#حکایات_منبر
#شب_قدر_۲۳
#رفاقت #هدایت
#داستان۳۱
✅ داستان قاسم بن علاء
در« ران» که شهري ميان مراغه و زنجان بود زندگي مي کرد و عمرش۱۱۷ سال بود؛ در هشتاد سالگي از دو چشم نابينا شد و پس از سالهاي طولاني درست هفت روز پيش از رحلتش بار ديگر يبنا شد.
افتخار ديدار و ارادت و همراهي دهمين و يازدهمين امام نور حضرت نقي و عسکري عليهما السلام را داشت و از کساني است که به افتخار دريافت توقيع به واسطه « جناب محمد بن عثمان» از محبوب دلها نائل آمده است
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
چند ماهي بود از سوي جناب محمد بن عثمان پيامي نرسيده بود به همين جهت نگران به نظر مي رسيد.
روزي از روزها ناگهان دربان او وارد شد و گفت:« سرورم! سفير و پيام رساني از عراق آمده است.»
جناب قاسم شادمان شد و سجده سپاس به جا آورد و به استقبال او شتافت.
مرد سالخورده اي در حالي که خورجيني به دوش داشت وارد شد،« قاسم بن علاء» او را به گرمي در آغوش گرفت، خورجين از دوشش برداشت و طشت آب طلبيد تا او دست و صورت بشويد و آنگاه او را در کنار خود جاي داده و به خوردن غذا دعوت کرد.
پس از غذا مرد پيام رسان نامه اي را بيرون آورد و به جناب قاسم تقديم داشت، او نامه را گرفت و بوسه باران ساخت.
آنگاه به منشي خويش داد تا براي او قرائت کند.
منشي او مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن نامه کرد تا به نقطه اي رسيد و ساکت شد... .
قاسم پرسيد: « چرا نمي خواني؟»
گفت: «مطلب حزن انگيزي است؛اگر مي خواهيد نخوانم؟!»
گفت: «نه، بگو! مگر چيست؟!»
منشي گفت: « مرقوم شده است که شما تا چهل روز ديگر جهان را بدرود خواهي گفت وهفت قطعه پارچه براي کفن شما ارسال شده است.»
پرسيد: « آيا در آن حال، دين من سالم است؟»
پاسخ داد: « آري! با ايمان سالم و راسخ، جهان را بدرود خواهي گفت.»
جناب قاسم تبسم کرد و گفت: « ديگر پس از اين عمر طولاني و نويد رفتن با ايمان کامل، چه آرزويي مي توانم داشته باشم؟!»
@hekayatemenbari
در اين حال پيام رسان برخاست و سه طاقه پارچه و لباس سرخ رنگ « يمني» و يک عمامه و دو دست لباس و دستمالي از خورجين خود بيرون آورد و تقديم به « قاسم» کرد.
جناب قاسم پيش از اين، پيراهني از هشتمين امام نور دريافت داشته بود که به عنوان خلعت نزد خود داشت اينها را نيز در کنار آن قرار داد.
ايشان دوستي به نام « عبدالرحمن بن محمد» داشت که سني مذهب بود و از سرسخت ترين دشمنان خاندان وحي و رسالت بود واتفاقا" همانروز آن مرد براي اصلاح ميان پسر « قاسم بن علاء» و مردي به نام « ابوجعفر» که اختلاف مالي داشتند به خانه قاسم آمده بود.
جناب قاسم به دو نفر از دوستدارن اهل بيت نيز که آنجا حضور داشتند گفت:
« بياييد اين نامه را به « عبدالرحمن بن محمد» بخوانيد چرا که من همواره در انديشه هدايت او بوده ام و باز هم بدان اميد هستم که خداوند به برکت اين نامه او را هدايت فرمايد.»
آن دو مرد سالخورده گفتند:
« از اين اميد درگذر چرا که محتواي نامه براي بسياري از شيعيان قابل تحمل نيست تا چه رسد به « عبدالرحمن» که به خاندان رسالت و دوازدهمين امام نور ايمان ندارد.»
قاسم گفت:
« مي دانم که نبايد اسرار آل محمد را فاش کنم اما من به خاطر دوستي با او و شور و شوقي که به هدايت او دارم مي خواهم به دلايلي نامه را براي او بخوانم ، بنابراين بگيريد و براي او بخوانيد.»
به هر حال آن روز گذشت، روز ديگر عبدالرحمن نزد « قاسم بن علاء» آمد و پس از سلام و تعارفات معمولي قاسم گفت: « اين نامه را بخوان و در مورد آن خوب و منصفانه بينديش.»
عبدالرحمن نامه را گرفت و با دقت خواند و ديد که خبر مرگ قاسم در آن آمده است نامه را پرت کرد و گفت: « ابو محمد! از عقيده اي که داري به خدا پناه ببر چرا که تو مرد سالخورده و دينداري هستي که از نظر تقوا و درايت بر همه برتري داري اين يافته ها چيست؟
خدا در قرآن مي فرمايد: « و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا" و ما تدري نفس باي ارض تموت.»
و نيز مي فرمايد: « عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا" ... .»
جناب قاسم تبسم پرمعنايي کرد و گفت:
« دوست عزيز! چرا بقيه آيه شريفه را نمي خواني که مي فرمايد:« الا لمن ارتضی من رسول»
و افزود که: « من مي دانستم که تو چنين خواهي کرد و دستخوش تعصب خواهي شد اما تاريخ امروز را يادداشت کن و به خاطر داشته باش اگر من درست طبق پيشگويي اين نامه از دنيا رفتم بدان که عقيده من صحيح و برخاسته از قرآن است و تو در انديشه ات تجديد نظر کن.»
عبدالرحمن پذيرفت، تاريخ و روز مورد نظر را در آن نامه، يادداشت کرد و از هم جدا شدند.
پس از هفت روز قاسم بن علاء بيمار شد و همانگونه که در بسترش تکيه داده بود پسرش حسن را فراخواند و به دعا و نيايش خالصانه و عاشقانه پرداخت ، به پيامبر و امامان نور توسل جست و با اين کلمات به نيايش و توسل خويش ادامه داد:
« يا محمد! يا علي! يا حسن! يا حسين! يا موالي! کونوا شفائي الي الله... .»