#حکایت
کيسهي گناه
روزي شيخي نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهي است در محلهاي خانه گرفتهام روبروي خانهي من يک دختر و مادرش زندگي ميکنند. هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتي آنجا رفتوآمد دارند. مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.
عارف گفت: شايد اقوام باشند.
گفت: نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم. گاه بيش از ده نفر متفاوت ميآيند، بعد از ساعتي ميروند.
عارف گفت: کيسهاي بردار و براي هر نفر يک سنگ در کيسه انداز. چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيي تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
شيخ با خوشحالي رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نميتوانم کيسه را حمل کنم، از بس سنگين است. شما براي شمارش بياييد.
عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچهي من نتواني، چگونه ميخواهي با بار سنگين گناه نزد خداوند بروي؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفي بزرگ هستند که قبل از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانهي او به مطالعه بپردازند.
اي شيخ آنچه ديدي واقعيت داشت، اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت شيخي اما در حقيقت شيطان.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#پندانه
♦️ده جمله به یادماندنی از جیم ران اسطوره رشد شخصی:
1. آرزو نکن شرایط ساده تر بود، آرزو کن تو قوی تر بودی.آرزوی مشکلات کمتر نکن، آرزو کن مهارت های بیشتری داشتی. آرزوی چالش های کمتر نکن، آرزو كن دانایی بیشتر را.
2. چالش رهبری در این است که قوی باشی، اما نه گستاخ، مهربان باشی، اما نه ضعیف، جسور باشی، اما نه موجب آزار دیگران، متفکر باشی، اما نه تنبل، افتاده باشی، اما نه کمرو ،سربلند باشی، اما نه مغرور، شوخ طبع باشی اما نه بدون ملاحظه.
3. بر هر حال باید رنج یکی از این دو را تحمل کنیم: درد منظم بودن یا درد تاسف
4. روزاها گران قیمت هستند. زمانیکه یک روز را خرج میکنید، یک روز کمتر برای خرج کردن دارید. پس مطمئن شوید که روزهایتان رابه درستی خرج میکنید.
5. انضباط پل بین اهداف و دستاوردها هستند.
6. اگر تمایل به ریسک های غیر متعارف ندارید، مجبور خواهید بود با متعارفها کنار بیایید.
7. انگیزه چیزی است که به شما قدرت شروع را می دهد، عادت چیزی است که شما را در راه نگه می دارد.
8. موفقیت چیزی جز تمرین روزمره چند نظم ساده نیست.
9. به جمع های ساده نپیوندید، رشد نخواهید کرد، جایی بروید که انتظارات و خواست های عملکردی بالا است.
10. یاد بگیرید با چیزی که دارید خوشحال باشید و همزمان به دنبال تمام چیزهایی که میخواهید بروید.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آروم باش
تو ، تو دستای امنی قرار داری
معجزه تو راهه
صبح بخیر 🤍
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
🏞 شخم زدن مزرعه
پیرمردی تنها در روستایی زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .((دوستدار تو پدر))
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند مزرعه را شخم زدند .چه اتفاقی افتاده و می خواهند چه کنند ؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو وسیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#ضربالمثل
تاریخچه ضربالمثل هرچه بگندد نمکش میزنند
وای به روزی که بگندد نمک
#کاربرد :
نمک در زندگی مردم ایران جایگاه ویژه ای داشته و دارد و به همین دلیل در بسیاری از ضرب المثل های ایرانی به چشم میخورد.
به دلیل اینکه نمک ماده ای است که دیر فاسد شده و نیاز به نگهدارنده دیگری ندارد، برای جلوگیری از فساد غذاها از این ماده استفاده میشده و به اصطلاح غذا را نمک سود میکردند.
از طرفی در قدیم برای حل هر مشکلی بزرگ تر یا فرد مورد اعتماد یا روحانی و شخص معنوی در محله ها و شهر ها حضور داشت که مورد وثوق مردم بود و خود وجاهت داشت و نیاز به تعریف دیگران نداشت و مردم برای حل اکثر مشکلاتشان به او رجوع میکردند و حکم او را در داوری هایشان قبول داشتند.
اگر روزی از این فرد که همه به او رجوع میکردند و مورد احترام همه بود مشکل، گناه، فساد و یا کار ناشایستی سر میزد مردم در مواجه با او میگفتند:
هرچه بگندد نمکش میزنند
وای به روزی که بگندد نمک .
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت_آموزنده
📘پلیکان و جوجه هایش
پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد. ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد.
یکی از جوجه ها گفت:
آخیش! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم.
وقتی فداکاری می کنیم، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم. مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است. هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند. حق دارد خودخواه باشد. کسی برای فداکاری بی اندازه هم مدال نمی دهد.
عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است.
گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. کسی برای فداکاری بی اندازه به آدم مدال نمی دهد.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
✍🏻سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
معدن طلا
آقایی به نام داربی، در کلورادو معدن طلا داشت. این معدن مدت کوتاهی فعال بود و سپس به ظاهر از طلا خالی شد. او بیشتر و عمیق تر حفر کرد، اما فایده ای نداشت.
او از حفر معدن دست کشید و ابزار حفاری و زمین را در ازای چند صد دلار ناقابل به جوینده دیگری واگذار کرد. مالک جدید معدن درست در فاصله ی سه قدمی از محلی که داربی از حفاری دست کشیده بود به رگه ای از طلا رسید که میلیون ها دلار ارزش داشت.
این حادثه زندگی داربی را تغییر داد. او هرگز اشتباه خود را در متوقف کردن حفاری در فاصله سه قدمی تا طلا فراموش نکرد. او سال ها بعد گفت «من این نعمت را به دلیل بی ثباتی خودم از دست دادم و به من آموخت که پیشروی هر چقدر هم که دشوار باشد شکیبایی و پیگیری را ادامه دهم، درسی که برای موفق شدن در هر کاری باید یاد می گرفتم.»
یکی از دلایل شکست، عادت به کنار کشیدن در زمانی است که فرد شکست خورده است.
سه قدم مانده به طلا متوقف نشوید. برگردید و کمی بیشتر حفر کنید.
📗: بنویس تا اتفاق بیفتد
👤: هنريت كلاوس
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
کيسهي گناه
روزي شيخي نزد عارف اعظم آمد و گفت: من چند ماهي است در محلهاي خانه گرفتهام روبروي خانهي من يک دختر و مادرش زندگي ميکنند. هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتي آنجا رفتوآمد دارند. مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست.
عارف گفت: شايد اقوام باشند.
گفت: نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم. گاه بيش از ده نفر متفاوت ميآيند، بعد از ساعتي ميروند.
عارف گفت: کيسهاي بردار و براي هر نفر يک سنگ در کيسه انداز. چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيي تا ميزان گناه ايشان بسنجم.
شيخ با خوشحالي رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نميتوانم کيسه را حمل کنم، از بس سنگين است. شما براي شمارش بياييد.
عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچهي من نتواني، چگونه ميخواهي با بار سنگين گناه نزد خداوند بروي؟
حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن. چون آن دو زن همسر و دختر عارفي بزرگ هستند که قبل از مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانهي او به مطالعه بپردازند.
اي شيخ آنچه ديدي واقعيت داشت، اما حقيقت نداشت. همانند تو که در واقعيت شيخي اما در حقيقت شيطان.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
امکان معامله
شيوانا از راهي ميگذشت. پسر جواني را ديد با قيافهاي خاکآلوده و افسرده که آهسته قدم برميداشت و گه گاه رو به آسمان ميکرد و آه ميکشيد.
شيوانا کنار جوان آمد و از او پرسيد: غمگين بودن حالت خوبي نيست. چرا اين حالت را برگزيدهاي؟
پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت: دلباختهي دختري خوب و پسنديده شدهام. او هم به من دلبسته است؛ اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زياد خوششان نميآيد. امروز من دل به دريا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صداي بلند فرياد زدم که يا بايد با ازدواج من با دختر موردعلاقهام موافقت کنند يا اينکه من خودم را خواهم کشت.
شيوانا لبخندي زد و گفت: و آنها هم يکصدا گفتند: که با گزينه دوم موافقت کردند و گفتند: برو خودت را بکش چون با ازدواج شما دو نفر موافقت نميکنند، درست است؟
پسر آهي کشيد و گفت: بله! الآن ماندهام چه کنم؟ از طرفي زير حرفم نميتوانم بزنم و از طرف ديگر هم ميدانم که خودکشي گناه است و فايدهاي هم ندارد. اشتباه کارم کجا بود؟!
شيوانا دستي بر شانههاي جوان زد و گفت: اشتباه تو در جملهاي بود که گفتي! وقتي انسان چيزي را از اعماق وجودش ميخواهد ديگر مقابل اين خواسته گزينه جايگزين و انتخاب ديگري مطرح نميکند. او فقط يک انتخاب را ميخواهد و هرگز هم از اين انتخاب خود کوتاه نميآيد.
تو بايد ميگفتي يا با ازدواج من با اين دختر موافقت کنيد و يا بازهم بايد با اين ازدواج موافق باشيد.
شيوانا اين بار محکم بر شانه جوان کوبيد و گفت: هميشه در زندگي وقتي چيزي را طلب ميکني ديگر به سراغ شايد و اگر و اما نرو.
نتيجهي اخلاقي:
هر وقت که درخواستهي تو ترديدي ايجاد ميشود و تو اين ترديد را با آوردن عبارت يا اين يا آن بيان ميکني، مخاطبين تو ميفهمند که چيزي که ميخواهي قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو سخت و مشکل باشد، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن ميروند و تو هرگز نبايد روي بعضي از خواستههاي خود امکان معامله فراهم کني!
ياد بگير که روي بعضي از آرزوهايت از عبارت يا اين يا بازهم اين استفاده کني. مطمئن باش محبوب تو هم وقتي اين جمله را ميشنيد بيشتر از جملهاي که گفتي خوشحال و مصمم ميشد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#حکایت
خشم براي خدا
در ميان بنياسرائيل عابدي بود.
وي را گفتند: فلان جا درختي است و قومي آن را ميپرستند.
عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابليس بهصورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد و گفت: اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش.
عابد گفت: نه بريدن درخت اولويت دارد.
مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.
عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينهاش نشست.
ابليس در اين ميان گفت: دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مأمور ننموده است، به خانه برگرد تا هرروز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.
عابد با خود گفت: راست ميگويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.
بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و برگرفت.
روز دوم دو دينار ديد و برگرفت.
روز سوم هيچ نبود.
خشمگين شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت: کجا؟
عابد گفت: تا آن درخت برکنم.
ابليس گفت: دروغ است، به خدا هرگز نتواني کند.
عابد و ابليس در جنگ آمدند. ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست.
عابد گفت: دست بدار تا برگردم؛ اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟
ابليس گفت: آنوقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org
#داستان
بيني مجسمه
يکي از مسئولان پروژه ايجاد يک مرکز فرهنگي، از اين مرکز در حال ساخت بازديد کرد.
او ديد که يک مجسمهساز، در حال ساخت يک مجسمه است و متوجه شد که يک مجسمه ساختهشده مشابه نيز آنجاست.
با تعجب از مجسمهساز پرسيد: از اين مجسمه دو تا نياز داري؟
مجسمهساز بدون نگاه کردن گفت: نه. فقط يکي ميخواهيم، اما اولي در آخرين مرحله آسيب ديد.
مقام مسئول، مجسمه ساختهشده را بررسي کرد و هيچ اشکالي پيدا نکرد و از مجسمهساز پرسيد: آسيب کجاست؟
مجسمهساز درحاليکه مشغول کارش بود گفت: يک خراش روي بيني مجسمه است.
مقام مسئول پرسيد: اين مجسمه را کجا ميخواهيد نصب کنيد؟
مجسمهساز گفت: روي يک ستون به ارتفاع شش متر.
مقام مسئول پرسيد: اگر در اين ارتفاع نصب ميشود چه کسي خواهد دانست که يک خراش روي بيني مجسمه است؟
مجسمهساز کارش را قطع کرد، به مقام مسئول نگاه کرد، لبخند زد و گفت: من که ميدانم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚@Hekayat_org