°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۶ 🌷🌷🌷
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۲۷
🌷🌷🌷
خونه توی سکوت بود و بعضی وقتها صدای ظرفهایی که مریم خانم به هم میزد می اومد ..
یه جوری این صدا ها منو سمت اشپز خانه کشیدن که خودم تعجب کردم برای چی ..
بعد از اینکه پامو داخل محوطه اشپزخانه گذاشتم و بوی قرمه سبزی مریم خانم فهمیدم ..
تازه متوجه شدم که ناهار نخوردم و چقدر گرسنمه ..
پس بی درنگ در حالی که می نشستم روی صندلی دستهامو بهم زدم و گفتم ..
سلام مریم خانم خسته نباشید ..
مریم خانم برگشت و بعد از دیدن من لبخندی زد و گفت :
سلام اقا کی اومدین متوجه نشدم ..
همین الان اومدم ..
مریم خانم چه بو به رنگی راه انداختین دلم ضعف رفت ..
میشه یکم بدین من بخورم اخه ناهار نخوردم و الان به شدت گرسنمه ..
ای وای اقا ببخشید الان
الان اماده می کنم ..
چند لحظه صبر کنید ..
بعد از چند دقیقه
مریم خانوم یه میز کوچیک چید و هوش از سر من گرسنه برد ..
و اشتهامو بیشتر تحریک کرد ..
پس بدون وقفه شروع کردم به خوردن ..
بعد از سرکشیدن لیوان ابم از مریم خانم تشکر کردم راه افتادم سمت اتاقم و سراغ پرونده ها
با صدای درب اتاقم به خودم اومدم سرمو بلند کردم و گفتم بفرمایید ..
و مریم خانم با چایی و شیرینی توی درگاه درب اتاق مشخص شد ..
اقا دیدم خیلی وقته توی اتاقین گفتم براتون چای بیارم ؟!
خوب کاری کردی مریم خانم به موقع بود ..
پس بفرمایید ..
ممنون از شما .. راستی
بابا و مامان سهیلا اومدن ..؟!
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 این قسمت دشت های سوخته فصل چهارم قسمت 9⃣8⃣
زندگینامه سردارشهیدحاج محمدابراهیم همت
💐🌷🌹🥀🌷🌷💐🌹🥀🌹🌷🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل پنجم
قسمت 0⃣9⃣
فرماندهان سپاه،پس از بررسی اوضاع منطقه و جمع بندی موانع و مشکلات موجود به این نتیجه رسیدند که سپاه چهارم ارتش عراق در شمال خوزستان را منهدم کنند .👌
به همین دلیل آن ها پیروزی در این عملیات را طی چهار مرحله طراحی کردند و قرار گذاشتند:👍
۱-مرحله ی نخست،ارتفاعات شرقی دشت عباس یعنی بلندی های جوفینه ،بلتا و شاوریه را در شمال ،تپه ی ابوصلیبی خات را در مرکز و تنگه ی رقابیه را در غرب منطقه ی مذکور تصرف کنند.👌۲_در مرحله ی دوم منطقه ی عین خوش ،ارتفاعات تینه و غرب چنانه را از دشمن بازپس گیرند.👍
۳_در مرحله ی سوم هدف رزمندگان اسلام پیشروی تا ارتفاعات استراتژیک دوسلک بود .👌
و در چهارمین و آخرین مرحله عملیات فتح المبین ،هدف تصرف منطقه برقازه در ارتفاعات میشداغ و استقرار نیروها بر روی خطوط مرزی فکه_العماره و تأمین نوار مرزی بود .👌
به همین دلیل در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۰توسط فرماندهی کل سپاه آقای محسن رضایی ،همچنین حسن باقری ،سیدرحیم صفوی،غلامعلی رشید و مجید بقایی از مناطق عملیاتی شوش و غرب دزفول ،شناسایی کلی انجام گرفت.👍
ادامہ دارد...👌
ادامه ی این داستان ان شاالله به زودے در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 29 💢حاجهمّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر #ايما
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 30
🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با #امام_خمینی (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور #فکه به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت #عملیات_والفجر مقدماتی در منطقه بماند.
🔰قبول این درخواست از سوی محسن رضایی موجب شد تا من و #شهید_بقایی هم بنا به دستور محسن رضایی از فرودگاه چهارم🛫 وحدتی #دزفول بازگردیم و توفیق دیدار با امام از ما سلب شود😔بدین ترتیب صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم.
🔰در طول مسیر یادم میآید که شهید بقایی در حال حفظ سوره #والفجر بود، اما آیات پایانی یعنی آیات «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِیجَنَّتِی» را #نمیتوانست به خاطر بسپارد💬 و وقتی موضوع را به #شهید_باقری گفتم؛ او مکثی کرد و گفت که این آیه در شأن #امام_حسین (ع) است.
🔰بدین ترتیب به منطقه مورد نظر رسیدیم، به دیدگاهی که در بالای تپهای قرار داشت و برای #ارتش بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشهها🗺 را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی میکرد و روی نقشه علامت❌ میزد. در این هنگام #عراقیها خمپارههای کور میزدند
🔰اما یکی از خمپارهها 💥به زیر تپهای که ما مستقر بودیم اصابت کرد به همین خاطر شهید باقری متوجه شد که دیدهبان عراقی #موقعیت ما را فهمیده لذا «کالک» عملیات و وسایل را جمع کردیم تا #محل شناسایی را تغییر دهیم؛ از طرفی به برادرش « #محمد» که اکنون رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است گفت از سنگر ارتشیها که در کنار ما بود درباره یکی از سنگرهای عراق سوال❓ کند.
🔰با بیرون رفتن وی ما هم آمدیم تا از #سنگر خارج شویم که در همین لحظه گلوله خمپاره💥 به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاکآلود🌫 شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، #پرده_گوش من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است.
🔰در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای « #یاصاحبالزمان (عج)» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپارهای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده💔 و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا #ترکش خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود. در آنجا دیدم #حسن باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به #امام_حسین (ع) سلام میدهد.
🔰 برادر شهید باقری را دیدم و وقتی به آنها ماجرا را گفتم، #بیهوش شدم؛ هنگامی که به هوش آمدم از محمد باقری سراغ بقیه را گرفتم که گفت: «برای سرعت عمل در انتقال مجروحها آنها را داخل جیپ فرماندهی🚑 گذاشتیم که حین انتقال به عقب #مجید_بقایی در داخل جیپ و « #حسن» هم در اتاق عمل به #شهادت🌷 رسید😔
#شهید_حسن_باقری
#راوی_سردار_صفاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_95548020.mp3
4.35M
🌹خوشم که زیرِ سایتم حسین😭
🌹تو خوبیو هوامو داری😭
🌹مریض عشقتم فقط خودت
🌹طبیبمی، دوامو داری😔
🌹به زندگیم صفا بده😭
🌹تو قلبمو جلا بده😭
🌹مُحَرّمِت داره میاد
🌹به من یه کربلا بده😭😭
🔸 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🔸 #غریب_کربلا_حسین
🎤 #حمید_علیمی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۲۷ 🌷🌷🌷 خونه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۸
🌷🌷🌷
بله اقا جان اومدن ..
از شما هم سوال کردن گفتم داخل اتاقتون هستید ..
ممنون مریم خانم پس شما برید منم چند دقیقه دیگه میام پایین ..
چشم اقا با اجازه ..
بعد رفتن مریم خانم چند تا کار کوچیک که مونده بود تموم کردم و بعد از اتمام کار این پرونده گذاشتمش کنار و بعد از کش و قوسی به بدنم ..
چای و شیرینی رو خوردم و بعد از برداشتن سینی محتویات رفتم پایین ..
بعد از گذاشتنشون داخل اشپز خونه اومدم بیرون ..
با سرخوشی صدا رو بلند کردم و گفتم :
اهای اهل خونه کجایین ؟!
اهل خونه ؟
خانواده گرام ..
یکم شازده اتون تحویل بگیرید ..؟!
بابا نبود کسی ..
بعد صدارو اوردم پایین و با نا امیدی گفتم :
هیی پسر کسی هم نیست تحویلت بگیره ..
که صدای خنده بابا و مامان از پشت سرم شنیدم ...
پشت سرم یعنی اشپزخانه ..
اما من که ..
با بهت برگشتم عقب و دیدم کنار هم ایستادن و می خندن ..
با بهت پرسیدم شما پشت سر من یعنی تو اشپزخانه بودین ؟!
دستمو بردم داخل موهام و سرمو کج کردم سمت شونه ام و ادامه دادم ..
خب چرا من ندیدمتون اخه ؟!
بابا با خنده سرشو تکون داد و اومد جلو دست گذاشت روی شونه ام و گفت :
اخه پسر گیج من ..
چرا حواست به اطرافت نیست که بعد خونه رو هم میذاری رو سرت ...
سرمو انداختم پایین و گفتم :
چکار کنم حواسم نبود ببخشید خب.
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۸ 🌷🌷🌷 بله اق
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۹
🌷🌷🌷
امان از دست تو پسر ...
حالا بیا بشین ببینم چی شده که خونه رو گذاشتی رو سرت ..
خنده شرمگینی کردم و گفتم :
هیچی فقط می خواستم دور هم باشیم ..
خیلی خب بیا بشین ببینیم میتونم زیر زبونتو بکشم یا نه ..
بعد صداش رو بلند کرد و گفت ..
سهیلا خانوم بی زحمت از اون چایی های مخصوص خودت
مامانم از اشپزخونه داد زد ..
چشم اقا الان میارم ...
با بابا به سمت مبل ها رفتیم و هنوز ننشسته سوالات شروع شد ...
خب چه خبر پسر جان چه می کنی ؟؟
هیچی در گیرم ..
پیش پای شما هم داشتم روی پرونده ها کار می کردم ..
شروع کردم از روند کارهای شرکت و پرونده ها توضیح دادن ..
باباهم بعضی اوقات حرفهام و تایید یا رد میکرد و بعضی جاها هم راهکار میداد ...
تا اینکه سهیلا اومد .
بعد از دادن چای های مخصوص خودش کنار بابا نشست ...
و ما همچنان در گیر صحبت بودیم که ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
❤️❤️At the end of time, mosques are abad, but they are empty of guidance, minarets are raised, mosques are decorated (but they are empty of content)❤️❤️
🌹🌹در آخر الزمان مساجد آباد است ولی از هدایت خالی است،مناره ها بلند میشود،مساجد تزیین میشود (ولی از محتوا خالی است)🌹🌹
روزگار رهائی/ج۲/ص۷۹۲🌺
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۹ 🌷🌷🌷 امان ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۳۰
🌷🌷🌷
عهه بس کنید دیگه شما هم ..
من و بابا همزمان سرمون بالا اوردیم و با بهت به مامان سهیلا نگاه کردیم ...
مامان سهیلا که نگاه بهت زده ما رو دید ..
خب چیه چرا اینجوری نگاه می کنین مگه دروغ می گم والا
تا بهم میرسین کار کار کار ...
ای بابا خسته شدم از دستتون سرم رفت
سرمو تکون دادم و دستامم به نشونه تسلیم اوردم بالا و گفتم :
خیلی خب مامان سهیلا اتش بس ما تسلیم ..
امون بدین ..
مامان سهیلا گفت
خب راست میگم دیگه به من فکر نمی کنین تا بهم میرسین پرونده و شرکت ..
بابا گفت :
بفرما خانم هر بحثی که شما بگین ما صحبت می کنیم ..
حالا شما دستور بدین ؟!
مامان سهیلا :
الان واقعا من بگم در مورد چی صحبت کنیم ؟!
بله مامان جان بفرمایید ..
هر چی گفتماا مخالفت نمی کنی .. ؟!
شما جون بخواه مامان سهیلا ..
مامان سهیلا خندید و گفت واقعا راست میگی ..
بعد نگاهی به بابا کرد و لبخندی زد ..
برگشت سمت من و گفت :
امیر جان فکر نمی کنی دیگه وقتشه ..
وقت چی مامان جان ؟!
ازدواج ؟؟!!
چییی ؟!
نه مامان جان از این حرفها نزنین یه موقع هاا ..
من و چه به زن گرفتن .. !!
خب عزیز مادر دیگه وقتشه ..
ظهر با مامان مهران صحبت کردم امشب داشتن برای مهرانشون میرفتن خواستگاری ..
خب تو هم دست به کارشو عزیز مادر ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸