هیچ رویدادی در دنیای بیرون
رخ نمیدهد مگر آنکه پیش از آن
در دنیای ذهن رخ داده باشد.
برای اینکه دنیایی زیبا
برای خود بیافرینید نخست باید
ذهن خود را زیبا کنید
و برای اینکه ذهنتان را زیبا کنید
پیش از آن باید
مهار و کنترل ذهنتان
در دست گیرید...
@sokhan_iw
#داستان
داستان زیبای مینا و پلنگ کندلوس
طبق گفتهها و روایتها، مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. برای همین مردم به او مینای گرگ چشم یا «ورگ چشم» میگفتند.
مینا دختری یتیم بود که تنها در کلبه خود زندگی میکرد. خانهای که هنوز در کندلوس پابرجاست و امروزه به یکی از نقاط دیدنی و گردشگری مازندران تبدیل شده است
خانهای که در یکی از کوچههای باریک و زیبای کندلوس پنجرهاش ما را به یاد پلنگی میاندازد که از پشت آن به صدای مینا گوش میداد.
کهنسالان و روایان میگویند با وجودی که مینا زیبا بود، اما چشمان سرخش سبب میشد که بچهها از او بترسند و با دیدنش فرار کنند.
ماجرا از آنجا شروع شد که مینا دختر کندلوسی صدای دلنشینی داشت. ازطرفی بهدلیل اینکه یتیم بود باید خیلی از کارها را خودش بهتنهایی انجام میداد. بهعنوان نمونه باید بهدل جنگل میرفت تا برای بخاری هیزمیاش چوب تهیه کند. او زمانی که بهدنبال جمعکردن چوب بود با صدای بلند آواز میخواند تا بر ترس و تنهایی خود در جنگل غلبه کند، همین کار باعث شد پلنگی عاشق صدای زیبایش شود تا حدی که ردپای مینا را بو کشید و خانهاش را پیدا کرد تا شبها هم او را ببیند.
یک شب پلنگ از روی شاخه یک درخت بالا رفت و به پشتبام خانه مینا راه یافت.
همین کار باعث شد تا مینا سرو صدایی از پشتبام بشنود، بنابراین از نردبان بالا رفت و وقتی پلنگ را دید بیهوش شد.
هنوز این نردبان در موزه کندلوس نگهداری میشود تا سندی باشد بر قصه زیبای مینا و پلنگ.
وقتی مینا به هوش آمد پلنگ بالای سرش بود، مینا با ترس و لرز و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه میکنی؟
بعد از مدتی وقتی دید پلنگ کاری به کارش ندارد و به او حمله نمیکند بر ترسش غلبه کرد.
کم کم دوستی بین این دو پدید آمد و رنگ مشابه چشمان مینا و پلنگ و تنهایی هردویشان آنها را هر روز بههم نزدیکتر کرد تا جایی که در جنگل پلنگ در گردآوری و حمل چوب به مینا کمک میکرد.
روزها مینا به جنگل میرفت و شبها پلنگ به خانه او میآمد و به این ترتیب مدام همدیگر را میدیدند. کم کم این رفت و آمد پلنگ از چشم مردم دور نماند و داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد
قصه پلنگی که شیفته چشمان سرخ مینا و آواز زیبایش شده و هر شب سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا میاندازد.
کندولسیها وقتی به عشق مینا و پلنگ پی بردند از کشتن پلنگ منصرف شدند، اما خیلی از آنها میترسیدند که شبها بیرون بروند.
تا اینکه مینا به یک عروسی در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه دعوت شد. مینا دلش نمیخواست به این عروسی برود، اما دختران و زنان کندلوسی اصرار کردند که به این عروسی برود.
او میترسید پلنگ برای دیدارش ردش را بو بکشد و به نیچکوه بیاید. در شب عروسی هم بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید میکرد.
هنگام شب پلنگ به روستا آمد وقتی مینا را ندید، بوی او را دنبال کرد و به سمت روستای نیچکوه راه افتاد.
به نزدیک ده که رسید سگها به او حمله کردند. پلنگ پس از جنگ و درگیری زخمی شد.
با اینحال خود را به روستا و خانهای که مراسم عروسی در آن برگزار میشد رساند و مینا را با نعرهای صدا زد.
میهمانان مراسم عروسی ترسیدند و سرو صدای زیادی از ترس به پا شد. مردان به پلنگ تیراندازی و او را زخمی کردند.
وقتی مینا فهمید پلنگ تیر خورده و شاید مرده باشد، شروع به شیون و زاری کرد و بر سر و روی خود زد. آه و نالههای مینا چنان عمیق و دردناک بود که مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و گریه کردند.
مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و به هیچ کس اجازه دیدار هم نمیداد.
تا اینکه در یکی از روزهای مهگرفته بهار، مینا از خانه خود بیرون آمد و به سوی جنگل رفت و در مه گم شد و دیگر هرگز برنگشت.
مردم و بستگان نگرانش شدند و و فانوس گرفتند تا در دل جنگل او را بیابند. اما مینا هیچ وقت پیدا نشد.
کم کم شایعه شد که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند.
با این حال مردم سالها منتظر برگشت مینا ماندند و ازخانهاش مراقبت کردند. خانهای که تا امروز در کندلوس پابرجاست و ما را به یاد این افسانه زیبا میاندازد. مجسمه مینا و پامگ هم در کندلوس ساخته شده و در معرض دید عموم قرار گرفته است.
❤️
📚 @storymolanseruddin 📚
#امر_به_معروف
👹شیطان می گوید👹
👈کسی که صدای اذان را می شنود و نماز نمی خواند پدرمن است
👈کسی که اسراف می کند برادر من است
👈کسی که زودتر از امام به رکوع می رود پسر من است
👈خانمی که باآمدن مهمان اعصاب خرابی می کند مادر من است
👈خانمی که بدون حجاب می گردد خانم من است
👈کسی که بدون بسم الله غذا می خورد اولاد من است
👈 کسی که این حرفها را به دیگران برساند دشمن من است.
📚 @storymolanseruddin 📚
واقعا زیباست .....
فروغ فرخزاد میگويد:
در حیرتم از "خلقت آب "
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
📚 @storymolanseruddin 📚
🌸🍃🌸🍃
#فضايل_اميرالمومنين
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
هر كه مىخواهد به آدم و علم او
و نوح و تقواى او
و ابراهيم و دور انديشى-بردبارى-او
و موسى و هيبت او
و عيسى و عبادت او بنگرد،
به على بن ابى طالب بنگرد.
#ارشادالقلوب_ص٢١٧
آنچه خوبان همه دارندتو يك جا داري
📚 @storymolanseruddin 📚
📕#حکایت
چنین حکایت کنند که روزی حاکمی بزرگ دستور داد تا باغبان قصر را در میدان شهر گردن زنند. وزیر که مردی خردمند بود چون این بشنید، خواست تا علت را جویا شود تا شاید گره کار به دست بگشاید. پس با عجله نزد حاکم رفت و پس از عرض ارادت و بندگی گفت که ای حاکم این نگون بخت چه گناهی مرتکب شده که چنین عقوبتی بر او رواست؟
حاکم نگاهی از روی غضب به وزیر کرد و گفت این نگون بخت که می گویی چند باریست که چون دزدان به قصر دست درازی می کنند و از دیوار باغ راه فرار می جویند، هر چه در پی دزدان می دود بدانها نمی رسد. بار اول و دوم و سوم را بخشیدیم، ولی به حتم او را عمدی در کار است. گمان ندارم که این باغبان رفیق قافله و شریک دزدان است.
وزیر چون این بشنید تبسمی کرد و گفت: ای حاکم نه این مرد باغبان و نه هیچ باغبان دیگری دزدان را دست نتوان یافت.
چون او برای حاکم میدود و دزدان برای خود .
📚 @storymolanseruddin 📚
🔰
#داستان_آموزنده
🔴 کفاره ی گناهان
صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»
به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص 268
📚 @storymolanseruddin 📚
#حکایت
🔸️میگویند: فیل را که میخواهند با هواپیما از جایی به جایی ببرند، برای حفظ تعادل، زیر دست و پایش جوجه مرغهایی میریزند، فیل ساعتها تکان نمیخورد، نمیخوابد، نمیآشامد، تا به مقصد برسد. فکر میکند اگر پا از پا بردارد، تکان بخورد جوجهای یا مادرش را زیر دست و پای سنگیناش له کند.
فکر می کنم: این هیکل گنده و قدرتمند، به جای قلب، پروانهای زیبا و ظریف دارد که در سینهاش میتپد.
🖋هوشنگ مرادی کرمانی (از کتاب "قاشق چای خوری")
📚 @storymolanseruddin 📚
#داستان_آموزنده
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟»
دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»
پی نوشت اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
👳📚 @storymolanseruddin 📚
#تلنگرانه
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزهات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد و ششهزار و چهارصد دلار پول میگذاره، ولی دو تا شرط داره!
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس میگیرند، نمیتونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگهای منتقل کنی.
هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه، شرط بعدی اینه که بانک میتونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ... همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ "زمان".
این حساب با ثانیهها پر میشه، هر روز که از خواب بیدار میشیم هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.
لحظههایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته دیروز ناپدید شده، هر روز صبح جادو میشه و هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما میدن.
یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک میتونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.
ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل میکنیم و غصه میخوریم.
بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم، ازت تمنا میکنم.
📚 @storymolanseruddin 📚
#پند_زیبا
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند ،نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:"استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟"
استاد گفت:" بسیار ساده من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم.زمانی که راه میروم ، راه میروم.زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم."آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام !میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
استاد به آنها گفت:"زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که بایدکجا بروید ،زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستیدبه این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبریدزیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید.
📚 @storymolanseruddin 📚
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت_پندآموز
✍فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
🔸فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
✍حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
📚 @storymolanseruddin 📚