌸🍃
#تلنگرانه
یه روزایی تو زندگیمون هست، که هیچ اتفاﻕ خاصی نمی افته،
ما به این روزا میگیم:
تکراری…
خسته کننده...!
ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقات بدی تو این روزها بیفته
طوریکه روزی صد بار دعا کنی کاش همون روزای تکراری باز هم تکرار بشن…
خدایا
به خاطر همه ی روزای تکراری اما بی مصیبت هزاران بار شکر
@sokhan_iw