#پندانه
درخت را از ميوه اش مي شناسند و محصول درخت، ميوه آن است.
شعور انسان نيز بيانگر حقيقت انسان است. همان طور كه بزرگان تاريخ بشر و پيشوايان دين گفته اند، انسان به شعور و انديشه های اوست.
دانايان همه ملل و همه فرهنگ ها بر اين تاكيد داشته اند كه ميزان سنجش و اندازه گيری انسان، شعور و انديشه های اوست. تجلی شعور و انديشه ها، كلام است...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
وابستگي
روزي گدايي به ديدن صوفي درويشي رفت و ديد که او بر روي تشکي مخملي در ميان چادري زيبا که طنابهايش به گلميخهاي طلايي گرهخوردهاند، نشسته است.
گدا وقتي اينها را ديد فرياد کشيد: اين چه وضعي است؟ درويش محترم! من تعريفهاي زيادي از زهد و وارستگي شما شنيدهام اما با ديدن اينهمه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم.
درويش خندهاي کرد و گفت: من آمادهام تا تمامي اينها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتي درنگ هم نکرد تا دمپاييهايش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهي، گدا اظهار ناراحتي کرد و گفت: من کاسهي گداييم را در چادر تو جاگذاشتهام. من بدون کاسهي گدايي چه کنم؟ لطفاً کمي صبر کن تا من بروم و آن را بياورم.
صوفي خنديد و گفت: دوست من، گلميخهاي طلاي چادر من در زمين فرورفتهاند، نه در دل من، اما کاسهي گدايي تو هنوز تو را تعقيب ميکند.
نتيجهي اخلاقي:
در دنيا بودن، وابستگي نيست. وابستگي، حضور دنيا در ذهن است و وقتي دنيا در ذهن ناپديد شود وارستگي حاصل خواهد شد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
🐍 مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین قسمت زندگی وقتی یه که انظارشو نداری ولی خدا برا میسازه و همین رو برات آرزو میکنم
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضرب المثل «وعده سر خرمن»
می گویند روزی مالک یک آبادی به خانه کدخدا می رود. ساززن آبادی پیش مالک می آید و یک پنجه عالی ساز می زند.
مالک که خوشش آمده بود، وعده می دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد.
ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می کند. رفته رفته سر خرمن می رسد و مالک برای برداشت محصول به آبادی می آید و ساززن با خوشحالی پیش مالک می رود و بعد از عرض سلام به یادش می اندازد که: من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید لطف بفرمایید.
مالک خنده ای می کند و می گوید:« ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید.
حوصله داری؟» و ساززَن بیچاره را محروم می کند.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
ممنوعيت الکدولک
شهري بود که در آن، همهچيز ممنوع بود و چون تنها چيزي که ممنوع نبود بازي الکدولک بود، اهالي شهر هرروز به صحراهاي اطراف ميرفتند و اوقات خود را با بازي الکدولک ميگذراندند.
چون قوانين ممنوعيت، نه يکباره، بلکه بهتدريج و هميشه با دلايل کافي وضعشده بودند، کسي دليلي براي گلايه و شکايت نداشت و اهالي هم مشکلي براي سازگاري با اين قوانين نداشتند.
سالها گذشت.
يک روز بزرگان شهر ديدند که ضرورتي وجود ندارد که همهچيز ممنوع باشد و جارچيها را روانهي کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که ميتوانند هر کاري دلشان ميخواهد بکنند.
جارچيها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند: آهاي مردم! آهاي...! بدانيد و آگاه باشيد که از حالا به بعد هيچ کاري ممنوع نيست.
مردم که دور جارچيها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراکنده شدند و بازي الکدولکشان را از سر گرفتند.
جارچيها دوباره اعلام کردند: ميفهميد! شما حالا آزاد هستيد که هر کاري دلتان ميخواهد، بکنيد.
اهالي جواب دادند: خب! ما داريم الکدولک بازي ميکنيم.
جارچيها کارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آوردند که آنها قبلاً انجام ميدادند و حالا دوباره ميتوانستند به آن بپردازند.
ولي اهالي گوش نکردند و همچنان به بازي الکدولکشان ادامه دادند بدون لحظهاي درنگ.
جارچيها که ديدند تلاششان بينتيجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: کاري ندارد! الکدولک را ممنوع ميکنيم.
آنوقت بود که مردم دست به شورش زدند و همهي امراي شهر را کشتند و بيدرنگ برگشتند و بازي الکدولک را از سر گرفتن
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
9 چیزآفت دارد: آفت سخن دروغ است، آفت علم فراموشی، آفت حلم بی خردی، آفت عبادت سستی، آفت شجاعت ظلم، آفت سخاوت منت، آفت جمال کبر، آفت، خوش طبعی لاف زدن، آفت گوهرهای پاک افتخار...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
بيسکويت برشته
زماني که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهي غذاي ساده صبحانه را براي شب هم آماده کند.
يکشب را خوب يادم مانده که مادرم پس از گذراندن يک روز سخت و طولاني در سر کار، شام سادهاي مانند صبحانه تهيهکرده بود.
آن شب پس از زمان زيادي، مادرم بشقاب شام را با تخممرغ، سوسيس و بيسکويتهاي بسيار سوخته، جلوي پدرم گذاشت.
يادم ميآيد منتظر شدم ببينم آيا او هم متوجه سوختگي بيسکويتها شده است؟
در آنوقت، همه کاري که پدرم انجام داد اين بود که دستش را بهطرف بيسکويت دراز کرد، لبخندي به مادرم زد و از من پرسيد که روزم در مدرسه چطور بود.
خاطرم نيست که آن شب چه جوابي به پدرم دادم، اما کاملاً يادم هست که او را تماشا ميکردم که داشت کره و ژله روي آن بيسکويتهاي سوخته ميماليد و لقمهلقمه آنها را ميخورد.
يادم هست آن شب وقتي از سر ميز غذا بلند شدم، شنيدم مادرم بابت سوختگي بيسکويتها از پدرم عذرخواهي ميکرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزيزم، من عاشق بيسکويتهاي خيلي برشته هستم.
همان شب، کمي بعد که رفتم بابام را براي شببهخير ببوسم، از او پرسيدم که آيا واقعاً دوست داشت که بيسکويتهايش سوخته باشد.
او مرا در آغوش کشيد و گفت: مامان تو امروز روز سختي را در سرکار گذرانده و خيلي خسته است.
بعلاوه، بيسکويت کمي سوخته هرگز کسي را نميکشد.
زندگي مملو از چيزهاي ناقص و انسانهايي است که پر از کم و کاستي هستند.
خود من در بعضي موارد، بهترين نيستم، مثلاً مانند خيلي از مردم، روزهاي تولد و سالگردها را فراموش ميکنم؛ اما در طول اين سالها فهميدهام که يکي از مهمترين راهحلها براي ايجاد روابط سالم، مداوم و پايدار، درک و پذيرش عيبهاي همديگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با ديگران است.
اين موضوع را ميتوان به هر رابطهاي تعميم داد. درواقع، تفاهم، اساس هر روابطي است، هر رابطهاي با همسر يا والدين، فرزند يا برادر، خواهر يا دوستي.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #پندانه
🍁می گویند باید کسی باشد که
آدم را بفهمد...
☝اما من میگویم
اول خودت، خودت را بفهم
آنوقت تصمیم بگیر؛
می خواهی کسی باشد که
با تو کنار بیاید؟
یا کسی باشی که با خودش کنار میآید؟
☝اگر خودت با خودت کنار بیآیی ؛
دیگر منتظر کسی نیستی که به او تکیه کنی و با جا خالی دادن ناگهانیش زمین بخوری،
👌 آنقدر قوی می شوی که
به خودت تکیه کنی، همان کسی که
تا اَبَد کنارت است؛
"خودت"
🍁وقتی کسی باشی که
خودش را میفهمد؛
خوشحال تری، و بی منت و بی توقع
زندگی آرام را به خودت می بخشی.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
نصيحت سوم
حکايت کردهاند که مردي در بازار دمشق، گنجشکي رنگين و لطيف، به يکدرهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازي کنند.
در بين راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايدهاي براي تو نيست. اگر مرا آزاد کني، تو را سه نصيحت ميگويم که هر يک، همچون گنجي است.
دو نصيحت را وقتي در دستتو اسيرم ميگويم و پند سوم را، وقتي آزادم کردي و بر شاخ درختي نشستم، ميگويم.
مرد با خود انديشيد که سه نصيحت از پرندهاي که همهجا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يکدرهم ميارزد. پذيرفت و به گنجشک گفت: پندهايت را بگو.
گنجشک گفت: نصيحت اول آن است که اگر نعمتي را از کف دادي، غصه مخور و غمگين مباش، زيرا اگر آن نعمت، حقيقتاً و دائماً از آن تو بود، هيچگاه زايل نميشد. ديگر آنکه اگر کسي با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هيچ توجه نکن و از آن درگذر.
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشک را آزاد کرد.
پرندهي کوچک پر کشيد و بر درختي نشست.
چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاي کرد.
مرد گفت: نصيحت سوم را بگو...
گنجشک گفت: نصيحت چيست؟! اي مرد نادان، زيان کردي. در شکم من دو گوهر هست که هر يک بيست مثقال وزن دارد. تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر ميدانستي که چه گوهرهايي نزد من است به هيچ قيمت مرا رها نميکردي.
مرد، از خشم و حسرت، نميدانست که چه کند. دست بر دست ميماليد و گنجشک را ناسزا ميگفت.
ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهايي محروم کردي، دستکم آخرين پندت را بگو.
گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتي را از کف دادي، غم مخور اما اينک تو غمگيني که چرا مرا ازدستدادهاي. نيز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذير، اما تو هماينک پذيرفتي که در شکم من گوهرهايي است که چهل مثقال وزن دارد.
آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم؟!
پس تو لايق آن دو نصيحت نبودي و پند سوم را نيز با تو نميگويم که قدر آن نخواهي دانست.
اين را گفت و در هوا ناپديد شد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان_آموزنده
فراموش نکنيم از کجا آمديم.
منشي رئيس با خود فکر کرد شايد براي گرفتن تخفيف شهريه آمدهاند يا شايد هم پسرشان مشروط شده است و ميخواهند به رئيس دانشگاه التماس کنند.
پيرمرد مؤدبانه گفت: ببخشيد آقاي رييس هست؟
منشي با بيحوصلگي گفت: ايشان تمامروز گرفتارند.
پيرمرد جواب داد: ما منتظر مي مونيم.
منشي اصلاً توجهي به آنها نکرد و به اين اميد بود که بالاخره خسته ميشوند و پي کارشان ميروند؛ اما اينطور نشد. بعد از چند ساعت، منشي خسته شد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند از اين کار اکراه داشت.
وارد اتاق رئيس شد و به او گفت: دو تا دهاتي آمدهاند و ميخواهند شما را ببينند. شايد اگرچند دقيقهاي آنها را ببينيد، بروند.
رييس با اوقاتتلخي آهي کشيد و سر تکان داد.
نفر اول برترين دانشگاه کشور ارائهدهنده چندين مقاله در همايشهاي علمي بزرگ دنيا و مجلات تخصصي، صاحب چندين نظريه در مجامع و همايش بينالمللي، حتماً براي وقتش بيش از ديدن دو دهاتي برنامهريزي کرده است. بهعلاوه اصلاً دوست نداشت دو نفر بالباسهاي مندرس وارد اتاقش شوند و روي صندليهاي چرمي اتاقش بنشينند.
با قيافهاي عبوس و در هم از اتاق بيرون آمد؛ اما پيرزن و پيرمرد رفته بودند. بويي آشنا به مشامش خورد. شايد به اين دليل بود که خودش هم در روستا بزرگشده بود.
رئيس رو به منشي کرد و گفت: نگفتن چي کار دارن.
منشي از اينکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضايت گفت: نه.
از پنجره نگاهي به بيرون انداخت و به اتاقش برگشت.
موقع ناهار رئيس پيامهاي صوتي موبايلش را چک کرد: سلام بابا، ميخواستم مادرت رو ببرم دکتر. کيف پولم رو در ترمينال دزديدن، اومديم دانشگاه ازت کمي پول قرض کنيم.
منشي راهمان نداد. وقتي شماره موبايلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت باهات صحبت کنم و گفت پيغام بزاريم. الآن هم داريم برميگرديم خونه
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
🍁 #حکایت
بسیار زیبا و خواندنی👌
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های
کلاس گفتم انشایی بنویسند با این
عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را
انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است
چون چشم و گوش آدم را باز می کند
و او را بیدار نگه می دارد...
ولی عطر آدم را بیهوش
و مدهوش می کند.
"عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند
چون نصیبشان شده بود!
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر"
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم
بیدار می کند که فقر آنها را
خاموش کرده است"...!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org