°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوهفتم یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی م
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهوهشتم
زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم🍃. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح 📿هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین🚙 پیاده شدند. من نشدم.
#ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.😞گفتم حالا فهمیدی من چی می کشم؟😢گفت آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.گفتم چی را؟گفت که بدون تو چقدر من غریبم.😞 شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد #ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، #ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید چی شده، ژیلا؟☹️و من بگویم هیچی. فقط دلم تنگ شده.💔یا بگوید ناراحتی من می روم جبهه؟تا من بگویم نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این است که رزمندهای.غیر از این اگر بود اصلا دلم برات تنگ نمیشد.😞☝️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهوهشتم زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم🍃.
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_پنجاهونهم
بارها بش گفتم همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.💔نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد.و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفتهای که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم.از آن روزها بدم می آید😞.بعدها روزهای سخت تری را گذراندم.اما آن دو هفته چی بگویم؟آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود.چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم.رفتیم منزل یکی از دوستان #ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی.زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند.من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.🙁یک بار که #ابراهیم آمد گفتم من اینجا اذیت می شوم.گفت صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.گفتم اگر نشد؟😒گفت برگرد برو اصفهان.اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.🚀رفتن را،نه،نمی توانستم.باید پیش #ابراهیم می ماندم.خودم خواسته بودم.دنبال راه حل می گشتم.یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام است که مرغدانیاش کردهاند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که #ابراهیم فکری کند.رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو🔪 تمام کثافتها را تراشیدم. #ابراهیم هم که آمد دید چی کار کردهام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد،با پونز زد به دیوار،که یعنی مثلاً پرده.😊🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم8⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا. #اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... #شهی
#از_شهدا_الگو_بگیریم9⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا. #نماز_اول_وقت
#با ماشین🚐 به سمت قرارگاه میرفتیم و صدای🔊 #اذان ظهر رو از رادیو📻 گوش میکردیم. #آخرین الله اکبر اذان که تموم شد گفت: #نگهدار، همینجا نماز میخونیم. با تعجب پرسیدم: "توی این بیابون؟!" گفت: #آره، اینجا که مشکلی نداره،#آتیش دشمن هم که این طرفها نیست.#حسن دائم الوضو بود، من هم وضو داشتم. #توقف کردیم و مشغول نماز شدیم.بیابون برهوت، #فرماندهی توپخانهی سپاه، پاهای برهنه و نماز اول وقت،#صحنهی زیبایی رو از ارتباط خالق و مخلوق به تصویر کشیده بود. #جالب اینکه فاصلهی ما تا قرارگاه ده دقیقه بیشتر نبود، اما #حسن دوست نداشت همین مقدار هم نمازش به تأخیر بیفته.
#شهید_حسن_شفیعزاده
#کتاب_شهدای_علم_اخلاق
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم9⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا.
🕊🌷🕊🌷🕊
#از_شهدا_الگو_بگیریم0⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
#دیدار_به_قیامت...💔
🌷مدتی بـود که #حسـن مـثل همــیشه نبـود...
بیشتر وقــتا تـو خودش بـــود...
فهمیده بـودم دلــش هوایـی شـده...
🌷تـا اینکه یه روز اومد و نـشست روبــروم و...
گفـت...
"از بی بی #حضرت زینب (سلام الله علیها)...
یه چیزی خواستم...
#اگه حاجتمو بده...
مطمئن میشم که راضیه به رفتنم...
🌷پرسیدم:
"چی خواستی ازش...؟!"
گفت:"یه #پسر کاکل زری...❤
اگه بدونم یه پسر دارم...
که بعد من میشه مرد خونه ت...
دیگه خیالم از شما راحت میشه...💕 "
🌷وقـتی که رفـــتم سونـوگـرافی...
متوجه شدم که بـچم #پســره...
قلـبم هرّی ریخت...💔
تمــوم طـول مســیر...
تـا خونه رو گـریه میکردم...😭
دیگه مطـمئن شدم که حسنم...💕
باید بره سوریه...
🌷به خونه که رسیدم...
پرســید: "بـچه چیه...؟
پسره یا دختر...؟"
نگاش کردم و گفـتم...
💔...دیدارمون به قیامـت...💔
#همسر_شهید_حسن_غفاری
#شهید_حسن_غفاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاهونهم بارها بش گفتم همین رفتن های توست که باعث می شود من این ق
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_شصتم
هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب🍽، دو تا قاشق🥄🥄. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم #ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.🙂
ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم.😣 گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود،✌️ زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرگ بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون🙁. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. #ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.🚀
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.🤕👀
راو:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصتم هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب🍽، دو تا قاشق🥄
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_شصتویکم
شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.با ترس و لرز رفتم گفتم کیه؟😰
صدا گفت منم. #ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند.😌 در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. #ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود.
گفتم چرا آنجا؟🙁گفت سلام.گفتم سلام. نمی خواهی بیایی تو؟گفت خجالت می کشم.گفتم از چی؟آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست😣. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.گفتم بیا تو!😊حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. #ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت می روم زیر آب سرد. مجبورم.گفتم سینوزیتت؟حاد هم بود.گفت زود برمی گردم.طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده.رفتم در حمام را زدم جواب نداد.😞باز در زدم .در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.گفت میخواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟😢 من مردهای زیادی را دیده بودم.شوهرهای دوستانم را، که در راحتی و رفاه هم بودند،اما همیشه سر زن بچهشان منت میگذاشتند☹️😒
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🕊🌷🕊🌷🕊 #از_شهدا_الگو_بگیریم0⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا🌷 #دیدار_به_قیامت...💔 🌷مدتی بـود که #حسـن مـثل ه
╲\ ╭``┓
╭``🦋``╯
┗``╯ \╲
#از_شهدا_الگو_بگیریم1⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
وقتے که #شهید شُد #بدنش
تڪہ تڪه شد •••🏹
آرۍتڪه های بدنش را داد
که #چآدر خاکے #مادر
تڪه تڪه نشود|✖️|
همیشھ میگُفٺ:
از #خواهرانـ🥀
میخواهم که #حجابشان را مثݪـ
#حضرٺ زهرا رعایٺ ڪنند🧕🏻
نہ مثݪـ #حجآب های امروزیــ🍂
چون این #حجآب ها #بوے زهرا نمیدهـند...🎈
{ #طلبهشهیدمحمدهادیذوالفقاری }
#وصیت_نامه_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
╲\ ╭``┓ ╭``🦋``╯ ┗``╯ \╲ #از_شهدا_الگو_بگیریم1⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا وقتے
#از_شهدا_الگو_بگیریم2⃣6⃣
#زندگی به سبک شهدا. #تقرب به خدا. دو ❤️ شده بودم از طرفی پیشنهاد 💍 ازدواج نصرالله ذهنم را ارام نمیگذاشت واز طرفی عدم اشنایی کافی با او. 🌺 #پاسخ دادن را برایم سخت کرده بود. 🌺 #تا اینکه یکی از استادانم دربارهاش با من 🎼 کرد وهمان صحبتها ارامش را به قلبم هدیه کرد. 🌺 #استادم گفت:اقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی 💪 است وبه خدا نزدیک. 🌺 # به نماز شب ومستحبات هم توجه خاصی دارد. 🌺 # اگر می خواهی به خدا تقرب پیدا کنی درخواستش را بی جواب نگذار. 🌺 #با این حرفها دیگر مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم🌺
#شهید نصرالله بهایی. #دونیمه سیب (مجموعه خاطرات وازدواج شهدا)
#پیامبر اکرم (ص) #برشما باد که🧕 باایمان انتخاب کنید🌺 # ❤️(دل) #🎼(صحبت) #💪(قوی) #🧕(همسر) #💍(ازدواج )
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙صوت ماندگار | شهیدهمت: تکلیف امروز ما چیست؟
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۴ ✍ پیام این شهید را به همهی بچه هیأتیها برسانید #متن_خاطره یکی از مداح
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۶۵
🌸 چلّهی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند
#چله_نشینی #زیارت_عاشورا #شهادت
#آرزو #دعا #ناامیدنشدن
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f