#حکایات_منبر
#کاربرد_اسماء_حضرت_زهرا_در_زندگی
#ولایت_اهلبیت
#داستان۸
✅داستان قاسم پسر هارون الرشید
هارون الرشید پسری داشت به نام قاسم مؤتمن که برعکس پدرش انسان با تقوا و با ورع و زاهد و عاشق اهلبیت(ع) بود و ولایت علی(ع)در دلش زیاد بود.
وکاری هم به کارهای پدرش نداشت بلکه گاهی اوقات به کارهای پدرش و کسانیکه در اطراف پدرش بودند اعتراض میکرد.
روزی هارون با وزراء نشسته بود، قاسم مؤتمن آمد و از کنارشان گذشت، جعفر برمکی بی اختیار خنده بلندی نمود.
هارون سبب خنده را پرسید.
جعفر گفت: برای این خندیدم که این پسر آبروی تو را در برابر شاهان برده بعلت اینکه با این لباسهای مندرس و نشستن با طبقات فقیر در شأن پسر سلطان نیست.
هارون گفت او را به مجلس آورید. آوردند؛ گفت: پسرم تو را چه شده که با این وضع رقت بار حرکت میکنی و مرا نزد سلاطین بی آبرو کردی؟
قاسم بدون تأمل گفت: پدر من چه کنم بجرم اینکه پسر خلیفه هستم نزد اهل اللّه آبرو ندارم.
خلیفه لبخندی زد و گفت فهمیدم تو چرا این رقم زندگی میکنی برای اینکه تا بحال تورا منصبی ندادیم، دنباله این کلمات فرمان حکومت مصر را بنامش نوشت.
قاسم گفت: باید برای رضای خدا مرا رها کنی مرا با حکومت چه کار من مایلم تا عمر داشته باشم دقیقه ای از ذکر خدا غافل نشوم.
وزراء گفتند حکومت با عبادت منافات ندارد هم حکومت کن و یک گوشه از قصر به عبادت مشغول شو.
سپس همه تبریک مقام به او گفتند و بنا شد فردا صبح بیاید و فرمان از پدر گرفته بطرف مصر برود.
شب پا به فرار گذاشت و ناپدید شد.
@hekayatemenbari
مأمورین خلیفه هر چه به جستجوی او رفتند ولی آثاری بدست نیاورند مگر یک اثر پایش روی زمین دیده شد که تا لب آب آمده بود و معلوم نیست به آسمان رفته یا به زمین فرو رفته یا خود را به دریا انداخته.
هارون به تمام حکام ولایات نامهای نوشت که پسرم قاسم را هر کجا یافتید محترمانه به طرف من روانه کنید.
@hekayatemenbari
از آن طرف در شهر بصره عبداللّه بصری دیوار خان هاش خراب شد به دنبال عمله ای می گشت تا رسید کنار مسجدی جوانی را دید که نشسته و قرآن میخواند.
گفت پسر حاضری خانه من کار کنی و مزد بگیری.
جوان گفت آری خدا بنده اش را آفریده که هم کار کند هم استراحت نماید و هم عبادت کند.
قبول کرد که با یک درهم فردا صبح در خانه عبداللّه بصری کار کند.
عبداللّه میگوید شب شد دیدم این جوان به قدر سه نفر کار کرده خواستم بیشتر به او مزد بدهم، قبول نکرد و یک درهم گرفت و رفت.
فردا صبح بسراغش رفتم اثری از او ندیدم از حالش جستجو کردم گفتند این جوان هفته ای یکروز کار میکند و بقیه ایام هفته به عبادت مشغول است.
صبر کردم هفته دیگر رفتم او را بخانه آوردم کار کرد و مزدش را گرفت و رفت، هفته دیگر رفتم او را به خانه خود برای کار بیاورم گفتند مریض است و در فلان خرابه بستری میباشد.
@hekayatemenbari
داخل خرابه شدم او را دیدم که در حال احتضار است کنار بالین او نشستم چشم باز کرد خود را به او معرفی کردم.
گفت عبداللّه چون میدانم میخواهم بمیرم خود را به تو معرفی میکنم بدان من قاسم مؤتمن پسر هارون الرشیدم پشت پا بخانه پدر زده بفکر عبادت خدا به این شهر آمدم.
آخرین ساعت عمر من است وصیتهای مرا گوش بده:
- قرآن مرا بکسی بده که برایم قرآن بخواند.
- لباسهای مرا به آنکس بده که قبری برایم تهیه کند.
- و در این حال انگشتری را از دست بیرون آورده و گفت این انگشتری است که پدرم هارون بدستم کرده، برو بغداد روزهای دوشنبه پدرم سواره از بازار عبور میکند برای آن کسانیکه حاجتی دارند یا به آنها ظلمی رسیده است شخصا رسیدگی میکند.
نزد پدرم برو و این انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در آخرین وصیت خود گفت: بابا معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب و قیامت را داری این انگشتر هم مال خودت باشد.
عبداللّه میگوید: هنوز وصیت او تمام نشده بود همینطور که مشغول حرف زدن بود حرکت کرد و صدا زد آقا خوش آمدید آقائی فرمودید.
عبداللّه میگوید: متحیر ماندم کسی را نمیدیدم این جوان با چه کسی صحبت میکند جوان صدا زد عبداللّه برو کنار و مؤدب بایست آقایم علی(ع) بن ابیطالب (ع) است ببالینم تشریف آورده اند.
📚کرامات العلویه،میر خلف زاده
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#لطائف_غدیر
#ولایت_اهلبیت
#داستان۲۲
✅داستان علامه امینی و علمای اهل سنت
زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت میکنند اما علامه امینی امتناع میورزد و قبول نمیکند.
آنها اصرار میکنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.
به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را میپذیرد و شرط میگذارد که فقط صرف شام باشد و هیچ گونه بحثی صورت نگیرد آنها نیز میپذیرند.
@hekayatemenbari
پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود ۷۰ الی ۸۰ نفر) میخواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت: قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد.
اما باز آنها گفتند: پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد.
ضمناً تمام حضار در جلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته میشود که صد هزار حدیث حفظ باشد.
@hekayatemenbari
آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید.
علامه به آنها گفت:
شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید.
همه قبول کردند. سپس علامه امینی فرمود:
قال رسول الله (صلوات الله علیه و آله): من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه:
هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.
سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند.
@hekayatemenbari
سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم، بعد از کل جمع پرسید:
آیا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) امام زمان خود را میشناخت یا نمیشناخت؟!
اگر میشناخت، امام زمان فاطمه (سلام الله علیها) چه کسی بود؟!
@hekayatemenbari
تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود میگفتند اگر بگوییم نمیشناخت، پس باید بگوییم که فاطمه (سلام الله علیها) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم میشناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده؟
در حالی که بخاری (از سرشناس ترین علمای اهل سنت) گفته:
ماتت و هی ساخطه علیهما
فاطمه (سلام الله علیها) در حالی از دنیا رفت که به سختی ار ابوبکر و عمر غضبناک بود.
و چون مجبور میشدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#امام_صادق
#ولایت_اهلبیت
#داستان۱۲۷
مردى به محضر امام صادق عليه السلام رسيد و از فقر و تنگدستى شكايت كرد.
امام عليه السلام به او فرمود: اين طور نيست كه تو مى گويى و من تو را فقير نمى دانم .
عرض كرد: سرور من به خدا سوگند شما از وضع من خبر ندارى و نمونه هايى از فقر خود را ذكر كرد و امام عليه السلام سخن او را نمى پذيرفت تا اينكه از او سوال كرد اگر صد دينار به تو بدهند حاضرى از ولايت ما دست بردارى و از ما برائت جويى ؟
جواب داد: نه ، امام پيوسته رقم دينار را بالا برد و به هزارها دينار رسانيد و آن مرد قسم مى خورد كه حاضر نيست با اين مبالغ از ولايت ائمه عليهم السلام دست كشد.
آنگاه امام عليه السلام به او فرمود: آيا كسى كه چيزى دارد كه به هزارها دينار نمى فروشد فقير است.
📚 بحارالانوار، ج 67، حاجة المومن
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻کانال حکایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57