اثبات کنید خودتان مسلمانید نه اینکه اسلام کامل ترین دین است ، این مثل این است که از زیباترین خانه صحبت کنید ولی آن خانه مال شما نباشد !!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
ثروتمند زندگی کنیم ،
بجای آن که ثروتمند بمیریم
چارلی چاپلین تعریف می کند :
با پدرم رفتم سیرك . توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…
وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود، ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم !
ثروتمند زندگی کنیم ،
بجای آن که ثروتمند بمیریم ....
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁
نجس_ترین_چیزها
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست.
برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند.
پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد.
وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است.
عازم دیار خود میشود، در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت.
بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید:
«من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»
وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
چوپان هم می گوید:
«تو باید مدفوع خودت را بخوری.»
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:
«تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.»
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد.
سپس چوپان به او می گوید:
✔️کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوري!👌🏻
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
بر سر مزرعه ی سبز فلک
باغبانی به مترسک می گفت :
دل تو چوبین است
و ندانست که زخم زبان دل چوب هم می شکند
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
خدایا🙏
✨دراین شب های نورانی
✨ماه مبارک رمضان
✨دل بندگانت راشاد
✨وبرکتے عظیم نصیب
✨همه بگردان
✨آمین یا رَبَّ 🙏
باآرزوی قبولی طاعات
وعبادات شما خوبان🌹
شبتون مملو از بارش رحمت
و بخشایش باری تعالی✨🌙
✨شبتون آروم ✨
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
سلام به امروز
سلام به زندگے
سلام به مهر و محبت
سلام به شما
دقیقه به دقیقه عمرتون زیبا
و پر از لحظات خوب و شاد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📘#داستان_خواندنی_و_جالب
تمام دانشآموزان سخت معتقد بودند که نظام سوسیالیستی بهترین روش برای اداره یک کشور است زیرا در آن نه فقیر و نه ثروتمندی وجود دارد و همه بهطور برابر زندگی خواهند کرد.
پروفسور پیشنهاد کرد : از این به بعد تمام نمرات بهطور ميانگين حساب و داده میشود و همه یک نمره را دریافت میکنند.
به این ترتیب نه کسی ٢٠ میگیرد و نه کسی تجدید میشود.
پس از امتحان اول نتایج جالب بود. میانگین نمرات ١۶ شد.
درسخوانها و پرتلاشهای کلاس که برای امتحان خود را بهخوبی آماده کرده بودند از نمرهٔ ١۶ بسیار ناراحت بودند و در عوض تنبلها ابراز شادمانی کردند.
در امتحان بعدی معلوم شد آن بچه درسخوانهایی که ساعتها پی مطالعه و یادگیری بودند از تلاش خود کاسته و یک پله پایینتر آمدند و آنهاکه کمتر درس میخواندند تقریباً درس را رها کردند زیرا از تجدید نشدن خاطر جمع بودند.
میانگین نمرات به ١٢ کاهش پیدا کرد.
در امتحان سوم اما همهچیز تغییر کرد.
مشخصا خیلیها درس خواندن را رها کرده بودند و آن بچه درسخوانها آنقدر از دوران اوج خود فاصله گرفته بودند که حتی اگر میخواستند نیز دیگر قادر به کسب نمرات سابق نبودند. تمام کلاس نمرهٔ ٧ دریافت کرد. حالا همه با هم تجدید شدند.
همه به پرفسور اعتراض کردند و خواستند که از این به بعد همچون سابق نمرات بهطور مجزا محاسبه شود اما پروفسور اجازه نداد و گفت : هرکس این سیستم را قبول نداشته باشد از دانشگاه اخراج میشود!
دانشآموزان سکوت کردند و سپس پروفسور افزود : حالا علت شکست نظامهای سوسیالیستی را فهمیدید؟
در آخر باید گفت که بدون حمایت از کوششگران و ارج نهادن استعدادها، و همچنین با توزیع ناشیانه ثروت بدون برنامهای برای تولید ثروت،نه رفاهی وجود خواهد داشت و نه سیستمی اجتماعی که بتواند از مستمندان حمایت و برایشان تولید اشتغال کند. در نتیجه همه قرار است که بد باشند و بد زندگی کنند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
عارفی را گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :اینکه مهم نیست ،
مگس هم میپرد
گفتند :فلانی را چه میگویی ؟
روی آب راه میرود !
گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .
گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی
این شاهکار است ...👌🏻
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
آنکه از من به تو صد گونه سخن گوید
بخدا عیب تو را نیز به من میگوید
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
💠 عنوان داستان: اثر شایعه
زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.
پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.
روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»
زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.
پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
وزن دانههاي برف
روزي يک موش صحرايي از يک جغد پير دربارهي وزن دانه برف سؤال ميکند.
جغد جواب ميدهد: وزنش چيزي بيشتر از هيچچيز است.
جغد ادامه ميدهد: روزي به هنگام بارش برف روي شاخهاي از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانههاي برف را که يکبهيک روي شاخه مينشستند، ميشمردم.
به رقم دقيق 3 ميليون و 471 هزار و 952 که رسيدم، دانهي برف ديگري روي شاخه نشست و شاخه ناگهان شکست و من و برفهايي که روي شاخه بوديم در هوا معلّق شديم و بر زمين افتاديم.
آره عزيزم، وزن يکدانه برف چيزي بيشتر از هيچچيز است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
کاش همواره این سخن
لقمان حکیم را بیاد بیاوریم که :
شر با شر خاموش نمیشود
چنان که آتش با آتش،
بلکه شر را خیر فرو مینشاند
و آتش را آب
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚#حکایت_خواندنی_ملانصرالدین
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید.
دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚#حکایت_خواندنی_ملانصرالدین
میگویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قراری داشت تا با هم به مناظره بنشینند.
هنگامی که حکیم به خانه ملا رسید او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد.
تکه گچی برداشت و بر دَرِ خانه ملا نوشت: #نادان_احمق ملانصرالدین به خانه آمد و این نوشته را دید و با شتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت:
قرار ملاقات را فراموش کرده بودم. مرا ببخشید.
تا به منزل آمدم و اسم شما را بر در منزل دیدم به یاد ملاقاتمان افتادم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
حرفهایتــــــ✍ املاء میشوند؛
دو فرشتــه مےنویسنـــد و
این نامه را خدا نمره میدهد!
مواظبــــــــ باش
حرفـــــ بیــهوده نــزن
چه برسـد به اینـکه گنــاه باشد!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
اگـر چیزی را🌼🌿
هم با گوشهایت نشنیده ای
و هم با چشمهایت ندیده ای
آنرا با ذهنی
کوچک ابداع نکن
و با دهانی
بزرگ به اشتراک نگذار ...🌼🌿
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#تلنگر
خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم.
دکتر گفت: باید 5 نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند. زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن 5 نفر، به سراغ 50 نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم.
خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها.
❤️ خدایا بابت همه چی شکرت
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
چهار نصیحت از بزرگان👌
۱. تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به
کوتاهترین دیوار نشوی
۲. تاحدی مهربان باش که تبدیل به
انجام وظیفه نشود
۳. تاحدی گرم و صمیمی باش که انتظار
بیجا به وجود نیاری
۴.از معاشرت با افرادی که در ظاهر مهربانند
و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
📚 حکایتیبسیار،زیبا وخواندنی📚
زن بسیار زیبایی که هیچکس او را نمیدید
زن زیبایی با مرد زاهد و مومنی ازدواج کرد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده
زیستی را نداشت.
روزی تحمل زن به سر رسید و با عصبانیت رو
به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه
نمی کنی،خود به کوچه و برزن می روم تا همگان
بدانندکه توچه زنی داری وچگونه به او بی توجهی
می کنی، من توجه بیشتری از تو می خواهم، زر و
زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و رو به زن گفت: برو هر
جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، درحالیکه آرایش
کرده بودو بازیبایی ذاتی اش کاملا جذاب و
دلفریب.شده بود!
زن درکوچه ها وخیابانها شروع به قدم زدن کرد
تا خود را به غربا نشان دهد. اما نهایتا نا امید
غروب به خانه بازگشت.
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟
رفتی؟ گشتی؟چه سودکه هیچ مردی تو را نگاه نکرد.
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی
چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:
تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم
نگاه نیاندازم، مگر یک بار که در کودکی چادر زنی
را کشیدم.
چون به ناموس مردم نگاه نکردم، کسی هم به
ناموس من نگاه نخواهد کرد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
بیا زندگی کنیم
خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند
ما هم دوبار به دنیا نمی آییم
هر چه زودتر
به آنچه از زندگی ات باقی مانده بچسب...
👤 آنتوان چخوف
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خـدایـا
✨صفحه ای دیگر
✨از عمرمان ورق خورد
✨روز را در پنـاهت
✨بـه شـب رسـانـدیـم
✨پـروردگـارا
✨شب را بر همه عزیزانمان
✨سرشـار از آرامش بفـرما
✨و در پنـاهت حافظشان باش
✨شبتون خـوش و سراسر آرامـش
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
سلام 😊✋
صبح زیباتون بخیر☕️🌷
🌷ان شاءالله
رزق و روزی تون زیاد
تنتون سالم😇
🌷افکارتون سبز و مثبت
شادی هاتون فراوون
و زندگیتون پر از زیبایی باشه🌷
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
برای ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﻛﺰ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﻲ ﺭﻓﺘﻢ . . .
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺮﻛﺰ ﻏُﻠﻐﻠﻪ ﺑﻮﺩ ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ !
ﭼﻨﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﮐﺶ ﺳﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻄﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ !
ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻼﺣﻈﻪ ﺟﻮﻛﻲ ﺯﺷﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻮﺑﺎﻳﻠﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﻧﻌﺮﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻧﺪ !
ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺍﻧﻲ ﻧﻮﺍﻣﻴﺲ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ !
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ، ﺩﯾﺪﻡ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﭘﺮﺩﺭﺧﺖ ، ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . . .
ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ !
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﻟﻪ ﺷﻮﺩ !
ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭﺩ !
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ " ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ "
ﺍﯾﻨﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﯾﺎ ﺁﻧﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ... ! ؟
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
✨روانشناسا میگن؛
اگه فردی زیاد میخنده
از درون تنهاست
اگه زیاد میخوابه ،ناراحته
اگه کم و سریع حرف میزنه،
داره یه چیزیو مخفی میکنه
اگه بلند حرف میزنه ،
میخاد شنیده شه
اگه زیاد غذا میخوره ،
استرس داره
اگه چیزا ساده عصبانیش میکنه،
نیاز به محبت داره....
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org