#حکایت_کوتاه
✅ حکایت خزانه خالی
در زمانهای دور، پادشاهی کارهای عجیب میکرد و هر روز به شکلی مردم را آزار میداد. یک روز که خزانهی دولت در حال خالی شدن بود، دستور داد ماموران در شهر بروند و هر که را که عیبی در بدن دارد ،صد سکّه جریمه کنند.
ماموری در گذرگاهی یک نفر را میبیند که کنار دیوار نشسته و یک چشمش «کور» است. پیش او میرود و میگوید،صد سکّه جریمه بابت یک چشم کورت باید بدهی.
مرد که لکنت زبان داشت میگوید: آ ، آ ، آآخه ... چه، چه، چه چرا؟
مامور: «لال» هم که هستی پس باید دویست سکّه بدهی و گریبان او را میگیرد و با هم درگیر میشوند. به ناگاه کلاه از سر مردِ بخت بَرگشته میافتد. مامور میبیند مرد طاس است. میگوید: «طاس» هم که هستی، پس باید سیصد سکّه جریمه بدهی!
مرد به هر شکلی که بود از دست مامور فرار میکند. مامور میبیند مرد لنگان لنگان میدود و «شَل» میزند، فریاد میزند: بگیریدش، نگذارید فرار کند گنج پیدا کردهام!
📚@Hekayat_org
#حکایت_کوتاه
حکایت عاقبت بخل
🌱آورده اند كه روزى بخيلى با عيال طعام مى خورد. سائلى بر درآمد. زن خواست كه سائل را طعام دهد. از شوهرش مى ترسيد. به بهانه اى به در خانه آمد و نيم نانى در زير جامه گرفت و به سائل داد. شوهر خبر يافت و وى را طلاق داد.
🌱روزگارى برآمد. زن شوهر ديگرى اختيار كرد. روزى با اين شوهر نيز طعام مى خورد. سائلى ديگر بر در آمد. خواست كه وى را طعام دهد. گفت : مبادا اين شوهر، خوى شوهر پيشين داشته باشد. از وى دستورى خواهم . دستورى خواست .
🌱شوهر گفت : همچنين سفره طعام را بردار و به وى ده . زن طعام برداشت و در سراى باز كرد، شوهر پيشين خود را ديد. فريادى از آن زن برآمد. شوهرش از خانه بيرون دويد كه تو را چه شده ؟ گفت : اين سائلى كه مى بينى شوهر من بود و مال بسيار داشت اما بخل زيادى داشت ، به سبب بخل ، مالش از دست رفته و محتاج خلق شده .
🌱مرد گفت : بهتر از اين بشنو. آن درويشى كه به در خانه شما آمد كه وى را نيم نانى دادى كه بدان سبب اين مرد تو را طلاق داد، من بودم . درويش و محتاج خلق بودم . اما سخى و بخشنده بودم حق تعالى به سبب جوانمردى مرا توانگر گردانيد و او را به سبب بخل ، وى را درويش و فقير گردانيد.
📚 @storymolanseruddin 📚