.
یادم نیست اسم تئاتری که رفتم
چی بود اما این #دیالوگ های به
جا مونده از یه تئاتره آخر شبه!
بستنی دستم بود و هوا سرد!
چای دستش بود و بسته های
چیپس سرکه نمکی!
همین که خواستیم وارد بشیم
جلومون ایستادند و گفتند:
🔹لطفا با خوراکی وارد نشید!
بستنی رو تازه خریده بودیم!
چای هم تازه دم و داغ بود!
اما باید برای دیدن #تئاتر از بستنی
و چای عبور میکردیم تا لذت دیدن
اون تئاتر رو درک کنیم!
🔹اولش خیلی خوشحال نبودیم
اون #عجیب سردش بود و #چای
میخواست و من عجیب گرمم بود
و دلم بستنی میخواست!
🔸اما بعدش با دیدن اون تئاتر
وقتی داشتیم باهم صحنه ها رو
مرور میکردیم و لبخند کنج لب و
مهربانی کنج قلبامون لونه کرده
بود هوای اون بستنی و اون چای
از سرمون پریده بود!
🔸حتی دیگه یادم نبود که
شکلات داغ روش ریخته بود!
میدونی میخوام چی بگم؟؟؟ 😇
.