eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
شهید همت به روایت همسرش2 #قسمت_بیست‌وپنجم ادامه👈ازش بدم آمد!!! بش گفت «بابایی! اگر پسر خوبی باشی
شهید همت به روایت همسرش - 2 ادامه👈ازش بدم آمد!!! خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو امشب، . مگر می شود؟» حالم بد شد.🍃 ترسید، منتها گفت «بابا این دیگه کیه، شوخی هم سرش نمی شود، پدر صلواتی.»🙁 درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم میچرخد نمی داند باید چی کار کند. به سر خودش هم گمانم زد. فکر می کرد من چشمهام بسته ست نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت «بابا به خدا من شوخی کردم.» اشک را هم توی چشم هاش دیدم😢 وقتی پرسید «وقتش ست یعنی؟» گفتم «اوهوم.» گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید،دکمه هاش را بالا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی.منظورش حاجی اثری نژادبود.😥 خانه شان دیوار به دیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. نگذاشته بود حرف بزند یا خوشوبش کند. گفته بود «حاجی جان! قربان شکلت بیا این مهدی ما را بردار ببر تا ما برویم بیمارستان!»😞 مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید. نگذاشتند. مرد راه نمی دادند. گفت «نگران نباش! من همین الآن برمی گردم.» برگشت آمد خانم عبادیان را برداشت با خودش آورد.می خواست بیاید ببیندم،باز راهش ندادند. خانم عبادیان می گفت همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتی جلو او هم نمی توانسته یا نمی خواسته اشکهاش را پنهان کند😓. میگفت بش گفته «یک قرآن می دهم ببرید بالای سرش بنشینید چند تا آیه بخوانید بلکه دردش» می گفت «کم مانده بود بزنم زیر خنده بگویم مگر قرارست ژیلا بمیرد که بروم بالای سرش قرآن بخوانم.»😂 میگفت «نگفتم ولی. روم نشد یعنی.»😐 راوی:همسرشهید . @hemmat_channel
🔴 حال خوش معنوے یعنے ... 🔸هر گریه‌اے نشانۀ حال خوش معنوے نیست؛ این گریه باید ناشے از یک قلب شاد باشد. حال خوش معنوے به غمگین بودن نیست، به داشتن یک سلسله شادی‌هاے بسیار عمیق و معنادار است! ما معمولاً وقتے خیلے دل‌مان گرفته و مشڪلات هجوم آورده سراغ عبادت و دعا می‌رویم و در خانۀ خدا ناله می‌زنیم، در‌حالی‌ڪه اصلش این است ڪه وقتے سرشار از شادے و نشاط هستے، دنبال دعا و عبادت باشے تا از خدا تشڪر ڪنی. 🔸حال خوش معنوے یعنے اطمینان و نداشتن نگرانے! و قدم اول براے رسیدن به حال خوش معنوے این است ڪه به خدا اطمینان پیدا ڪنے. أَلا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یعنے با ذڪر خدا آرام شو تا نگرانی‌هایت برطرف شود. آیت الله بهجت میفرمود: اگر همان‌قدر ڪه بچه به مادرش اعتماد دارد، به خدا اعتماد داشتیم، مشڪلے نداشتیم! 🔸 حال خوش معنوے یعنے دیدن ڪبریایے خدا و لذت بردن از عظمت و شڪوهش. الله اڪبر یعنے: خدایا! تو چه باعظمت و باشڪوهی! 🔸 حال خوش معنوے یعنے لذت بردن از اینڪه در بغل خدا هستی؛ عین یک ڪودک ڪه وقتے بین غریبه‌ها، به بغل پدر و مادرش می‌رود، ڪِیف می‌ڪند. 🔸 حال خوش معنوے یعنے چشیدن حلاوت و شیرینے ذڪر خدا، نه چشیدن غم و اندوه ناشے از بدبختی! 👤علیرضا پناهیان http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌾 مثل گندم باشیم! زیرخاک میبرندش،باز میروید پرتر زیر سنگ میبرندش،آرد میشود پر بهاتر آتش میزنندش،نان میشود مطلوب تر به دندان میجوندش،جان میشود نیرومندتر 💪 ذات باید ارزشمند باشد😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ❤️ ❤️
🍂برای استجابت،چگونه دعا کنیم؟ 🍃راوى مى گويد: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهيم پسر شعيب برخوردم و سلام كردم . 🍂 ابراهيم يكى از چشمهايش را از دست داده بود چشم سالمش نيز سخت سرخ بود مثل اينكه لخته خون است. 🍃گفتم : يك چشمت از بين رفته . به خدا من بر چشم ديگرت مى ترسم ! اگر كمى از گريه خوددارى كنى بهتر است. 🍂گفت : به خدا سوگند! امروز حتى يك دعا درباره خود نكردم . 🍃گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى !؟ گفت : درباره برادران دينى.. 🍂زيرا از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى را مامور مى كند كه به او بگويد دو برابر آنچه براى اوخواستى بر تو باد! 🍃بدين جهت خواستم براى برادران دينى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند.. چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شوديا نه ؟ اما يقين دارم دعاى فرشته براى من مستجاب خواهد شد... 📚بحارالانوار 🌺🕊🕊🌺🕊🕊🌺 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
شهید همت به روایت همسرش - 2 #قسمت_بیست‌وششم ادامه👈ازش بدم آمد!!! خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو ا
#شهیدهمت به روایت همسرش 2 #قسمت_بیست‌وهفتم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آمدند معاینه‌ام کردند گفتند باید امشب آنجا بمانم.#ابراهیم همه اش پیغام💬 می داد که چی شد. تا فهمید دکترها چی گفته اند گفت «بگویید بماند پس. من می روم خانه.»🏢توی دلم گفتم «نه به آن گریه هاش نه به این رفتن هاش، در رفتن هاش.»😐نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آنجا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بش نرسید که گفتم «نمیمانم.☹️ نمیخواهم بمانم. توی این بیمارستان کثیف و دور از #ابراهیم.»گفتند «چرا؟ بچه شاید…» گفتم«اگرآمدنی بود می آمد.نمی توانم.نمی خواهم. بگذارید بروم.»🙁 نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود. آنها اینطور می گفتند. هم برای من هم برای بچه. نمی خواستم بگویم، حرفهایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به #ابراهیم میگفتمش، اما گفتمش. گفتم «بش بگویید اگر نیاید ببردم خودم پا میشوم راه می افتم می آیم.»😢 آمد.گفتم«می بینی بیمارستان را؟ من اینجا نمی مانم.»یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به #ابراهیم گفت «حالش خیلی بدست. باید بماند.» #ابراهیم گفت «نمی خواهد اینجا بماند. زور که نیست. خودم همین الآن می برمش باختران.»👌پرستار گفت «میل خودت ست.» #ابراهیم گفت «دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد.»پرستار گفت «ببر، ولی اگر هردوشان تلف شدند حق نداری بیایی اینجا دادوقال راه بیندازی.»😞☝️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#عکس_کمتر_دیده_شده_از #شهیدمحمدابراهیم‌همت سمت راست:اکبر زجاجی معاون #حاج‌همت وسط: #حاج_همت سوم:رسول توکلی سمت چپ:شهید محمدرضا دستواره(جانشین لشگر)😇✌️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 2 #قسمت_بیست‌وهفتم ادامه👈ازش بدم آمد!!! آمدند معاینه‌ام کردند گفتند باید ام
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌وهشتم #ادامه👈 بدم ازش آمد!!! داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد شد برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.☺️ آمدند گفتند باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند🍃، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا میکرد می گفت شکر. فردا را هم پیش ما ماند☺️. هیچکس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر. دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و #ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و بش شیر میداد🙁. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم. بش گفتم «اگر بدانی آن روزها چقدر ازت بدم می آمد.»🙊 خرداد پنجاه و نه بود گمانم. روز اول، از راه نرسیده، خسته و کوفته بودیم که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته «تمام خواهر و برادرهای اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.» آن روزها بش میگفتند « #برادر_همت.»🙂 فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.😌 اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرارست ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم شاید هرگز به دوستم نمی گفتم «توی کردها هم انگار آدم خوب پیدا می شود.»😑😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹شروع کارها با نام بسم الله🌹 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره): هرکار میکنی بگو بسم الله💞 تا جمله گناهان تو بخشد الله💞 ☘ناهار میخوری بگو بسم الله، توالت میخواهی بروی پای چپت را بگذار و بگو بسم الله. سوار ماشین میشوی بگو بسم الله تا تصادف نکنی. ☘سر سفره برای هر چیزی باید یڪ بسم الله بگویی. ماست بسم الله جدا، پلو بسم الله جدا، سبزی خوردن بسم الله جدا، خورش بسم الله جدا، نان بسم الله جدا، تازه اگر با کسی حرف بزنی، آنها باطل میشوند و باید دوباره بگویی بسم الله. حالا برای اینکه خسته نشوید اینطور بگویید: « بسم الله مِنْ أَوَّلهِ الیٰ آخِرِه» ☘(بین غذا) با کسی حرف نزنید تا باطل نشود. اگر سهوا با کسی حرف زدید، بسم الله را تکرار کن. این روایت است از خودم نمیگویم; ☘شخصی به امام عرض کرد: من می گویم بسم الله ، اما باز هم غذا برایم ضرر دارد چرا؟ امام فرمودند: شاید بسم الله میگویی، اما بعد از آن با کسب حرف میزنی ، آن بسم الله اولیت باطل میشود، برای این غذا برایت ضرر دارد. 🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
Imam Baqir (peace be upon him) says: If I had understood the time of Prophet Mahdi (PBUH), I would have prepared myself to serve him. Bihar al-Anwar, Vol. 52, p. 243 / Naumani's absence امام باقر (علیه السلام)می فرمایند : اگر من زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه)رادرک می کردم خود را برای خدمت به او نگاه می داشتم و آماده می نمودم. بحار الانوار ،ج52،ص243/غیبت نعمانی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت۱۴۱ 🥀🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 مامان سهیلا : اماده کنی خودتو !! برای چی ؟؟ وا مامان جان الان از یک‌سال بیشتره دارم انتظار میکشم هر لحظه ..‌ نگین فراموش کردین .. !! : چیرو‌ فراموش کردم ..‌انتظار چی ؟ چیزی نگفتم فقط نگاهمو دوختم به مامان .. بعد از چند ثانیه سرمو انداختم پایین .. چند دقیقه خودمو مشغول کردم بعدم از سر میز بلند شدم .. با اجازه باباجون اگر اجازه بدین دیگه من برم .. که بچه ها یه موقع معطل من نشن ؟؟ : برو بابا جان خدا به همرات .. بعد از شنیدن توصیه های دوباره مامان سهیلا و خداحافظی کردن از خانه خارج شدم بعد از گرفتن تاکسی خودمو رسوندم‌به حسینیه .. کم و بیش بچه ها اومده بودن به حمعشون اضافه شدم و بعد از احوال پرسی مشغول صحبت شدیم ... تا این که سر و کله مهرانم پیدا شد .. از بچه ها عذر خواهی کردم و به سمت مهران رفتم ... به سلام اقا مهران .. خورشید از کدوم طرف در اومده امروز سر وقت اومدین شما ؟!؟ سلااام داش امیر مخلصیم ... والا از خدا پنهون نیست از تو هم نباشه ... مهران مکث کرد ... دستی داخل موهاش کشید دور و برش و نگاه کرد بعد سرشو اورد جلو و اهسته گفت : خدایی دیروز سید اونجوری گفت خجالت کشیدم ... دیشب خونه رفتم به مامان گفتم با هر زوری میتونی فردغ بیدارم کنه .. خودمم که نگم .. ساعت گوشی .. ساعت اتاقمو .. همه چی تنظیم کردم 😅😅 و به هزار یک بدبختی الان در محضر شمام ... خندیدم و گفتم امان از دست تو مهران ... خب بریم یه گوشه تا بقیه بچه ها هم بیان .. باشه بریم ... ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۲ 🥀🥀🥀 م
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۳ 🥀🥀🥀 کولمو برداشتم و حرکت کردم .. دیدم مهران با یک چمدون داره دنبالم میاد .. ایستادم و با تعجب برگشتم سمت مهران و گفتم .. مهران چمدون برای چی برداشتی اخه ؟؟ وا امیر وسایلمه خب چه وسایلی اخه خوبه اقا سید دیروز گفت فقط وسایل ضروری !! خب منم وسایل ضروری برداشتم دیگه .. چهار دست لباس .. دو تا پتو .. سشوار ..‌ اهان راستی از مهم تر منج ، مار و پله 😍😍 وااای مهران شوخی میکنی دیگه .. : نه مگه من با تو شوخی دارم به مامان گفتم مامانم که میدونی وسواس داره ..‌ گذاشت و گفت این مهمه باید باشه .. سرده سرما می خوری پتو بردار .. سشوار که نمیشه نباشه اخه .. معلوم نیست چند روز اونجایین فقط دو دست لباس و ووو ... اگه تو تونستی جلو مامان من نه بیاری منم میتونم .. !! خیلی خب همه اینها درست .. مارو پله رو چی میگی ؟؟ : حال کردی 😃 این دیگه حرکت خودم بود .. مهران دیوونم نکن ... وقت شوخی نیستااا .. ، سلام بر برادران عزیزم .. سلام اقا رضا صبح بخیر.. مهران رفت جلو دستشو انداخت دور گردن رضا .. به به داداش رضای خودم چرا زودتر نیومدی نگفتی من دق میکنم بی تو .. ، شرمنده داداش مهران دیگه چند جا کار داشتم دیر شد .. خب اماده که هستین دیگه ..؟، اره اماده ایم .. سید کی میاد حرکت کنیم ..‌؟ سید نمیاد با ما .. تا اومدم بپرسم چرا ..؟؟ یکی از بچه ها رضا رو صدا زد و رضا رفت ... ادامه_دارد .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 9⃣3⃣ 🔰محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه
0⃣4⃣ 💠می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سر درآورد 🔰مجید تصمیمش را گرفته است؛ 💥اما با هر چیزی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شدنش. مجید تمام دنیـ🌍ـا را به شوخی گرفته بود. 🔰عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا🚕 و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید🚷 آنها هم بهانه می‌آورند که چون نداری، تک پسر هستی و داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم را بیرون می‌اندازند😄 🔰تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم😔 وقتی هم فهمید که ما . خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. 🔰ما با آلمان هم مخالف بودیم. به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا🏝 ولی ما در فکر و خیال💬 خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. 🔰ما فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری🛌 می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو . حاضر نشد🚫 بگوید. به شوخی می‌گفت: «این فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود🚷 🔰چند روز مانده به رفتن لباس‌های را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید📸 که مثلاً مرا از زیر قرآن📖 رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز است.»😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 0⃣4⃣ 💠می‌گفت می‌روم آلمان، اما از #سوریه سر درآورد 🔰مجید تصمی
1⃣4⃣ 🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقی‌ای که داشت، و و بود. وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبت‌نام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباس‌هایشان بد است، من دوست ندارم.» 🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس ثبت‌نام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که شد. 🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا گرفت، چشمش به صورت نیفتاد و هر موقع می‌خواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود. 🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمی‌دانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن می‌گفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیری‌ام برای رفتن به سوریه، می‌شود.» 🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده می‌شود، باشد. پول حلال روی بچه تاثیر می‌گذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر می‌کنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را می‌خواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود. 🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بچه هامون جوون شدن😭 جــوونامون پیـر شدن😭 💔نیومدی.....😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
دختر نور خدا امشب سه جا دارد عزا◾️😭😭 گاه میگوید پدر😭 گاهی حسن😭 گاهی رضا😭 ◾️آجرڪ الله یا صاحب الزمان ◾️😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۳ 🥀🥀🥀
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۴ 🥀🥀🥀 بعد از چند دقیقه صدای رضا بلند شد .. برادران توجه کنید ... !! برادران ..؟؟ بعد از اینکه توجه بچه ها جلب شد و همه جمع شدیم و سکوت حکم فرما شد .. رضا گفت : برادران ..‌ من چند دقیقه پیش با سید صحبت کردم . مثل اینکه برای سید کاری پیش اومده و قرار شد که ما با اقای دهقان حرکت کنیم و سید بعدا به ما ملحق میشن .. خب من الان اسامی میخونم ببینم همه هستین تا بعد حرکت کنیم به امید خدا .. خب .... رضا شروع کرد اسامی رو خوندن و بچه ها بعداز اعلام امادگی و حاضر بودن سوار میشدن ... اسم من و مهرانم خوند و سوار شدیم ...‌ یک مرتبه متوجه شدم علی نیست .. برگشتم سمت مهران و گفتم .. مهران از علی خبر نداری تو !!؟ دیر کرده ؟ : اره راست میگی اصلا حواسم به علی نبود .. دیشب باهاش صحبت کردم خوب بود گفت میام . نمیدونم چرا تا الان نیومده ؟؟ سابقه نداشت علی دیر کنه وایسا بهش تلفن کنم ببینم چی شده ؟ : باشه فقط زود اخه دیر شده الان باید حرکت کنیم .. باشه الان ... پیاده شدم و رفتم پیش رضا و در همون حال هم شماره علی گرفتم ... هر چی زنگ خورد جواب نداد .. رسیدم به رضا داشت با یکی از بچه ها هماهنگ میشد رضا جان ..؟ یه لحظه میای ؟؟ ، اره الان میام .. تا صحبت رضا تموم بشه باز شماره علی گرفتم .. این بارم جواب نداد .. رضا : چی شده امیر .. ٬؟ چرا پریشونی ؟ رضا ، علی نیومده هر چی هم زنگ میزنم جواب نمیده !! اره اتفاقا هادی هم داشت در همین مورد صحبت میکرد که یکی از بچه ها نیست .. من گفتم بیام از تو بپرسم چی شده ؟ منم خبر ندارم الان هر چی تماس میگیرم جواب نمیده .. رضا : خب با منزلشون تماس بگیر ببین چی شده ؟ راست میگی اصلا حواسم نبود .. شماره خونه خاله رو گرفتم .. داشتم نا امید میشدم که لحظه اخر صدای خاله توی گوشی پیچید .. الو‌سلام خاله جان خوبید ؟؟ سلام امیر جان تویی ؟ ادامه_دارد 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۴۴ 🥀🥀🥀 بعد ا
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... پارت ۱۴۵ 🥀🥀🥀 .... بله خاله جان .. خوبین ؟ : ممنون پسرم شکر خدا .. سر نمیزنی امیر جان .. ؟ شرمنده خاله این چند روز درگیر کارهای شرکت بودم تا برم سفر حتما در جریان هستید ..؟ اره پسرم خبر دارم .. علی در موردش باهام صحبت کرده .. اتفاقا خاله تماس گرفتم در مورد همین علی هنوز نیومده بچه ها منتظرن میدونین کجاست ؟؟ خبر دارین؟؟ _ خاله مگه خبر نداری علی دیشب تصادف کرده نمیتونه بیاد .. علی تصادف کرده چرا چیزی نگفت اخه .. الان خوبه ؟ چیزیش که نشده ؟؟ _ نه مادر خوبه فقط پای راستش گفتن ترک برداشته اتل بندی کردن .. الان کجاست حالش خوبه ؟ _ اره مادر خوبه توی اتاقشه خوابه .. می خوای صحبت کنی باهاش بیدارش کنم ؟؟ نه خاله نمی خواد .. میگم خاله اگر احتیاج به کمک هست من و مهران بیایم _ نه خاله شما برین به سفرتون برسین در امان خدا .. باشه خاله فقط هر اتفاقی افتاد و یا کاری پیش اومد حتما خبر بدین من سریع میام .. _ ممنون مادر باشه الهی عاقبت بخیر بشی خب خاله کاری ندارین ....؟؟ _ نه خاله‌خدا به همراهت خداحافظ خاله .. _ در امان خدا .. بعد از خدا حافظی با خاله .. جریان برای رضا و مهران تعریف کردم و بعد از چند دقیقه حرکت کردیم ... ادامه دارد 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌وهشتم #ادامه👈 بدم ازش آمد!!! داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌ونهم #ادامه👈ازش بدم آمد!!! گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.»👌 آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.☝️ گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.» همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.» مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد🍃. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. #ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نمی‌توانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی.🙁 مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. #ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟»😞😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت. #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_بیست‌ونهم #ادامه👈ازش بدم آمد!!! گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست.
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌ام ادامه👈ازش بدم آمد!!! من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود🍃 و اصلاً آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راهمان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگیمان حتی با آن نان و ماست هم درنرفت😞. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم. یا حتی غسل شهادت💔 کرده بودم. یا آنقدر در راه دعا و قرآن خوانده بودم که دیگر اطمینان داشتم سفر آخرتم ست و پام اگر به کردستان برسد سریع شهید می شوم🕊 و همین فردا جنازه ام را برمی گردانند. خبر نداشت یک ثانیه هم از شوق شهادت نخوابیده بودم👌. خبر نداشت جانم را کف دستم گذاشته بودم آمده بودم آنجا و آن وقت او داشت به خودش حق می داد جلو همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد🍃. جرأتش را داشتم، حرفهای زیادی هم داشتم، ترس که اصلاً، ولی نشد نتوانستم نخواستم. فقط بلند شدم آمدم بیرون، رفتم یک گوشه ی دنج نشستم گریه کردم.😢 گاهی در سرنوشت آدم چیزهایی پیش می آید که حکمتش بعدها معلوم می شود. من یاد گرفته ام، از آن روز به بعد، که هیچوقت از این چیزها برای خودم آشفتگی فکری و دغدغه درست نکنم. آن هم من، با آن همه ادعا و با خانواده یی که نصف ایران را به خاطر شغل پدرش گشته بود و سرد و گرم ها چشیده بود.🙁😞 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 1⃣4⃣ 🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقی‌ای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت
2⃣4⃣ 🔰اولین برنامه ی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گرفت، نمایشگاه بود. 🔰یه روز بهم گفت: میخوام تو حیاط، نمایشگاه درست کنم. منم گفتم باشه ولی فکرنکنم بشه. آخه فضا جوری بود که نمی شد کار کنیم. گفت: "کار شهدا رو زمین نمیمونه"😊 🔰فردای اون روز شروع کردیم به کار. اولش هیچ کس نمی کرد تو فضای حیاط مسجد بشه اینقدر قشنگ کار کرد. ولی بعدش همه بودن. 🔰یادمه یکی از فرماندهان سپاه اومد برای سر زدن. واقعا لذت برد از این همه پشت کار و گفت واقعا کشیدین و کارتون قابل تحسینه 🔰یه کار که انجام داد این بود که تو نمایشگاه دفاع مقدس یه جایی که خیلی دید داشت، عکس که رفیقاش بودن رو زده بود. 🔰از جیب خودش تمام خرج نمایشگاه رو داد. بدون اینکه به کسی بگه ...🌹 🔰زمان بازدید از نمایشگاه که شد با عجله اومد تو حیاط گفت بریم. گفتم علی کجا؟ گفت: بریم به سر بزنیم. 🔰با چند نفر از ریش سفیدای محل به تک تک خانواده شهدا سر زد. خانواده هاشون خیلی شده بودن 🔰یاد اون موقع ها میفتم میگم واقعا علی برا از جون گذاشت که اسمونی شد ❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 2⃣4⃣ 🔰اولین برنامه ی #فرهنگی که بعد از فرمانده شدنش توی مسجد گ
3⃣4⃣ 💠 بیت المال 🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند. 🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ... 🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. است و بیابان.... اواسط راه بودم که دیدم جلوی پایم ایستاد. بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟ جریان را برایش تعریف کردم. 🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان.... من 2 کیلومتر که راه رفتم رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر را برمیگردیم. 🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم. 🌷پاهایم نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم...... جانش میرفت حرف اول را میزد❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
پیروان حاج همتے ها چرا دیگه مثل قبل نظر نمیدید؟!😭 از سطح پست‌ها بگید... چرا اینقدر ریزش😭 خوبه؟!بده؟!😔 انتقاد کنید.. سکوت ناراحتموݩ کرده..😭 @Deltange_hemmat68 هرکسی ایده‌ای داره با حرفاتون،نظرات و ایده‌هاتون بهمون کمک کنید..🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 #کانال سردار خیبر شهید ابراهیم همت🌹 ✍در کانال شهید حاج همت منتظر حضور سبز شما عزیزان هستیم.🌹 👌👌👌👌 ادامہ زندگینامه شهید همت ان شااللہ بہ زودے به صورت روزانه در کانال زیر 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌ام ادامه👈ازش بدم آمد!!! من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام ر
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌یکم ادامه👈 ازش بدم آمد!!! شما حسابش رابکنید که دختر خانواده در نجف آباد اصفهان به دنیا بیاید، سالها در تهران و اهواز و تبریز و همدان و خیلی جاهای دیگر زندگی کند🍃، باز برگردد نجف آباد و دو دیپلم ریاضی و تجربی بگیرد، همان سال در رشته ی شیمی دانشگاه اصفهان قبول شود، همان سال اوج فعالیت های گروههای مختلف سیاسی باشد♨️ و او پیگیر تمام جریانات و مشتاق حرفهای دکتر شریعتی و دیگران و برود دوران انقلاب را درک کند در راهپیمایی ها و همه جا✌️، فتنه ها را هم ببیند و بیکار ننشیند، حتی بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، و سر از کردستان و پاوه دربیاورد. آن لحظه اما نمی توانستم این چیزها را درک کنم. یعنی قدرتش را نداشتم فراموششان کنم.نمی توانستم فراموش کنم بعد از پیروزی انقلاب بیکار نبودم.🍃 حتی سر از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد درآوردم. فکر کنم زمان یکی از رفراندوم ها بود. صحنه ها آنجا دیدم از خیلی ها.از زنی که با آبجوش سوخته بود و زخمش کرم گذاشته بود و رأیش را در صندوقی انداخت که ما برده بودیم پیشش😞. یا زنی دیگر که در کوهپایه زندگی می کرد و جای استراحت وخوابش در تنور بود. یا خیلی چیزهای دیگر، که مرا مقید میکرد از نظر عقلانی و انسانی همراه انقلاب باشم.😢 جنگ هم که شروع شد نتوانستم همراه نباشم. آن روزها انقلاب فرهنگی شده بود و ما رفته بودیم قم. اردوی دفتر تحکیم بود برای مسایل اسلامی.🌹 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌یکم ادامه👈 ازش بدم آمد!!! شما حسابش رابکنید که دختر خانواده
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_سی‌‌و‌دوم ادامه👈ازش بدم آمد!!! یادم ست توی دفتر خاطراتم📖 نوشتم، با وحشت هم نوشتم📝، که احساس می کنم این جنگ سرنوشت مرا تعیین می کند و نقش مهمی در زندگی من دارد. البته خوش بینانه نگاه می کردم. ولی مطمئن بودم سختی زیادی خواهم کشید.😞 مطمئن بودم این جنگ متصل میشود به سرزمین های اسلامی دیگر، مثل الجزایر و مصر و فلسطین و باعث میشود که… چی بگویم؟… سال بعد بود گمانم که باز از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند🍃. فکر کنم از طرف واحد جذب نیرو بود. قرار بود برویم در مناطق مختلف با جهادسازندگی و واحدهای فرهنگی سپاه همکاری کنیم. از همه قشری هم داشتیم. از دانشجو تا معلم و محصل های پانزده شانزده ساله. ما را فرستادند کردستان. راننده خواب آلود😨 بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه نیز به دست دکتر چمران آزاد شده بود✌️ و همه چیز ناآرام.خواهرهای گروه جیغ و داد می کردند که «ما می خواهیم برویم سنندج.» من حرفی نمی زدم. پیش خودم میگفتم«در شأن شهید نیست مسیرش را خودش انتخاب کند.»🙂👌 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f