#حکایات_منبر
#صفات_بندگان_خوب_خدا
#تشرفات
#داستان۳۲
علی بن مهزیار ۱۹_۲۰ نوبت خانه ی خدا را زیارت کرد وجز یک نوبت - که به قصد ادای فریضه ی حجّ واجب، مشرّف شده بود - موارد دیگر را به شوق زیارت حضرت صاحب الأمر تشرّف یافته بود، ولی توفیق زیارت مولا ومحبوب نصیب وی نگردید.
از این رو وقتی بعد از نوزده سفر؛ دوستانش در موسم حج نزد وی آمدند واز او خواستند که همراه شان تشرّف یابد، به خاطر یأس از ملاقات با حجت خدا، نپذیرفت.
ولی در همان شب در حال مکاشفه یک منادی او را ندا داد که: امسال نیز مشرّف شو! بدان که شاهد مقصود را در بر خواهی گرفت وبه دیدار محبوب نایل خواهی شد.
بنابراین صبح فردا، نزد دوستانش آمد وبه آنان اعلام آمادگی کرد، ولی علّت تصمیم خود را نگفت.
به هر حال سفر آغاز گردید و پس از طی منازل و انجام مناسک حج، باز هم دیو نومیدی بر او مستولی شد؛ زیرا در آخرین سفر، همانند سفرهای گذشته کمتر بویی را از محبوب استشمام نکرده واندک بهره ای از زیارت جمال دل آرای وی نبرده بود.
بنابراین برای آخرین بار تصمیم به طواف بیت الله گرفت تا با این طوافِ خداحافظی به دیار خویش برگردد.
به هنگام طواف جوانی زیباروی نزد او آمد و سلام کرد و پرسید: محل سکونتت کجاست؟
- علی بن ابراهیم پاسخ داد: اهل اهواز هستم.
- جوان: آیا ابن خضیب را می شناسی؟
- علی: ابتدای ماه گذشته از دنیا رفت.
- جوان: خداوند او را بیامرزد؛ زیرا که نماز را پاکیزه می گزارد وبسیار قرآن تلاوت می کرد.
- جوان: ابن مهزیار را می شناسی؟
- ابن مهزیار: من هستم.
- جوان: خوشا بر احوالت؛ زیرا آقایت امام عصر (علیه السلام) مرا در پی تو فرستاده است تا تو را ببرم؛ لذا نیمه شب جمعه، قبل از اذان صبح، همین جا حاضر باش تا تو را نزد ایشان ببرم.
علی بن مهزیار پس از شنیدن این مژده گفت: دوستان خود را نیز همراه بیاورم؟
- جوان: خیر!
- ابن مهزیار: اینان از بهترین دوستان من هستند.
- جوان: آنان لیاقت تشرّف به محضر ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ندارند.
بدین سبب ابن مهزیار نزد دوستان آمد وبا آنان خداحافظی کرد.
در موعد مقرّر حاضر شد وپس از به جا آوردن نافله ی شب ونماز صبح وتعقیبات، به سوی عقبه ی طائف حرکت کرد ودر آنجا و در دامنه کوه، منطقه ی سرسبزی را می بیند که خیمه ای افراشته شده است.
- ابن مهزیار: این خیمه از آنِ کیست؟
- جوان: متعلّق به وجود مقدّس حضرت صاحب العصر والزمان است.
ابن مهزیار پس از اجازه خواهی، به محضر مقدّس امام (علیه السلام) شرفیاب شد ودستهای امام را بوسه زد.
هنگامی که دلدادگی وشیفتگی خود را به آن سرور عرضه می دارد گلایه دار است از اینکه انتظار دیدار بسیار طولانی شده است.
امام می فرماید: شما راه ملاقات را طولانی می کنید؛ زیرا:
۱) توانگران شیعه به ضعفا ترحّم نمی کنند!
۲) بی نیازان شما به فقرای شیعه کمک نمی کنند!
۳) به صله ی ارحام نیز توجّه نمی کنید!
آنگاه امام فرمودند: ای علی بن ابراهیم مهزیار می خواهم که یک هفته مهمان من باشی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#امام_زمان
#تشرفات
#داستان۱۲۱
در شهر حلّه مردی بود به نام ابوراجح، از شیعیان امیرالمومنین زندگی می کرد که شدیدا و با همه وجود و همه جا دفاع از ولایت مولا علی علیه السلام می کرد .
فرمانداری آمد ناصبی بود دشمن علی بود. گفت ابوراجح را بیاورید تهدیدش کند تا دیگر کسی جرات نکند دم از علی بزند .
🔷ابوراجح را آوردند تازیانه های زیادی به او زدند ، بدن مجروحش را با ریسمان دور شهر گرداندند، بدن نیمه جانش را درِ خانه اش رها کردند و رفتند.
♦️فردای آن روز مردم حله جمع شدند گفتند برویم ابوراجح را تشییع جنازه کنیم با آن حالی که دیشب اورا دیدیم قطعا او مُرده.
آمدند دیدند ابوراجح پیر جوان شده ، ابوراجحی که دندان نداشت دندان های سفید در دهان دارد . آثاری از زخم ها بر بدنش وجود ندارد .
ابوراجح دیشب تورا چنان دیدیم امروز تورا سلامت می بینیم .
فرمود دیشب که من را رها کردند و رفتند حضرت بقیه الله به دیدنم آمد . یوسف زهرا دستش را روی زخم های بدنم نهاد، آقای من من را شفا داد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#امام_زمان
#تشرفات
#داستان۱۲۲
مقدس اردبیلی می گوید: چندین سال ما با چندین طلبه پیاده می آمدیم کربلا، یکسال که راهی شدیم بین راه یک طلبه ای خیلی متدین باحال و خوبی بود گاهی برایمان توسلی به آقا سیدالشهدا پیدا می کرد.
رسیدیم کربلا برای زیارت اربعین از بس شلوغ بود یک وقت دیدم نمی شود برویم داخل حرم مطهر سیدالشهدا. به این طلبه ها گفتم همین گوشه ی صحن بایستیم زیارت کنیم مزاحم زوّار نشویم. حُضور الزّائر عندَ المَزور ، زیارت است .
گفت همین گوشه ایستادیم من با خودم تصمیم گرفتم زیارت اربعین سیدالشهدا را برای طلبه ها بخوانم .
یک دفعه به طلبه ها گفتم این طلبه ای که بین راه برایمان روضه می خواند را ندیدید کجا رفت؟
گفتند آقا تو این شلوغی ها گمش کردیم نمی دانیم.
گفت: من مشغول زبارت خواندن خواستم بشوم یک وقت دیدم یک عربی مردم را می شکافد؛ آمد جلو، گفت ملّا احمد اردبیلی می خواهی چکار کنی؟
گفتم آقاجان می خواهم زیارت اربعین بخوانم ،
گفت مقداری بلندتر بخوان من هم گوش کنم. بلندتر خواندم .
♦️زیارت تمام شد به این طلبه ها گفتم این طلبه ای که بین راه برایمان روضه می خواند نیامد ؟
گفتند نه آقا .
این عرب به من گفت ملا احمد اردبیلی چه می خواهی؟
گفتم یک نفر از طلبه ها برایمان بین راه روضه می خواند،
فرمود: دلت می خواهد من برایت روضه بخوانم؟
گفتم بله.
یک مرتبه دیدم این عرب یک نگاهی کرد به قبر ابی عبدالله کرد که از طرز نگاه کردنش من را منقلب کرد،
دوتا کلمه هم بیشتر نگفت یک وقت ما مشغول گریه شدیم یک دفعه نگاه کردیم دیگر کسی را ندیدیم . فهمیدیم این آقا امام زمان بود.
🔷چه گفت؟ یک مرتبه صدا زد ؛
یا اباعبدالله یا اباعبدالله ! نه من و نه این مقدس اردبیلی و این طلبه ها (خودش را یک مَن حساب کرد و ما را یک طرف)هیچ کدام یادمان نمی رود از آن ساعتی که خواستی از زینبت جدا بشوی ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57