eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۷ ✍️ روشِ جالبِ شهید صیادشیرازی برای تربیتِ فرزندش #متن_خاطره نسبت به تربیت
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_شهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۸ 🌸عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) #امام_حسین #اشک #گریه #عزاداری #روحانی_
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۸ ✍️ عشقِ شگفت‌انگیزِ شهید به امام حسین(ع) : چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران محسن بعد از اینکه دکتر چشماش رو معاینه کرد، پرسید: آقای دکتر! مجرایِ اشکِ چشمم سالمه؟ می‌تونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟ دکتر پرسید: برای چی این سوال رو می‌‌پرسی پسر جون؟ محسن ‌گفت : چشمی‌که برای امام حسین(ع) گریه نکنه به دردِ من نمی‌خوره ... 🌷خاطره ای از زندگی طلبه شهید محسن درودی 📚منبع: ماهنامه فکه ، شماره 126 ، صفحه 107 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٦ #صدام، #جارو_برقیه 🌷صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه، همه حسابی خسته بو
🌷 ٢٧ 🌷ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلی بودند تا زیرش جا بگیرند. یكی از خلبان‌های خبیث عراقی كه با دوربین‌ دقیقش آن‌ها را دیده بود، گلوله را دقیقاً به نبش پل زده بود. چون پل محكم بود، همه تركش‌ها برگشته و در اطراف پخش شده بودند و در حدود ده متری پل، ده‌ها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند. 🌷این بچه‌ها هم در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از این‌كه مادرها خودشان را روی آن‌ها انداخته بودند، بدون این‌كه كوچك‌ترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیش‌تر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٧ #خلبان_نامرد 🌷ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلی بود
🌷 ٢٨ 🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت دو – سه بود که من و افاضل به سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد. از بالای خاک صدای «مرجانی» را شنیدم که گفت: «حسن، حسین سالمید؟» 🌷شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرک های روی سنگر، جان پناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگی مان شد. دو نفری داد زدیم: «هنوز سالمیم! یه کاری کنید». سنگر خراب شد، تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدم دو – سه نفس عمیق بکشم، خمپاره دیگری آن سو تر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین .... 🌷تکه ای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکه ای از بدن افاضل است، اما او سالم بود. خوب که دقت کردم، جگر بود؛ جگر آدم! چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمدم، آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر، جگر مرجانی بود. بدن متلاشی شده را لای پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد. 🌷شب، دشمن با خفت عقب کشید؛ خبر نداشت که خاکریز ما ٥٠ نفر بیشتر نیرو ندارد. شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رسانیدم. ساعت ١٢ ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما عقب رفتیم. سال نو از راه زمستان رسید و ما در سنگرهای خونین جزیره مجنون سال نو را تحویل گرفتیم. 🌷حدود ٢٠ فروردین به عقب برگشتیم چه شب هایی را در جزیره گذراندیم. شب های سرد و پر زد و خورد. شب هایی که تشنه می ماندیم و مجبور می شدیم زمین را بکنیم تا به آب برسیم و وقتی به آب می رسیدیم، آب، شور از کار در می آمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت می کردیم تا از تیر تراش ها و ترکش ها در امان بمانیم. سرانجام رسید روزی که از پل های خیبر خداحافظی کردیم. 📚 کتاب «پل های خیبر» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏 25 ⭕️🤔مثل آب جوی❗️ 🏞🌊🏞🌊🏞 🏞یک جوی اگر خشک و بی آب باشد، خَس و خاشاک در آنجا جمع می
🙏 های خدایی🙏26 😋😋✍مثل برنج فرد اعلا❗️ 🌾🌾🌾🍛🍛🍲 🍛ببین برنج اعلا، وقتی با شِوید که خیلی پایین تر و کم ارزش تر از آن است قاطی می شود، چه طعمی پیدا می کند، چه مزه ای پیدا می کند! 👨‍👩‍👧‍👦ما آدم ها هم همینطوریم، هر قدر ممتاز باشیم، هر قدر بالا باشیم اگر با آنهایی که پایین ترند، فرو دست اند همراه و همنشین باشیم، خودمان هم طعم و مزه پیدا خواهیم کرد، و البته آنچه جلویمان را می گیرد که این گونه باشیم، کبر است، استکبار است که صفت شیطان است و شیطان از همین جا به زمین خورد و از همین جا شیطان شد. 📖💠همچنان که قرآن کریم فرمود: «… إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ وَاسْتَكْبَرَ »آیه ۳۴ سوره بقره ⭕️شیطان اهل کبر و تکبر و خود بزرگ بینی بود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏26 😋😋✍مثل برنج فرد اعلا❗️ 🌾🌾🌾🍛🍛🍲 🍛ببین برنج اعلا، وقتی با شِوید که خیلی پایین تر
🙏 های خدایی🙏27 ✍✍مثل مداد تراش❗️ 🔏 ✏️مداد وقتی تراش می خورد، درست است چیز هایی از او کم می شود، اما روان تر می نویسد، راحت تر می نویسد. 😥مصیبت ها هم مثل مداد تراش اند؛ درست است از ما چیز هایی کم می کنند اما سیر و حرکت ما را در راه خدا روان تر می کنند. 📖✅ این است که قرآن کریم می فرماید: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»آیات ۵ و ۶ سوره شرح 💠از این عُسرت ها و سختی ها رنجیده خاطر مباش، چون آنها با خود راحتی ها و موهبت ها را به ارمغان می آورند و البته بهره مند خواهی شد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🕋«أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکری»؛ ↖️ بنده من!نماز،بهترین مسیر ارتباطی ات بامن است☎️ 📞لطفا این ارتباط راقطع نکن! 🕌هروقت زنگ زدم وصدایت کردم بااذان، زودبردار گوشی را؛ فقط برای خودت! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... من زاده این سرزمینم یک اریایی دور تا دورم را حصاری از غرور احاطه کرده و جز خود کس دیگر را نمیفهمم در این وانفسا فقط خودت هستی و خودت بدون توجه به دیگران. اما تقدیر فرای باور هاست.... 🌻🌻🌻🌻🌻 مقابل اینه ایستاده بودم و با موهام مشغول بودم که صدای گوشیم بلند شد بر داشتمش و به اسم مهران که چشمک میزد خیره شدم دکمه وصل تماس را فشردم و ان را روی اسپیکر گذاشتم و باز با موهام مشغول شدم - چه خبرته بابا همین ده دقیقه پیش با هم صحبت کردیم که ؟ + اصلا حیف وقت و هزینه من که برای تو تلف میکنم گفتم دلت برام تنگ شده ؟ بشکنه دستم ای وای ای هوار مردم دیدم اگر جلوش نگیرم تا فردا میخواد ادامه بده - خبه خبه بسه دیگه کم چرت بگو + من چرت میگم به سخنان گهر بار من میگی چرت واقعا که مرد حسابی همه ارزوی این دارن که با من هم کلام بشن ؟ - خب بابا توام تا چند دقیقه هم دیگه رو میبینیم قطع کن کار دارم. + نه چه کاری مهم تر.. گوشی قطع کردم و داخل جیبم سر دادم بعد از برداشتن سوییچ ماشینم از پله ها سرازیر شدم داشتم به سمت در میرفتم که * امیر.... چشمامو از عصبانیت بستم و برگشتم : چیه ؟ *پسرم کجا داری میری ؟ هوا سرده لباس گرم نپوشیدی ؟؟ - هه سهیلا خانوم از کی تو کارهای من دخالت میکنی ؟ به تو مربوط نیست؟؟ نکنه واقعا فکر کردی که مادرمی ؟ و بدون توجه به چشمهای اشکیش از خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم و به سمت بام حرکت کردم...... .... ..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... #مقدمه من زاده این
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ...... ( ) 🌻 🌻🌻🌻 قرار بود بچه ها خودشون بیان پس مستقیم رفتم سمت بام. ماشینمو پارک کردم و سمت بالا حرکت کردم . هنوز کسی نیومده بود نزدیک پرتگاه رفتم و به زیر پام خیره شدم... سفر کردم به گذشته.... به روزهای خوب کودکی که برای من مثل بهشت بود. مامان و بابا و من.. خیلی خوشبخت بودیم تا این که اون اتفاق شوم خودشو انداخت وسط زندگی و دلخوشی من... عزیز ترین فرد زندگیم مادرم تمام امیدم سرطان گرفت اونم از نوع وخیمش.. مامان سخت مشغول جنگیدن بود و من هر لحظه اب شدن تمام زندگیم میدیدم. درد میکشید فریادهای از دردشو توی بالشتش پنهون میکرد که من نفهمم... شبها وقتی فکر میکرد من خوابم مدام به بابا سفارش میکرد .میگفت : امیر ..امیر ..امیر .. 😔 میگفت مواظب پسرم باش تنهاش نزاری یه موقع محمد محمد همه امیدم به توعه امیرم دستت امانت.... میشنیدم دم نمیزدم میشنیدم تنهایی تو اتاقم تا صبح گریه میکردم ..😭😭😭 همراه با مامان که ذره ذره اب میشد من هم کم کم ویرون میشدم خاک میشدم... تا اینکه یک شب شوم مامان دیگه طاقت نیاورد... رفت ..... برای همیشه..... تنها شدم.... امیدم رفت.... مادرم رفت....... دیگه کسی نداشتم... بی کس شدم... همه امیدها و ارزوهام رفت زیر خاک...... .... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید...... ( #قسمت_دوم )
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... () 🌻🌻🌻🌻 مراسمات مامان تموم شد همه ی مدت فقط یه گوشه می نشستم خیره میشدم به یک جا از عالم و ادم بریده بودم همه نگران من بودن بابا که دیگه عاصی شده بود از دستم به هر روشی که فکر کنید با من رفتار کرد اما هیچی به هیچی ..... همه فکر میکردن اگر یه زن دیگه توی زندگیم بیاد و جای مامان رو بگیره خوب میشم.. برای همین بابا..... سال مامان نشده بود رفت ازدواج کرد.... واقعا نبود مامان براش اهمیت نداشت.... یعنی همه ی دوست داشتنی که ازش دم میزد همین بود .....😔 سرخورده شدم... تنهاتر از هر موقعی... از بابا متنفر شدم.. اصلا احساس خوبی به نسبت به سهیلا نداشتم با این که از همون اول خیلی هوامو داشت بهترینها رو برام میخواست اما نفرتی که توی قلبم ریشه کرده بود روز به روز بیشتر میشد... روز به روز از پدرم دور تر میشدم.. و نتیجه اش ...... منی شد که پر بودم از غرور .... از تنهایی..... پر از تمام حسهای بد... من امیر پارسا ... پسر محمد پارسا .... +هی داداش به پا غرق نشی ؟؟!!! تکون سختی خوردم و برگشتم عقب. مهران و علی بودن نفسمو فوت کردم که یه موقع نزنم این مهران رو... رفتم سمت علی _به به داداش علی! چطوری ؟ کم پیدایی رفیق !!؟؟ . # چوب کاری نکن داداش امیر!! در جریانی که.... ولی بازم شرمندتم... _نگو داداش این چه.... + اهم اهم منم هستمااااا برگشتم سمت مهران : _ببخشید من شما رو میشناسم 🤔🤔؟؟ + امی____ر .... _ ج__ان ... + جان و لا اله الله دیگه منو نمیشناسی نه _نه والا 😁 + من که چه چه میزنم برات.. اواز خوب میخونم برات.. _ مهرااااان .... 😠 خفه نشی خفت میکنم!!!!؟؟ علی هم که وایساده بود و میخندید فقط.. به کل کل های ما دیگه عادت کرده بود 😅 .... ... 💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿