#حکایات_منبر
#توصیه_طلایی_امام_رضا
#تقوا
#داستان۱۰
✅داستان پدر شیخ احمدمقدس اردبیلی
شیخ محمّد، پدر مرحوم مقدس اردبیلی قدس سره در ایام جوانی از راهی می گذشت، نگاهش به سیبی می افتد که روی آب است، سیب را از آب می گیرد و مقداری می خورد. یک دفعه به خاطرش می رسد که ممکن است صاحب این سیب راضی نباشد.
با مشقت باغ را پیدا می کند و متوجه میشود که صاحب باغ در اردبیل(محل سکونت او) نیست و به نجف مهاجرت کرده است.
@hekayatemenbari
با سختی خود را به نجف میرساند و طلب رضایت می کند.
صاحب باغ که از ایمان او خوشحال شده بوده، فوراً فکری به ذهنش خطور می کند.
دختری داشت پاک دامن و در جستجوی جوانی باتقوا بود، او را مناسب تشخیص داد، به او گفت از سیبی که خورده ای راضی نخواهم شد مگر اینکه با دختر من ازدواج کنی و گفت در ضمن دختر من کچل است و کور و لال و شل است.
@hekayatemenbari
شیخ محمّد با مشکل عجیبی مواجه شد، از طرفی می خواهد رضایت او را حاصل کند، از طرفی او راضی نمی شود مگر با چنین ازدواجی.
بالاخره می پذیرد اما شب ازدواج می بیند عروس چنین عیوبی در او نیست بلکه بسیار زیبا و عفیف و سالم است. در شگفت شد، سبب را سؤال کرد، به او گفت اینکه کچل است نامحرم موی او را ندیده، کور است چشم دختر به نامحرم نیفتاده، لال است صدای او را نامحرم نشنیده، فلج است پای خود را به بیرون ننهاده است.
شیخ محمد شکر خدا را بجای آورد. آری از چنین پدر و مادری چنین پسری به نام مقدس اردبیلی به دنیا می آید.
📚هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان،اکبردهقان؛ص: 26
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#توصیه_طلایی_امام_رضا
#عادت
#داستان۱۱
✅داستان
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد.
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند.
یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی میگفت.
@hekayatemenbari
حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند.
تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم.
برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
@hekayatemenbari
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود.
چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
📚مثنوی معنوی مولانا
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57