eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
18هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
💟امید هیچ کسی رو از بین نبرید شاید امید، آخرین سرمایه‌ش باشه روزتون زیبا💚🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
🌸داستان زیبای ابلیس و فرعون 🌸 👹مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليكه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد. ابليس به او گفت: آیا هيچكس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل كرد. 🤴فرعون تعجب كرد و گفت: آفرين بر تو كه استاد و ماهري. 👹ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي كني؟  ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✍قصه از آنجایی تلخ شد که با عصبانیت به هم گفتیم: بچه را ول کردی به امان خدا... ماشین را ول کردی به امان خدا... و اینطور شد که "امان خدا" شد مظهر نا امنی در حالیکه امن ترین جای عالم امان خداست...🥀 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
.‍ 💢 مرحوم آیت الله العظمی حاج سید جمال الدین گلپایگانی می فرمود: من در دوران جوانی که در اصفهان بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان قشقایی درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و آنها مربی من بودند. به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه در بیرون اصفهان به قبرستان تخت فولاد بروم و قدری در عالم مرگ و ارواح تفکر کنم. عادت من این بود که شبهای پنجشنبه و جمعه به قبرستان تخت فولاد می رفتم و یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت می کردم و تفکر می نمودم و بعد از آن چند ساعتی استراحت نموده ٬ و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خواستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان بر می گشتم. 🔸 آیت الله گلپایگانی می فرمود: شبی از شبهای زمستان که هواسرد بود و برف هم می آمد. من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ای غذا بخورم و بعد بخوابم تا حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادت گردم٬ در این حال مقبره را زدند تا جنازه ای را که از بستگان صاحبان مقبره بود و از اصفهان آورده بودند٬ آنجا بگذارند و شخص قاری قرآن که متصدی مقبره بود مشغول تلاوت شد تا آنها صبح بیایند و جنازه را دفن نمایند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قاری قرآن هم مشغ ول تلاوت شد. من همین که دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن آن مرده شدند. 🔸عین عبارت آن عالم ربانی این است که: چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به سوی آسمان زبانه می کشید و فریادهایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام این قبرستان عظیم را را متزلزل می کرد. نمی دانم اهل چه معصیت بود؟ از حاکمان جائر و ظالم بود که این طور مستحق عذاب بود؟ و ابدا قاری قرآن اطلاعی نداشت٬ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. من از مشاهده ی این منظره از حال رفتم٬ بدنم می لرزید. رنگم پرید و هر چه به قاری قرآن اشاره می کردم که در را باز کن من می خواهم بیرون بروم٬ او نمی فهمید٬ هر چه می خواستم به او بگویم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد. بالاخره به او فهماندم که چفت در را باز کن٬ من می خواهم بروم. گفت: آقا هوا سرد است ُ برف روی زمین را پوشانیده و در راه گرگ است تو را می درد. هرچه می خواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم٬ او ادراک نمی کرد. به ناچار خود را به در اتاق کشاندم٬ در را باز کردم و خارج شدم. و تا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی رفتم و چندین بار به زمین خوردم٬ رفتم در حجره و یک هفته مریض بودم. مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان می آمدند حجره و عیادت می کردند و به من دوا می دادند. جهانگیر خان برای من کباب باد می زد و به زور به حلق من فرو می برد تا کم کم قدری قوت گرفتم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
آورده اند که طبیبِ معروفی به خواستگاری زیباترین دختر شهر خویش رفت ، اما دختر به او پاسخ منفی داد و گفت : « به یک شرط قبول میکنم تا با تو ازدواج کنم آنهم اینکه مادرت را به عروسی ما راه ندهی !». طبیب نهایت در فکر فرو رفته و به نزد حکیمی خوش نامی رفت و داستان خواستگاری اش را برای آن حکیم تعریف کرد . حکیم بعد از شنیدن داستانِ طبیب به او فرمود :«به نزد مادرت برو و دستان او را بشوی و فردا دوباره نزد من باز گرد تا چاره ای کار را به تو نشان دهم !». طبیب شتابزده به منزل رفت و دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ، ولی ناخود آگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد ... چون اولین بار بود که دستان مادرش را میدید آنهم که از شدت شستن لباس های مردم و تمیز کردن خانه های آنها چُروک شده و تماً تاول زده بود . آنهم طوریکه وقتی آب را روی دستان مادرش میریخت ، مادر از سوزش و درد به لرزه می افتاد ، طبیب با دیدن این وضعیتِ دستان مادر نتوانست تا صبح صبر کند و همان موقع نزد حکیم رفت و گفت :« من مادرم را به خاطر امروزم نمی فروشم، چرا که او زندگی اش را بخاطر آینده ای من تباه و برباد کرده است ...». ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
خدایا... نزدیک عیده و خیلیا بہ دلیل شیوع این بیماری ناراحتن و بعضیاهم شاهد از دست دادن عزیزانشون هستن.. خیلیا هم تو کسب کارشون مشکل پیش اومده و نمیتونن امرار معاش کنن.. خدایا...قسمت میدم به همه مقدساتت، دمه عیده... نزار هیچ خانواده ای داغدارشه؛ نزار هیچ مردی شرمنده زن بچش شه؛ بارالها مردم سرزمینم را زیر سایه لطف رحمتت سالم سلامت شاد نگه دار🌹 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌روزتون بخیر و شادی💚🌹 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
. ✍داستان دختر زیبا و رجبعلی خیاط شیخ رجبعلی خیاط چگونه به این درجه و مقام رسید ؟ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط در دیداری که با حضرت آیة الله سید محمدهادی میلانی داشت؛ تحول معنوی خودرا چنین بازگو نموده است که:   «در ایام جوانی «حدود 23 سالگی» دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه‌اي خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یکبار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذتبخش به خاطر خدا صرف نظر کن.» سپس به خداوند عرضه داشتم:   خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.»   آنگاه دلیرانه، هم چون حضرت یوسف «علیه السلام» در برابر گناه مقاومت میکند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب می‌ورزد و به سرعت از دام خطر می‌گریزد. این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او می گردد.   دیده برزخی او باز میشود و ان چه راکه دیگران نمیدیدند و نمی‌شنیدند، می بیند و می شنود. به طوری‌كه چون از خانه خود بیرون می آید، بعضی از افراد رابه ‌صورت واقعی خود میبیند و برخی اسرار برای او کشف میشود. لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی خدا در همون دکتری که میری پیشش و درمانت میکنه، تجلی میکنه گاهی خدا در همون مشاوری که میری پیشش تا راهنماییت کنه، تجلی میکنه گاهی خدا گاهی خدا گاهی خدا........ دنبال خدا در اتفاقات عجیب و غریب نباش ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
. 🍂🍃راضيم به رضای خدا🍃 💎 کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا 🔵روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا 🔴پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا 🔵فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا ✍🏻 و این داستان ادامه دارد... همانطور که زندگی ادامه دارد... وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد... كه او عاشق ترين معشوق است ازصميم قلب ميگويم: ✨راضيم به رضای خدا✨ لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
«الا بذکر الله تطمئن القلوب»؛ تنها راه درمان افسردگی 🌿آیه «الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آورده‏‌اند و دل‌هایشان به یاد خدا آرام می‌‏گیرد، آگاه باش که با یاد خدا دل‌ها آرامش مى‌یابد» مصداق عینی برای درمان افسردگی و ناامیدی است. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
❖ چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار: حکایت اول: از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟ حکایت دوم: پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...! دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!... حکایت سوم: از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟... گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!! حکایت چهارم: عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🌺 ❖ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✨﷽✨ ✅داستان های کوتاه و آموزنده ✍مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبا روی پیش یک کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد . کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر 🐂رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، می تونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود بیرون آمد. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری باشد، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود. دوباره در طویله باز شد. باور نکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درنده گی ندیده بود. با سم به زمین می کوبید، خر خر می کرد و وقتی او را دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشد، باید از این بهتر باشد. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود. برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش را دراز کرد… اما گاو دم نداشت! … ⚜ زندگی پر از فرصت های دست یافتنی و بهره گیری از آنهاست . بعضی فرصت ها ساده هستند و بعضی مشکل . اما زمانی که به آنها اجازه می دهیم رد شوند و بگذرند( معمولا به امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگر وجود نداشته باشند، به همین دلیل اولین شانس را در يابيد ‌‌↶【به ما بپیوندید 】 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
. ✍عاقبت فرعون ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ ﻭ ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ . ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ . ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ . ••••●❥JOiN👇 😳 @Baavaret_Mishe ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلَّا تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلًا جز مرا وکیل و تکیه‌گاه نگیرید...!🌧🌱 📘 • سوره اسراء - آیه ۲ ••••●❥JOiN👇 😳 @Baavaret_Mishe ⁉️
. ✍ برکت در زندگی میخواهی؟؟ . .علی باباخانی-خیاط لباس علما - می گفت:یک روز برای اندازه زدن لباس مرحوم آیت الله مرعشی نجفی به منزل ایشان رفته بودم.وقتی به آن جا رسیدم وقت اذان شد و حضرت آقا در حال آماده شدن برای رفتن به نماز بود، عرض کردم: آقا! یک دقیقه صبر کنید تا عبا را بر دوش تان انداخته، آن را اندازه بزنم، آقا دست من را گرفته فرمودند: نگذار شیطان ما را از نماز اول وقت غافل کند، بیا به نماز برویم بعد که آمدیم اندازه بگیر! .عزیزان ... به یاد جملهٔ زیبای رئیس جمهور شهید، محمدعلی رجایی افتادم،میفرمودند: .«به نماز نگویید کار دارم ، به کار بگویید وقت نماز است» یا به عبارت دیگر: «به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید که نماز دارم» .عزیزان گرامی... یکی از صالحان دعا میکرد: خدایا در روزی ام برکت قرار ده! .کسی پرسید: چرا نمی گویی روزی ام ده؟ ڱفت:روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است.اما من بـرکت را در رزق طلب می کنم چیزی ا‌ست که خدا به هرکس بخواهد می دهد(نه به همگان) . عزیزان ... برکت اگر در مال بیاید ، زیادش می کند. اگر در فرزند بیاید،صــالحش می کند. اگر در جسم بیاید، قوی و سالمش می کند.و ... .مهم ترین و قوی ترین عامل برکت در زندگی و روزی انسان، نماز را اول وقت به جا آوردن است. آیت الله شیخ مهدی مازندرانی رحمةالله علیه میفرمودند: .نماز را اول وقت بخوانید! خداوند هرچه بخواهید،به شما می دهد. 🌿سپس می فرمود: هنگام نماز، اگر کار را بر نماز مقدم بدارید،مطمئن باشید،از آن کار خیری نمی بینید و بهره ای نخواهید برد. به عبارت دیگر:برکتی در آن کار نیست و برکتی را نخواهید دید. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁خنده دار ترین کلیپ از حاج اقا دانشمند... 🌿اینم گذاشتم یکم روحیتون عوض بشه... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
. ✍ گروهی راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم . رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد . راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند ! رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟ گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم ! راهزنان قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول خـــــــــدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خـــــــــــدایا ! از این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه ... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
💉ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟ ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ لثه‌توﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺩﺳﺘﺶ ... ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ... ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿد ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ... ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿد 🙏ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟! ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ میدﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ و ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ.. وﻗﺘﯽ خدا ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﯿﻢ، ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟ چقدر به خدا اعتماد داریم؟ ‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✍ ✅تجاوز به دختر حضرت یعقوب(ع) روزی دینه -‌دختر یعقوب ‌و لیه- به ‌دیدار چند نفر از زنان ‌كنعانی رفت‌. شكیم‌-پسر حمور حوّی- كه‌ رئیس ‌آن‌ منطقه‌ بود، او را دید و به ‌زور او را گرفت ‌و به ‌او تجاوز كرد. امّا متوجّه ‌شد كه ‌او دختر بسیار زیبا و دلربایی است‌ و عاشق ‌او شد. پس‌ كوشش‌ می‌كرد كه‌ هرطور شده ‌دل ‌او را بدست‌ آورد. پس ‌شكیم ‌به‌ پدرش ‌گفت‌: «از تو می‌خواهم‌ كه ‌این ‌دختر را برای من ‌بگیری‌.» یعقوب ‌فهمید كه‌ دخترش ‌دینه‌، لكّه‌دار شده‌ است‌. امّا چون‌ پسران‌ او با گلّه رفته ‌بودند، كاری نكرد تا آنها بازگردند. حمور، پدر شكیم ‌به ‌نزد یعقوب ‌رفت ‌تا با او گفت‌وگو كند. در همین ‌موقع ‌پسران‌ یعقوب ‌از مزرعه‌ آمدند. وقتی از ماجرا باخبر شدند بشدّت‌ ناراحت‌ و خشمگین‌ شدند. زیرا كه ‌شكیم‌ به ‌دختر یعقوب ‌تجاوز كرده ‌بود و به‌ این ‌وسیله‌ به‌ قوم‌ اسرائیل‌ توهین ‌شده ‌بود.حمور به ‌ایشان‌ گفت‌: «پسر من‌ شكیم ‌عاشق ‌دختر شما شده‌ است‌. خواهش ‌می‌كنم ‌اجازه ‌بدهید تا با او ازدواج ‌كند.بیایید با هم ‌قرارداد ببندیم‌ تا دختران ‌و پسران ‌ما با هم ‌ازدواج‌ كنند. به ‌این ‌ترتیب ‌شما می‌توانید در سرزمین‌ ما بمانید و در هر جایی‌ که ‌می‌خواهید زندگی كنید. آزادانه ‌به‌ كسب ‌و كار مشغول ‌شوید و اموال ‌فراوان‌ برای خود به ‌دست‌ آورید.» سپس ‌شكیم ‌به ‌پدر و برادران ‌دینه ‌گفت‌: «شما این‌ لطف ‌را در حق‌ من ‌بكنید، در عوض ‌هرچه‌ بخواهید به‌ شما خواهم‌ داد. هرچه ‌پیشكش ‌و هر چقدر مهریه ‌می‌خواهید من‌ قبول ‌دارم‌. شما فقط ‌اجازه ‌بدهید كه ‌من ‌با دینه ‌ازدواج ‌كنم‌.» پسران ‌یعقوب‌، چون ‌شكیم‌ خواهرشان‌ دینه ‌را لكّه‌دار كرده ‌بود، به‌ شكیم ‌و پدرش‌ حمور با حیله‌ جواب ‌دادند. آنها گفتند: «ما نمی‌توانیم ‌بگذاریم‌ خواهرمان‌ با مردی كه ‌ختنه‌ نشده‌ است، ‌ازدواج ‌كند. چون ‌این‌كار برای ما ننگ ‌است‌.ما فقط‌ با این‌ شرط‌ می‌توانیم ‌با شما موافقت‌ كنیم‌ و اجازه ‌بدهیم ‌كه ‌دختران ‌و پسران‌ ما با هم ‌ازدواج‌ كنند كه‌ شما هم‌ مثل ‌ما بشوید و تمام ‌مردان ‌شما ختنه ‌شوند. آن ‌وقت‌ ما میان ‌شما ساكن ‌خواهیم ‌شد و با شما یک ‌قوم‌ می‌شویم‌. امّا اگر شرط ‌ما را قبول‌ نكنید و ختنه‌ نشوید، ما دخترمان ‌را برمی‌داریم ‌و اینجا را ترک‌ می‌كنیم‌.» این‌ شرط ‌به‌ نظر حمور و پسرش‌ شكیم‌، پسند آمد. آن ‌مرد جوان‌ به‌خاطر عشقی كه ‌به‌ دختر یعقوب‌ داشت‌ برای انجام‌ این‌ شرط ‌هیچ‌ تأخیر نكرد. شكیم ‌در بین‌ فامیل ‌خود از همه ‌عزیزتر بود. حمور و پسرش ‌شكیم ‌به ‌محل‌ اجتماع‌ شهر كه‌ در دروازهٔ شهر بود آمدند و به ‌مردان ‌شهر خود گفتند: «این ‌مردم ‌با ما دوست‌ هستند. بگذارید اینجا در بین ‌ما زندگی كنند و آزادانه ‌رفت ‌و آمد نمایند. این ‌سرزمین ‌آن‌قدر بزرگ ‌هست ‌كه ‌برای هردوی ما كافی باشد. با دختران‌ آنها ازدواج‌ كنیم ‌و دختران ‌خود را به ‌آنها بدهیم‌. امّا این‌ مردم‌ فقط ‌به ‌این‌ شرط ‌حاضرند در بین ‌ما زندگی كنند و با ما یكی شوند، كه ‌تمام ‌مردان‌ و پسران‌ ما مثل‌ آنها ختنه‌ شوند. در این ‌صورت‌، آیا تمام‌ دارایی آنها و هرچه‌ را كه ‌دارند، مال ‌ما نمی‌شود؟ پس‌ بیایید موافقت‌ كنیم‌ که بین ‌ما زندگی كنند.» تمام‌ مردم ‌آن‌ شهر با آنچه‌ حمور و شكیم‌ گفتند موافقت‌ كردند و تمام ‌مردان ‌و پسران‌ ختنه‌ شدند. سه‌ روز بعد، وقتی كه‌ مردان‌ به‌خاطر ختنه‌ شدن ‌هنوز درد داشتند، دو پسر یعقوب‌، شمعون ‌و لاوی -‌برادران ‌دینه- شمشیر خود را برداشتند و بدون‌ خبر ‌به‌ شهر حمله‌ كردند و تمام‌ مردان ‌را كشتند. آنها حمور و پسرش ‌شكیم‌ را هم‌ كشتند و دینه‌ را از خانهٔ شكیم ‌بیرون‌ آوردند و رفتند. بعد از این‌ كشتار، پسران‌ دیگر یعقوب ‌شهر را غارت ‌كردند تا انتقام‌ خواهرشان‌ را كه ‌لكّه‌دار شده‌ بود، بگیرند. آنها گلّه‌های گوسفند و گاو و الاغ‌ و هرچه‌ كه‌ در شهر و مزرعه‌ بود، برداشتند. آنها تمام‌ چیزهای قیمتی را برداشتند و زنان‌ و بچهّ‌ها‌ را اسیر كردند و هرچه‌ در خانه‌ها بود، بردند. یعقوب‌ به‌ شمعون ‌و لاوی گفت‌: «شما مرا به‌ دردسر انداختید. حالا كنعانیان ‌و فرزیان‌ و تمام‌ كسانی‌كه‌ در این‌ سرزمین ‌هستند از من‌ متنفّر خواهند شد. من ‌یاران ‌زیادی ندارم‌. اگر همهٔ آنها با هم ‌متّحد شوند و به‌ من‌ حمله‌ كنند، تمام‌ ما نابود خواهیم‌ شد.» امّا آنها جواب ‌دادند: «ما نمی‌توانیم‌ بگذاریم‌ كه ‌با خواهر ما مثل ‌یک ‌فاحشه ‌رفتار كنند.» امّا آنها جواب ‌دادند: «ما نمی‌توانیم‌ بگذاریم‌ كه ‌با خواهر ما مثل ‌یک ‌فاحشه ‌رفتار كنند.» 📚کتاب پیدایش فصل ۳۴ 📖این داستان در منابع اسلامی مقداری مورد نقد است چون که مسلمانان میگویند یعقوب نبی(ع)اصلا دختر نداشت... و اینکه چرا اینهمه کشتار فقط بخاطر یک دختر...اسیر کردن زن و بچه های انها به چه گناهی؟ ✅قضاوت باشما... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 تکان دهنده 🍃زنی راکه میخواستن دفنش کنن دیدن چندتامارتوقبردیده شده 💫الله اکبـــــــر 🍃تماشااین کلیپ به افرادزیر18سال و افرادیکه بیماری قلبی یا روحی دارند توصیه نمیشود ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✨﷽✨ ✅تلنگر ✍يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده... يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه، صبح رو نميبينه. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه... يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه... يه بيمار تنفسى دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيزن نفس بكشه... يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره... الآن مشكلت چيه دوست من؟ دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند. کفر نعمت از کفت بیرون کند. با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن. آسونا رو خودت حل كن سختاشم خدا 🔅ﺧﺪﺍﯾﺎ ! 🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ ! 🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ ! 🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ ! 🔶ﮐﻪ : 🔹ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ ! 🔹ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ ! 🔹ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ ! ‌‌ ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
☝️ ‏پیشگویی بیماری شبیه به کرونا ... از وقتی این کتاب رو خوندم فکرم به شدت درگیره، این کتاب به اسم پیشگویی و نوشته سیلویا براون در سال 2008 منتشر شده! نام کتاب: ‌‎پیشگویی نویسنده: سیلویا براون مترجم: دکتر عباسعلی زارعی ناشر: انتشارات سایه گستر سال انتشار :1387 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
✍ 📔 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... به آسانی ديگران را قضاوت نكنيم... لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran
♥️🌱 ولادت بی بی سکینه「س」 بر شیعیان مبارکباد 🌱♥️ پیغمبر و زهرای مطهر به تو نازد هنگام سخنرانی، حیدر به تو نازد عباس و حسین و علی‌اکبر به تو نازد بر شانۀ بابا علی اصغر به تو نازد ◇ هم فرش‌نشین هستی و هم عرش مقامی ◇ هم عمه و هم خواهر و هم دختِ امامی 🕌🍃 ೋღ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_quran