#برداشت_سوم
حالا کنارشما هستم جایی همین نزدیکی
چند قدم بود تابرسم به پیکری که
به نوبت در آغوشش گرفته بودند،
به گمانم اول لحظه شهادت به آغوش گرم "حضرت رسول(ص)" رفتید واز جام آب کوثر شمارا سیراب کردند ...
بعد به خدمت "شاه نجف مولاجانمان(ع)" رفتید وعطر علوی را نیز به سینه خود مهر کرده راهی کاظمین شدید تا بگیرید برات "شاه خراسان" را ... مسیر را از جنوب انتخاب کردید به گمانم گم شده ای آنجا منتظر شما بود ،،، و شاید هم رفقایی که هنوز استخوان هایشان میان خروارها خاک مُهر گمنامی به بند بندشان خورده است طالب آخرین دیدارت بودند،،،
تهران نیز محضر "رهبرعزیزمان" که رسیدید آرام دلش که شدید خاک پایش را که توتیای چشم کردید لحظه وداع شاید مثل تمام بسیجی ها چفیه شان را هدیه خواستید ،،، اما عزیزتر از آن بودید که به چفیه و انگشتر تمام شود این قصه ،،، عبایشان را هدیه دادند ،،، عبایی که چهارده سال با آن به نماز عاشقی در وقت سحر در وقتی که همه ذهن ها به خواب بودند و چشم ها بسته و مست از رنگ دنیا به نیایش و دیدار "مولاجانش(ع)" مثل سروی ایستاده مشق ادب میکردند را به شما هدیه کردند ... وقت رفتن بود به منزل ابدی اما ... "کریم بن کریم" را مگر میشود برات دیدار برادر بدهند و خواهر را نه ... پس بگویید قم را آذین ببندند "عزیز رهبر" در راه است مالک اشتر دوران ...
وقت دیدار مادر است ،،، وقت بوسیدن کف پایش ،،، وقت دیدار پدر است ،،، که سر بلند کنی و بگویی سربلندت کردم و در آغوشش آرام بگیری ...
کرمان شاید به ظاهر منزل آخر باشد
اما ...
هفت شهر عشق را #سردار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
@hekayate_deldadegi
#برداشت_سوم
حالا کنارشما هستم جایی همین نزدیکی
چند قدم بود تابرسم به پیکری که
به نوبت در آغوشش گرفته بودند،
به گمانم اول لحظه شهادت به آغوش گرم "حضرت رسول(ص)" رفتید واز جام آب کوثر شمارا سیراب کردند ...
بعد به خدمت "شاه نجف مولاجانمان(ع)" رفتید وعطر علوی را نیز به سینه خود مهر کرده راهی کاظمین شدید تا بگیرید برات "شاه خراسان" را ... مسیر را از جنوب انتخاب کردید به گمانم گم شده ای آنجا منتظر شما بود ،،، و شاید هم رفقایی که هنوز استخوان هایشان میان خروارها خاک مُهر گمنامی به بند بندشان خورده است طالب آخرین دیدارت بودند،،،
تهران نیز محضر "رهبرعزیزمان" که رسیدید آرام دلش که شدید خاک پایش را که توتیای چشم کردید لحظه وداع شاید مثل تمام بسیجی ها چفیه شان را هدیه خواستید ،،، اما عزیزتر از آن بودید که به چفیه و انگشتر تمام شود این قصه ،،، عبایشان را هدیه دادند ،،، عبایی که چهارده سال با آن به نماز عاشقی در وقت سحر در وقتی که همه ذهن ها به خواب بودند و چشم ها بسته و مست از رنگ دنیا به نیایش و دیدار "مولاجانش(ع)" مثل سروی ایستاده مشق ادب میکردند را به شما هدیه کردند ... وقت رفتن بود به منزل ابدی اما ... "کریم بن کریم" را مگر میشود برات دیدار "برادر بدهند و خواهر" را نه ... پس بگویید قم را آذین ببندند "عزیز رهبر" در راه است مالک اشتر دوران .
وقت دیدار مادر است ،،، وقت بوسیدن کف پایش ،،، وقت دیدار پدر است ،،، که سر بلند کنی و بگویی سربلندت کردم و در آغوشش آرام بگیری ...
کرمان شاید به ظاهر منزل آخر باشد
اما ...
هفت شهر عشق را #سردار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
@hekayate_deldadegi