eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
988 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
#امام_زمان #مخاطب‌_خاص مادر اسفند دود می‌کند... پدر صدقه کنار می‌گذارد... و ما دعا می‌کنیم که محرم امسال بلا از شما دور باشد! ... ...http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 30 🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با
31 🔰وقتی آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سال‌ها بود که او را می‌شناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر کمی که داشتم خانواده‌ام راضی نبود❌ یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. 🔰هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آن‌قدر گرم زندگی شدم که . من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم. 🔰من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم به دلم افتاد💓. انگار قبلاً می‌شناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمی‌دانم. عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست. 🔰همان روز اول دلبسته‌اش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس می‌کردم کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم دو طرفه❣ شکل گرفت. 🔰دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. می‌گفت دوست دارم همسرم باشد. به اخلاقیات اهمیت می‌داد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزه‌ام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و هم‌کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت می‌داد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث بود. 🔰من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این را درک می‌کردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین هم‌فکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم. 🔰چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد. 🔰خود آقا مرتضی همیشه به من می‌گفت: بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت می‌کردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم. 🔰حدود هفت هشت ماهی طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار می‌کرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول‌الله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار‌شد و تا زمان 🌷 در آنجا خدمت کرد .   http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۰ 🌷🌷🌷 عهه ب
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۱ 🥀🥀🥀 عه مامان سهیلا چه حرفا این ها از من بعیده اصلا فکرشم نکنید .. در مورد مهرانم بگم که من ظهر باهاش صحبت کردم به زور و تهدید خاله راضی شده بره .. مامان سهیلا : وا مامان جان چه زوری اخه... بچه به این بزرگی مگه زور باید باشه حتما مثل همیشه داشته سر به سر مادرش میگذاشته .. وگرنه که تا خودش نخواد و نگه که نمیرن خواستگاری اخه ... ؟! خب منم همین رو می گم دیگه ..‌ خاله با دمپایی ابری شکنجش داده تا راضیش کرده برن خواستگاری ...‌ چشمهای مامان گرد شد از این حرفم از روی بهت برگشت سمت بابا که داشت با چشمهای خندونش به مامان نگاه می کرد ... مامان گفت : وا دمپایی ابری ... !! یعنی چی ؟ بعد کم کم یک اخم ریز اومد روی پیشونیش و برگشت سمت من ... که دمپایی ابری اره ... اره جان شما باور نمی کنین ؟؟ ادامه دارد ... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۱ 🥀🥀🥀 ع
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۲ 🌷🌷🌷 چرا باور میکنم... خیلی هم خوب باور میکنم پسر شیطون ..‌!! هر چی باشه تو هم رفیق مهرانی دیگه .. !! کمال همنشین و .... !! و در حالی که خم میشد به سمت پاهاش که دم پایی ابری ... و بعد سریع دمپایی رو فرشی که می پوشید بیرون اورد و بلند شد .. الان یه دمپایی ابری بهت نشون میدم اونسرش ناپیدا ..‌ منو سر کار میزاری اره .. در حالی که با تعجب و خنده بلند میشدم .. دستمو بردم جلو مامان و با چشمهای گرد کرده گفتم .. مامان جان راست میگم به خدا سرکاری چیه اخه...‌ درست عین حرف مهران بهتون گفتم ...‌ که اولین ضربه رو خوردم .. با بهت ایستادم و برگشتم سمت مامان سهیلا ...‌ مامان واقعا زدین الان .. ؟؟! مامان از روی حرص گفت : نه‌ مامان جان چه زدنی من فقط نازت کردم ...‌ خندم گرفت و گفتم : اخه خیلی هم قشنگ بود خیلی هم مزه داد .. پس از این به بعد همیشه از این کارها بکنید .. صدای پر حرص مامان بلند شد ...‌ محمد ...‌ بابا که از خنده ضعف کرده بود .. سریع خندشو و خورد بلند شد و گفت : بله خانم ؟؟ ببین پسر گلت چقدر اذیت میکنه خب یه چیز بهش بگو دیگه .. بابا قیافه جدی به خودش گرفت و یکمم خشم مخلوط صداش کرد و برگشت سمت من و گفت : د اخه پسر جان چرا انقدر مادرتو حرص میدی .. دیگه نبینم این کار رو تکرار کنی هاا ...‌ دستامو بردم بالا که بگم چشم تسلیم .. که با چشمک بابا مواجه شدم .. ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردارشهیدحاج محمدابراهیم همت 💐🌷🌹🥀🌷🌷💐🌹🥀🌹🌷🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل پنجم قسمت 0⃣9⃣ فرم
زندگینامه سردارشهیدحاج محمدابراهیم همت 💐🌹🌷🌹💐🌷🌹💐🌹💐🌷🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل پنجم قسمت1⃣9⃣ مسئولیت نظارت عالی ،بر شناسایی تیپ ها در جبهه غرب دزفول بر عهده ی حسن باقری ،فرمانده قرارگاه عملیاتی نصر (سپاه) بر عهده گرفت.👌 وی نیز مسأله مهم شناسایی ارتفاعات شرقی دشت عباس را به فرماندهی تیپ ۲۷محمد رسول الله(ص) واگذار کرد.😊 به این ترتیب قرار شد نیروهای اطلاعاتی اعزامی از سپاه پاوه زیرنظر حاج همت و با مسئولیت اسماعیل قهرمانی و همرزمان او شناسایی منطقه ((شاوریه))را شروع کنند.👌🌷 عناصر اطلاعاتی اعزامی از همدان هم زیرنظر محمود شهبازی و با مسئولیت حسین همدانی و همراهان او،شناسایی منطقه عملیاتی بلتا را به عهده گرفتند ـ👌 و البته مسئولیت هماهنگی بین این نیروها به عهده ی عباس کریمی بود که مسئول واحد اطلاعات عملیات تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص)بود.🌹 کار که شروع شد ،حاج همت خودش نیز در هر فرصتی که پیش می آمد ،برای شناسایی منطقه و سرکشی به رزمندگان به آن ها سر میزد.👌 محمود مرادی که یکی از مسئولین شناسایی محور شاوریه بود،درباره چگونگی روند آغاز کار شناسایی منطقه ،گفته است:🌹 ((چند روز پس از اعلام رسمی تشکیل تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص)ما جهت شناسایی به ارتفاعات شاوریه رفتیم و به دلیل مقتضیات کار اطلاعاتی ،در همان جا ماندگار شدیم.👌 البته اوایل کار ،چون از خودمان در منطقه سنگر و پایگاهی نداشتیم ،به ناچار مدتی دربه در این سنگر و آن سنگر واحدهای تابع تیپ۷ولی عصر(عج) سپاه دزفول ،مستقر در خط شاوریه بودیم.👌😔 سرانجام یک روز که حاج همت برای سرکشی به ما و اطلاع از وضعیت پیشرفت کار شناسایی به محور شاوریه آمده بود،به ایشان گفتیم..😢👌 ادامه دارد....🌹👌 ادامه این داستان ان شاالله به زودے در ڪانال تخصصے شہید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_97522381.mp3
7.37M
باز زدم آقا به تو رو😭 من بشکسته سبو😭 اومدم دیگه نگو😭 چه عجب بی وفام😭 اینقد اگه کرده بدی😭 توکه خوبی بلدی😭 بطلب کربلا😭 خیلی قشنگه😭😭😭👌 حتما دانلود کنید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏50 😍😊✍مثل باران❗️ 🌧🌧🕋🕋🌧🌧 🌊آب دریا تلخ است اما وقتی حرکت کند، بخار شود، بالا برود
🙏 های خدایی🙏51 🕌 نمازهای بی خدا، تخمه های پوک؛ 🕌🕌🕋🕋🕌🕌 ❓سؤال: به فرموده يكي از راه هاي كنترل هواي نفس در ارتكاب گناهان و انجام مفاسد، پناه بردن به است اما اگر واقعا نماز، انسان را از فحشا و منکر باز مى‌‏دارد، چرا بعضى نمازگزاران باز هم مرتکب خلاف و زشتی مى‌‏شوند؟ ✅جواب: قرآن می‌فرماید: «إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَىٰ عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنکَرِ» (عنکبوت/45) نماز (انسان را) از زشتی‌ها و گناه بازمی‌‌دارد! نماز!! اما باید بدانیم که تخمه پوک، هیچ‌گاه سبز نمى‌‏شود و نماز بدون حضور قلب، نماز بدون شرايط صحت و قبولي، همان تخمه پوک است که میوه ندارد🌻. 👈نمازى سبب دورى انسان از مفاسد مى‌‏شود که با حضور قلب و حفظ شرايط باشد(یعنی نماز باشد!) و گرنه صرف حرکت لب و دست و پا، چنین خاصیّتى را ندارد. ↩️نمازمان را قیمتی کنیم با اخلاص بیشتر! نماز، هرچه بیشتر خدا داشته باشد، هرچه بیشتر خدا از رکوع و سجود و قنوتش، سهم داشته باشد، بیشتر تاثیر میگذارد در کمال مان! http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
13.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازدحامِ دلداده‌هاست اینجا در خدا که غرق باشی این‌ چنیـن برایِ دیدنت سر از پا نمی‌شناسند عاشق‌ها ...❤️😭 دلتنگتم حاجی😭😔 کمکم کن تنهام نزار😭 😭 ۲۷حضرت‌رسولﷺ ☘🌷🌷🕊🕊🕊🌷🌷☘ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 👉🌺🍃 🌺🍃
#مولاے_غریبم💔😭😭 خداڪنہ بهم نگید تمومہ فرصتٺ😭😭 دعا بڪن ڪہ خوب بشم آقا بہ حرمتٺ...😭😭 یہ ڪارے ڪن ڪہ من نشم دلیل گریہ هاٺ😭 یہ ڪارے ڪن نشم دلیل طول غــیبتٺ😔😭 آقاجان ببخش😭😭 شرمندم😭 #العجـل_یابقیةاللہ_الساعـہ ┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۲ 🌷🌷🌷 چرا ب
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۳۳ 🌷🌷🌷 خلاصه نگو پدر بنده هم دلش کمی سر به سر گذشتن می خواسته و الان موقعیت جور شده .. خندم گرفته بود ابروی برای بابا بالا انداختم و دستامو به نشانه تسلیم برای مامان بالا بردم و گفتم : مامان جان می خوای الان زنگ بزنم به مهران خودت ازش بپرسی ؟! اره زنگ بزنم ؟! اگه راست میگی زنگ بزن ببینم !! با این که میدونستم الان موقعیتش نیست وبرای مهران سخته که شوخی کنه بخواد دستم بندازه بهم بخنده گوشی از تو جیبم در اوردم باهاش تماس گرفتم .. بعدم گذاشتم رو اسپیکر که مامان هم بفهمه صداشو .. بعد از چند تا بوق صدای جدی مهران داخل گوشی پیچید .. بله بفرمایید .. ؟! اولش جا خوردم ... مهران و این همه جدیت .. ولی بعد با توجه به شرایطی که داشت و موقعیت الانش نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده .. حتی مامان و بابا هم از لحن جدی مهران تعجب کرده بودن و با بهت به گوشی نگاه می کردن .. مهران هم که صدای خنده منو شنیده بود و از صداش میشد فهمید که چقدر داره خودشو کنترل میکنه تا چیزی به من نگه ... بله امیر اقا حق باشماست .. امری بود ؟! در حالی که سعی داشتم خندمو بخورم گفتم : مهران خدا کنه شهید بشی .. که جدی بودنم بهت نمیاد اخه برادر من ... بله درسته برادر حق با شماست ..‌بله ، بله ؟ کار ضروری پیش اومده ؟ مهران شرمنده بد موقع مزاحمت شدماا .. ولی تقصیر خاله است .. ظهر با مامان حرف زده امشب می خوای بری خواستگاری .. حالا مامانم گیر داده به من .. منم گفتم به ضرب شکنجه راضی شدی بری قبول نمی کنن که .. !! حالا مامان سهیلا از خودت بشنوه ؟؟ بله بنده در خدمتم فرمایید چه کاری از دستم ساخته است ؟؟ وای مهران من نمیتونم باهات صحبت بیا خودت با مامان صحبت کن ... خودمو رفتم روی مبل کناری نشستم و دستمم نگه داشتم جلوی دهنم که صدای خنده ام بلند نشه یه موقع .. مامان : سلام مهران جان خوبی پسرم .. سلام جناب وزیر حالتون خوبه شما شرمندتون نتونستم زودتر خبر بگیرم ازتون ؟؟ مهران مامان سهیلا هر موقع می خواست سربه سرش بزاره با باهاش شوخی کنه و میترسید میگفت وزیر جنگ .. از دست تو پسر شیطون .. ببینم این بچه من راست میگه به ضرب شکنجه با دمپایی رفتی خواستگاری ؟؟ ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۳ 🌷🌷🌷 خلاص
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... پارت ۱۳۴ 🌷🌷🌷 والا چی بگم اخه .. بله حقیقت داره .. !! وا مهران یعنی چی اخه .. ؟؟ جناب وزیر من الان در موقعیتی نیستم که بتونم با جزئیات براتون مسئله رو شرح بدم .. نه ممنون پسرم جزئیات نمی خوام همون کلیات قضیه رو بگو .. خب در مجموع که بله خیلی شکنجه سخت و دشواری بود مخصوصا که در هر صورت به مراسم خواستگاری هم ختم میشد .. گفتم پس مشکلی نیست و شکنجه ها رو تحمل کردم .. ولی شما که میدونین این شکنجه ها دیگه روی من اثر ندارن تقریبا برای من عادت شده و مثل نوازش میمونه برای من .. پس جناب وزیر چیز مهمی نبود ..ولی خب عواقب خودشو داره دیگه .. چون اینطور ک الان از شواهد امر پیداست به زودی باز این اتفاق برای من تکرار خواهد شد .. و الانم پیام تهدید رو دریافت کردم .. !! امان از دست شما دو تا پسر اخرش ما رو دق میدین .. نه جناب وزیر این چه حرفیه شما تاج سر مایین .. در اسرع وقت برای بازگو کردن جزئیات خدمت میرسم .‌ ..‌ امان از دست تو .. امیدوارم خوشبخت بشی پسرم پس من برم بیا با امیر صحبت کن .. بله ممنون حتما ایشون که خیلی ارادت داریم خدمتشون البته به پای شما که نمیرسن .. بلند شدم گوشی از روی اسپیکر خارج کردم .. و گفتم .. تو که راست میگی خود شیرین .. در هر صورت ارادتمندم جناب امیر ... اگر عرضی با بنده نیست مرخص بشم خودتون که شرایط اکنون بنده رو میدونید ؟؟ بله خیلی خوبم میدونم .. پس فعلا یا علی ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
خاطره ای از سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹💐🌷🌹💐🌹🌷💐🌹🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f