eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... ‌ ( قسمت ۱۰۹) ‌‌ 🌷🌷🌷 ... نگاهم به محمد افتاد که کمی دورتر ایستاده بود .. اشک هاش صوتشو در بر گرفته بودن ... شونه های مردونه اش از گریه بالا و پایین میرفت ..‌ نمیدونم از کی اینجا ایستاده بود و از کجای حرفهای فاطمه رو شنیده بود ... خواستم‌صداش بزنم اما تا دهنم باز کردم هنوز اوایی خارج نشده بود که محمد اشاره کرد چیزی نگم‌... ! به‌خواسته محمد سکوت اختیار کردم و فقط منتظر بودم تا ببینم می خواد چه‌ کار کنه‌ ..؟ محمد کمی مکث کرد و بعد از چند نفس عمیق که کمی به خودش مصلت شد اومد نزدیک فاطمه ... و بغلش کرد ...‌ و اینجا بود که گریه فاطمه دیگه به هق هق تبدیل شد ... محمد همین طور که فاطمه رو بغل گرفته بود گفت : ... عزیز دل دایی چرا گریه میکنه ؟ فاطمه با بغضی که داشت گفت : اخه دایی تو بری من و بی بی تنها میشیم .. ؟ میشه نری ؟! میشه بمونی پیشم ..؟ فاطمه جان عزیز دل دایی نمیتونم .. من میخوام‌ به خاطر تو و تمام دختر کوچولوهایی که‌ مثل تو هستند برم .. که خدای نکرده تو کشورمون جنگ ‌نشه و امنیت شما به خطر نیافته اخه دایی .. چرا فقط تو بری ..؟ اصلا نمی خواد بری ؟ یا اصلا اگر می خوای بری منم باهات میام ‌.!! نمیشه‌ فاطمه جان .. اگه تو بیای پس بی بی چی میشه ؟ کی مواظبش باشه ؟! اما دایی ..‌؟! بیا ببینمت .. عزیز دل دایی ... شمل‌که دختر بزرگی شدی و مدرسه میری حضرت رقیه دختر امام حسین میشناسی ؟! ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت ۹۱) 🌷🌷🌷 مهران یه لبخند بزرگ زد که کل ۳۲ تا دندونش معلوم شد .. _ میگم اینحا چکار میکنی میخندی ..؟ + اره خب چکار کنم ..‌؟! ولی جان من غافلگیری داشتی .. توی عمرتون اینجوری غافلگیر نشده بودین .. 😁 ولی خیلی باحال بود .. روح و از کجا اوردین .. 😂 رفتم جلو یکی زدم توی سرش و گفتم : _ کم بخند .. بگو چطوری اومدی ؟ + هیچی موقع خداحافظی گفتم که ولتون نمیکنم .. براتون دارم .. !! این الان اون موقع است ... اون روز با سید حرف زدم راضیش کردم ... فقط ویزا نداشتم که این دوسه روز معطلی به خاطر اون بود بعدم انجام کارها و اینکه الان اینجام و خدمت شما ... و البته خیلی دلخور از شما که باید از دلم در بیارین .... 😃 _ حالا چطوری از دلت در بیاریم این همه غم و غصه رو ... ؟! + اسونه تا اخرش هر چی من گفتم و هر کار من خواستم ... _ دیگه چی ؟! اومدیم و گفتی خودتون بکشین .. ؟! + خب دیگه تا شما باشین منو یادتون نره ... برگشتم به عقب به محمد نگاه کردم .. _ محمد ببین چی میگه ! ! محمد با خنده دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت ؛ من حرفی ندارم ... _ عه محمد ... ؟! که محمد این بار شونه هاش انداخت بالا و خنده اش پررنگ تر شد ... برگشتم به سید نگاه کردم ... سید داشتیم ...؟! شما خبر داشتی چرا نگفتی اخه .. ؟! امیر جان بعد شنیدین صحبت های مهران دیدم حق دارن و شما باید تنبیه بشی ... پس موفق باشی اخوی ... _ یک مرتبه بگین همه با هم دست به یکی کردین دیگه ...‌ باشه بابا قبول ... ولی مهران این تن بمیره ادم باش اذیت نکن ... +بزار فکرامو بکنم حالا تا بعد ..‌ _ مهران ... ؟! +خب راست میگم دیگه اینجوری نگاه نکن باشه ... با کلافگی دستمو کشیدم توی موهام و اهسته گفتم : خدایا خودمو سپردم بهت .. ولی خیلی خوشحال بودم که الان مهران هم اینحا بود ... واقعا خوشحال بودم ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت ۹۲ ) 🌷🌷🌷 غافلگیر کردن علی که بماند ... بچه زهرش رفت همچین پرید جلوش علی تا دو ساعت فقط اب میخورد اروم شه .. ما هم میخندیدیم ... 😄😄 خیلی روزهای خوبی بود اصلا زندگی بودن .. بیشتر روزها زیارت بود و مکان های زیارتی اطراف .. علی درگیر خاله بود به خاطر شرایط خاصی که خاله داشت زیاد نمیتونست با ما همراه باشه ... من و محمد و مهرانم .. اگر زیارت اطراف نبود و سید کاری بهمون نداشت ... سر و تهمون میزدن 😊 حرم فقط ... 😇 زمان برگشتن مسافرهای دیگه رسید ... از کاروان فقط بچه هایی که میخواستن داخل موکب خدمت کنن می موندند. .. بقیه بر میگشتند ..‌ من و مهران موندنی بودیم ... اما علی خیلی ناراحت بود .. ولی خب خاله مهمتر بود و باید برمیگشت ‌.‌.. خلاصه مسافر ها رو بدرقه کردیم تا فرود گاه .. و خودمون مستقیم رفتیم سمت محل استقرار موکب برای ‌مقدمات و راه اندازی چادر ها .. ... رسیدیم بعضی از موکب های اطراف راه اندازی شده بودن .. مشغول هموار کردن زمین شدیم و خس و خاشاک روی زمین برطرف کردیم .. کمر همت بستیم و با علی شروع کردیم به پیچ کردن میل گردها برای چادر ها ... یه چادر میزدیم برای مکان استراحت مسافر ها بین راه... یک چادر هم برای خادمها محل نگهداری مواد اولیه و مقدمات اماده سازی مواد برای اشپزی ... محل اشپزخانه و تهیه مواد غذایی .. .... خلاصه ... بسم الله گفتیم و کار رو شروع کردیم ... ...‌ 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
سلام دوستان ببخشید این قسمت جاافتاده بود شرمندم😱😱
🍂 #پنجشنبه که مے آید 🌾باز دلتنگ💔 شهیدان مےشوم 🍂بی قرارِ یـاد #یاران مےشوم 🌾یاد #جانبازان میدان جنون 🍂آشنایان غبارو خاڪ و #خون❣ 🌾یادآنانےکه #مجنون بوده‌اند #شهدا_را_یاد_کنید_بایک_صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۸ ✍ کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم با ابوالفضل بچه محل بودیم. صبحِ روزِ عملیاتِ خیبر پیکرِ غرقِ خونش رو دیدم. تمام بدنش پر از تیر و ترکش ، و دو تا دستانش قطع شده بود ... دیدم وصیت‌نامه‌اش رو گذاشته توی جیبش. همون اولِ وصیت نامه نوشته بود: خدایا! دوست دارم همانطور‌که اسمم رو ابالفضل گذاشتند، مثلِ حضرت ابالفضل(ع) شهید بشم... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید ابوالفضل شفیعی 📚منبع: کتاب خط عاشقی 1 ، صفحه 93 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وششم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5864215356591047639.mp3
3.77M
حتما این و گوش بدید بسیار زیباست 🌺نماهنگ زیبای فراق امام زمان 🌺 یا امام زمان ڪے مے آیے😭😭 باصدای زیبای: حاج مجید فیروزی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت ۱۱۰ ) 🌷🌷🌷 میدونی چه اتفاقی براش افتاد؟ ببین عزیز دلم حتما توی مدرسه در مورد کربلا و عاشورا و شهادت امام حسین علیهالسلام داستان های زیادی شنیدی ببینم، تا حالا درباره بچه هایی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدی و اونا رو میشناسی.؟ نه دایی نمیدونم .. ؟! خب عزیزم .. یکی از اون بچه ها رقیه دختر امام حسین علیهالسلام که در کربلا بود . گلم ! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین ع بود که به همراه باباش امام حسین ع و بقیه خواهر برادراش به کربلا اومده بود تا در کنار پدر و خانوادش باشه. اون پدرش امام حسین رو خیلی خیلی دوست داشت...‌ اما روز عاشورا .. امام حسین و یارانش با دشمن وارد جنگ شدند .. ولی امام حسین .. به دست دشمن شهید شد ... بعد از شهادت امام حسین و یارانش دشمن اون تمام کسایی رو که زنده مونده بودن اسیر کرد. میون این اسرا، حضرت رقیه س دختر امام حسین علیه السلام هم بود که بعد از شهادت پدرش به همراه عمهاش زینب و بقیه اسرای دیگه به طرف شام . سوریه میرفتند ... .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۱۱ ) 🌷🌷🌷 میبینی عزیز دلم .. حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده . اون دشمنا اونقدر بی رحم بودن که حتی یه دختر کوچولو رو هم ازار میدادن ... دستاشو با زنجیر بستن ، بهش سیلی زدن .. گوشواره هاشو گرفتن ..‌ موهاشو کشیدن .. کفشهاشو غارت کردن .. حضرت رقیه با پای برهنه روی خارها راه میرفت و می دوید .. پاهاش تاول زده بود .. خسته بود .. هلش میدادن .. نمیتونست راه بره .. 😔😔 کاش زجر من و اینقدر رو خار نکشونه آخه عموم رو نیزه ها نگرونه نزن من و حالم بده خودم میام هولم نده یاحسین ..‌ نزن من و حالم بده خودم میام هولم نده 😔😔 ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔✋🏻 💚🌱 18مرداد، سالگرد شهادت محسن حججی 🌷 🍂یک جوان که زندگیش و نوع رفتنش برای همه پیام💌 داشت. ⇜می‌توان بود و گناه نکرد🔞 ⇜می‌توان در دوره‌ی فتنه و انواع شبهه بود امّا یک لحظه از عصمت و طهارت و ولیّ فقیه جدا نشد. ⇜میتوان در یک محیط بود و امّا عادی و بدون هدف🎯 نشد! ⇜می‌توان در یک دوره‌ی پرزرق و برق زندگی کرد امّا اسیر دنیا نشد. ⇜و می‌توان در اوج جوانی شد و با بوسه‌ی نایب امام زمان(عج) بر تابوت خود⚰ از این دنیا هجرت کرد و مورد بسیاری از اولیاء خدا شد. 🍂و فقط یک نمونه از تربیت‌یافتگان مکتب اسلام ناب بدست عزیز است♥️ 🌷 ☘☘☘☘ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عرض سلام وادب، روز بخیر بزرگواری ختم صلوات گرفتن ، هدیه میکنیم به ساحت مقدس امامان و شهداء وحاجت روایی کاربر محترم و همه اعضای شرکت کننده در ختم ،کسانی که مایل به شرکت در ختم هستن ، تعداد رو به ایدی زیر اعلام کنید😊👇👇👇 @amraei_313
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وهفتم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... ( قسمت ۱۱۲) 🌷🌷🌷 وقتی رسیدن به شام همه رو بردن تو یه خرابه .. همه رو یه جا جمع کردن .. مردم نگاه می کردن ..‌ مسخره می کردن ..‌ بچه ها شامی بازی می کردن .. به رقیه می کفتن ما بابا داریم تو نداری .. اومد پیش عمش گفت : عمه بابای من کجاست من بابام. می خوام ..؟! 😔 حضرت زینب گفت : رقیه ام بابات رفته سفر .. نیست .. دیگه نمیاد .. گریه اش گرفت رفت گوشه خرابه نشست خوابش برد ..‌ خواب باباشو دید ..‌ بلند شد گریه اش گرفت صدای گریه اش بلند شد .. اما یزید .. از توی خرابههای شام، صدای یه بچه رو شنید .. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه اس دختر کوچک امام حسین اما اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگیره. او انگار خواب پدرش رو دیده بود... اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه سر بریده باباش امام حسین رو دید، با گریه و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و باباش درد و دل کرد تا اینکه رقیه هم رفت پیش باباش و روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد... ادامه_دارد..‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت ۱۱۳) 🌷🌷🌷 اتل متل خرابه! اینجا یه بچه خوابه! هم بدنش کبوده! هم جگرش کبابه...! اتل متل اسیری! سیلی و سربه زیری! کی تا حالا شنیده؟! سه سالگی و پیری...؟ اتل متل سه ساله! این همه آه و ناله! این دختر از ضعیفی! هنوز یه پا نهاله...! اتل متل بیابون! کویر و دشت و هامون! بس که پیاده رفتیم! تاول زده پاهامون...! اتل متل بهونه! بابا چه مهربونه! وقتی دلم میگیره! برام قرآن می خونه...! اتل متل گل یاس! مهر و وفا و احساس! دلم گرفته امشب! به یاد عمو عباس...! اتل متل یتیمی! خدا، چقدر کریمی! دادی بهم تو غربت! یه عمه‌ی صمیمی...! اتل متل شب و تب! سینه ز غم لبالب! دلم میسوزه خیلی! به حال عمه زینب...! اتل متل چه خوب شد! بالاخره غروب شد! قسمت عمه امروز! توهین و سنگ و چوب شد...! اتل متل سه روزه! عم,ه گرفته روزه! عمه چقدر غریبه؟! خیلی دلم می سوزه...! اتل متل خبردار! تو چنگ دشمن انگار! مثل یه شیر زخمی! عمه شده گرفتار...! اتل متل خدایا ! تو این همه بلایا ! عمه مظلومه ام ! چیا کشید خدایا ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت ۱۱۴) 🌷🌷🌷 دیدی دایی جون حضرت رقیه چقدر سختی کشیده .. چقدر اذیتش کردن .. حالا من و دوستام می خواهیم بریم که این اتفاق برای هیچ بچه ی دیگه ای تکرار نشه .. تا دیگه کسی غصه نخوره .. تا همه بتونن خوشحال زندگی کنن .. دایی . باشه برو .. ولی من چیکار کنم تنهایی ؟ تنها که نیستی عزیز هست تازه تو وقتی من نیستم باید مواظب عزیز باشی .. من برای شما دارم میرم پس اینجوری دلمو خون نکن وروجک من ... دایی شما بری دیگه کسی به من نمیگه وروجک .. دیگه با کی بازی کنم ؟! فاطمه خانم .. عزیزم این همه از حضرت رقیه س گفتم .. هیچی بود . باشه دایی دیگه چیزی نمی گم ..اما قول میدی برگردی .. ؟! اره دایی قول میدم .. حالا بدو بیا بغلم که دلم یه ریزه شده .. فاطمه رفت تو بغل محمد و محمدم بلند شد که بیاد دید من اونجا هستم هنوز .. اومد جلو .. عه امیر هنوز نرفتی تو .. نه نتونستم برم صبر کردم با هم بریم .. محمد ساعتش رو نگاه کرد و گفت اره داره دیر میشه دیگه سریع بریم ... با هم حرکت کردیم و به سمت خونه رفتیم .. که با اقوام محمد اینا برخورد کردیم انگار همه فهمیده بودن محمد می خواد بره و اومده بودن خداحافظی .. خاله ها و عمه هاش گریه می کردن .. محمدم میخندید و می گفت بابا هنوز هستم چرا گریه زاری راه انداختین .. خلاصه از همه خداحافظی کرد.. دست عزیز جونم بوسید و فاطمه رو هم در اغوش گرفت و بعد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ... ادامه دارد .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی وهشتم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‌ .... ( قسمت ۱۱۵ ) 🌷🌷🌷 رسیدیم فردوگاه و در کمال تعجب .. بچه های ه‍یئت اونجا بودن .. محمد خندش گرفته بود .. ولی خب نمیشد هم چیزی گفت .. ولی فقط وقتی جلو رفت بعد سلام گفت .. بابا سفر قندهار که نمی خوام برم لشکر کشی کردین .. اینجا هم نمیذارید از دستتون اسایش داشته باشم .. رضا جلو امد و بعد از اینکه محمد و در اغوش گرفت .. گفت : چه کنیم داداش دیگه ما دل نازکیم .. گفتیم دلت نشکنه کسی نیومده بدرقه ات کنه .. بعد تازه می خواستیم مطمئن بشیم که حتما میری .. یه موقع سر کارمون نذاری .. محمد خندید و گفت امان از دست شما ها .. حال رضا یه مرتبه منقلب شد و در حالی که بغض کرد و صداش لرزید .. دست گذاشت رو شونه ی محمد و گفت .. داداش محمد تو مثل حسین بی معرفت نشی بری دیگه نیای ..‌ حسرت نکاری تو دلمون .. محمد اهی کشید و گفت .. داداش لیاقت می خواد .. دیدم فضا داره غمگین میشه .. گفتم .. امروز همه دارن گریه میکنن ای بابا .. رضا گفت . واقعا. .. اره اصلا اینو بیخیال . بهنام بدو چند تا عکس از ما بگیر ..‌که دیگه این لحظه نمیاد .. بعد اهسته گفت . از حسین صداشو داریم تا کمی تسکین دردمون باشه از تو هم یه عکس میگیریم .. ولی داداش التماس دعا .. دو تا تیر هم برای من شلیک کن .. محمد گفت .. باشه داداش حتما حالا بدویین که دیرم شدااا جا می مونم .. بعد از چند دقیقه که هر کدوم از بچه ها چیزی به محمد گفتن .. بلاخره عکس و گرفتن و خداحافظی کردن و رفتن .. فقط من و رضا موندیم .. محمد برگشت سمت ما و گفت . خب دیگه ما هم رفتنی شدیم .. خوبی یا بدی دیدین حلال کنید دیگه شرمندتونم .. محمد این چه حرفیه میزنی .. ان شاالله میری سالم بر میگردی دیگه .. ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ. » ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: « ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ .» ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ .» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: « ﭼﺮﺍ؟» ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه ... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ .» ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ . ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ . :چقدر برای اینکه سلامتید خدارو شکر میکنید؟ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 💕💕💕
✨﷽ 🍂🍃داستان واقعی جوان همدانی ✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج 💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، به‌قصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد] دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد... 💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را می‌خواهم ... کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی... 📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سی ونهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز چهلم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
به یک میدان مین وسیع در فکه برخوردیم. نزدیک که شدیم ، با صحنه ای عجیب روبه رو شدیم. اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده، اما جلوتر که رفتیم ، متوجه شدیم شهیدی است که ظاهرا برای عبور از سیم های خاردار ، خود را بر روی آنها انداخته تا به بقیه به سلامت بگذرند. بند بند استخوان های بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار درار کشیده بود‌ 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f